از بانک پادشاهی پول خود را اخذ نماید. بعد از این نباید در ایران ملاک باشد، همهٔ اراضی شخصی یا خالصهٔ دیوانی باید به تبعه فروخته شود که خود تبعه مختار و مالک باشد. آن وقت سرحد اراضی با نقشه و خریطه معین گردد، و دست اجحاف متنفذین بسته شود…
از ده بایسنقور تا شهر «سمندر»، از این راه که ما میرویم، چندین فرسخ آبادی نیست. باید شب در صحرا بمانیم و آذوقهٔ سه روزه را برداریم. کدخدای مهربان همهٔ مایحتاج ما را از مأکولات لذیذ حاضر نموده بود. بار مصطفی را گرفتیم. هرچه پول دادم قبول نکرد. چیز قابل همراه نداشتیم؛ از میان جامهدان تسبیح کهربایی داشتم، درآوردم، گفتم این را از من یادگار نگه دارید. جوادبک گفت به چشم، اما بفرمایید بدانم که این یادگار گرانبها را از کدام شخص محترم حفظ بکنم، چون مهمان هرقدر بماند تا روز رفتن و مشایعت نمیپرسیم کجایی و کیست، چه میکند، کجا میرود. ما از ادب و حسن اخلاق و گشاده رویی و معقولیت او متحیر بودیم. گفتم پس من به شما یک یادگار دیگر میدهم و روی او نام و نشان همهٔ ما را مینویسم. یک قطعه عکس فتوگرافی هیئت ما را، که در شهر انداخته بودیم، در آوردم و نوشتم: «به کدخدای خوب و رستاقی[۱] متمدن، که به اسم جواد خود مسما است[۲]، یادگار میدهم واستدعا میکنم که خدا امثالش را زیاد بکند.» دادم خواند، ما را شناخت. از قصور پذیرایی خود عرض انفعال نمود، افسوس خورد. ما گفتیم محبت شما از حد میزبانی گذشت و به بذل و کرامت رسید. مگر میخواستید