آن وقت جوان بودم همهٔ اینهارا میدیدم و به من تأثبر میکرد. حمد خدارا حالا همهٔ این معایب رفع شده. اما باز هرچه باشد آدمهای ما عوام هستند، معنی زحمات مفیده را نمیدانند، بیخبرند، بیشعورند؛ نمیدانید همهٔ اینها را با چه زحمت و کلفت[۱] درست کردهام. حالا در خیال افتتاح بک مکتب خوب هستم. چند نفر از پیرمردان میل همراهی ندارند. میخواهیم مالیات مخصوص، از هر خانه سالی یک تومان، بگذاریم که پول داخل بیتالمال گردد، و به اطلاع امنای منتخبین به مخارج مکتب و مواجب معلم صرف شود.
ما خیال میکردیم که در ایران نیستیم، در آلمان هستیم، و از پروفسور ایکونوم[۲] درس میخوانیم! شخصی که هیچ از این عوالم سهل و سادهٔ منتج ثروت و سعادت در وطن خود ندیده و نشنیده، چگونه به این نکات پی برده و آنهارا اجرا نموده! و صندوق جماعتی را چه خوب اسم محبوب و شرعی «بیتالمال» نهاده! و مباشرین آنهارا از ریش سفیدان ده با اکثریت آراء انتخاب نموده! زبان ما تندگر[۳] دعای این مرد عجیب وطنپرست بود. تحسین و تمجید و ترغیبش میکردیم. میگفت از اتفاقات سیئه دو سال است دچار بلای بزرگی شدهایم و همهٔ خیالات آینده را برای ما محال نموده. گفتم چه بلا؟ گفت در سرحد اراضی ما ده کوچکی «تارچیق» نام است او را پیرارسال ورثههای حاجی کززخان ثقةالکذابین نتوانستند نگه دارند، فروختند به رستمالعلما پسر امام جمعه. باطول[۴] بایسنقور و تارچیق زمین بیطرفی داریم که هزار ذرع عرض و صدهزار ذرع طول اوست. اهالی طرفین