رادر زیر چوب به قتل به رسانند. فوراً چماق ازگیل را پشت سر برده، بادو دست مشغول کندن دخیلهای آن شد.
آقاچون با «شیخ ملاجانی» دوستی داشت، به پاس خاطر عیال مكرم او قبلاً گفت: « نگذارید این مرد برود» و اشاره به «ستار» کرد. پسر «حاجی رستم» جلو رفت: «ستار» به او گفت: «تو این کار را نکن. »
ولی پسر «شیخ حسن» سبقت جسته، قبل از آن شخص، دست «ستار» را محکم چسبید. مثل یك مأمور جدی که به فرمان آمر خود کمال اطاعت را دارد، به او نگاه کرد.
زنها آفرین گفتند. ستار از حرکت چشمهای او دانست که آشنایی را فراموش کرده است، معهذا به او گفت: «دست مراول کن» و از آقا تقاضا کرد که به گوید به او کاری نداشته باشد.
آقادر جواب تقاضای او فریاد زد: «خفه شو» و از آن، کلمات «بی حیا و خبیث» را ضمیمهششی کلمهی اول خود ساخت و به زنها گفت: «ساکت باشید، تا از روی تحقیق و عدالت رسیدگی شود. »
همه اطاعت کردند. ودرباطن كلمات: «خفه شو »
و «بی حیاء» وامثال آن، حس منكوب این یك مشت مردم را