شباهت داشتند.
«ستار» وقت را غنیمت شمرده، آن مقطوع را به دست گرفت و به طرف جاده جستن کرده، همه او را دیدند؛ وقتی که از پهلوی آنها رد شد به اسماعیل، رفیقش که در جزء جمعیت بود چشمكزده گفت:
«هرگز به حرف اینها گوش ندهید. عقلشان باعقل یك گوسفند برابر است. »
زن سوزن ساز که تازه ساکت شده، ولی به شدت نفس میزد و زنها زیر بازوی او را گرفته با او هم درد بودند، از بیهیجانی و سکوت مردها دوباره مشتعل شده و فریاد زنان چند قدم به جلو جست، شمعش را به طرف «ستار» پرتاب کرد.
مثل آن تیر اول، این یکی نیز به نشانه نرسید. مردها خندیدند، زنها بنای بدگوئی را گذاشتند. عبال سوزنساز دیگر طاقت نیاورد.
معجرش را محکم به دور سرش پیچیده گره زد و مردانه به «ستار» حمله برد.
«ستار» چنان وانمود که از او ترسیده است. همان طور که آن علامت ایمان و برهان عبادت یك قوم را در
دست داشت، باكمال عجله دوید.