زن سوزنساز وسایر مؤمنات بلافاصله اورا تعاقب کردند، ولی هرگز با این تاخت و تاز خود، آن پاره چوب را نمیتوانستند به دست بیاورند.
آن دیوانهی کافر کیش که «ستار» باشد، آنها را مسخره قرار داده بود.
درحین دویدن پاهایش را مخصوصاً طوری بلند می- کرد که پینههای سر انگشتهایش نیز پیدا بود. گاهی صدای شغال از دهان خود بیرون میآورد. هیکل او با آن پاهای برهنه و به این نحو که میدوید وصدا میکرد و صدای آن همه کفشهای چوبین و آن سستی و سنگینی زنانه در دویدن، مردها را به خنده انداخت.
به بدرقهی آنها فریاد زدند: «آهای گرفت، آهای گرفت»
و بنای دست زدن را گذاشتند.
در این اثنا «ملا رجب علی بست سری» در انتهای جاده نمودار شد. آقا گردش کنان از خانه به صحرا میآمد. موقع ناهار باقالای بسیار خورده بود. با این گردش می خواست به هضم معده مدد بهدهد.
ردای سربی و شب کلاه ترمه و قبای مخمل نیلی
داشت. عصای دراز خود را بلند کرد.