از موهای سرخش را کند.
«ستار» چون او را زنی ضعیف دید، و این هیجان از روی قلت عقل را از او مشاهده کرد، لبخند زد.
این استهزا و بیاعتنائی، زن سوزنساز را مشتعل ساخت. به دستی شمع خاموش و به دست دیگر سنگی را از زمین برداشت و به طرف «ستار» پرتاب کرد.
سنگ پرتاب شده به جای این که به «ستار» اصابت کند، دو سه قدم آن طرفتر، پس از اتمام قومی سیر مختصری که سنگاندازی زنانه به آن داده بود، در مقابل سنگ انداز زمین افتاد. از بیکفایتی خود، آن زن بیشتر عصبانی شد. گمان کرد که این نیز تقصیر «ستار» است.
چشمهای آبی رنگ او دریده به نظر میآمد که به جنون دچار شده است.
بنای دویدن را گذاشت، مثل گاوی که از چیزی در مقابل خود رمیده و میخواهد فرار کند، حرکتی شبیه به حرکت نوسانی پیدا کرده، به چپ و راست جاده میشتافت. لحظهای دهانش بسته نمیشد. مردم را به امداد میطلبید.
«ستار» به صدای بلند میخندید وچون مکان را خلوت
و خود را موفق میدید، رغبتی ناشی از استهزا و نشاطی