نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد، به از بر کردن نامههایی که معمولا اهل خانوادهی دهاتی به هم مینویسند و خودش آنهارا بهم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.
اما یکسال که به شهر آمده بودم، اقوام نزدیک من، مرا به همپای برادر از خود کوچکترم «لادبن» به یک مدرسهی کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در تهران به مدرسهی عالی «سنلویی» شهرت داشت. دورهی تحصیل من از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسهی من به زدوخورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیتشده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. هنر من، خوب پریدن و با رفیقم «حسین پژمان» فرار از محوطهی مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمیکردم فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار، که «نظاموفا» شاعر بهنام امروز باشد، مرا به خط شعرگفتن انداخت.
ابن تاریخ مقارن بود با سالهائیکه جنگهای بینالمللی ادامه داشت. من در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم. شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همهچیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود.
آشنائی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمرهی کاوش من در این راه بعداز جدایی از مدرسه و گذراندن دوران دلدادگی بدانجا میانجامد که ممکن است در منظومهی «افسانه»ی من دیده شود. قسمتی از این منظومه در