که از گیل میخورد خیال میکرد این شاخهی سبز، به همان اندازه که از او دل ربائی کرده است، از مردم نیز دلربائی میکند.
به این زودی علائم یك حسد ناشی از سوءظن او را رنجه میداشت. مبادا، نو کلایهایها مخصوصاً اهل آن دوسه خانهای که در ناحیهی پیش سره و نزدیک به رودخانه منزل دارند از اینجا بگذرند و چماق کنس او را به بینند. دوباره پیش خوداندیشید و آیا ممکن نیست خود او دیگر نتواند چماق کنساش را در میان آن همه شاخهها پیدا کند؟ در ماند که چه کند. با خود گفت: «بهتر این است که آن را نشانه کنم.» تدبیری که به خاطرش رسید این بود که آن شاخه را با چیزی به بندد به این جهت، قطعهای پشم ویك رشته نخ سپید که اتفاقاً در جیب خود داشت بیرون آورده مشغول بستن آن شد جنبین آن مجروح دل ربا را به طوری بست که دیگر جای آن ضربتهای دوستانه پیدا نبود.
ولی رنگها در جوار هم حیات خاصی دارند، چنان که کلمات خوب وبد واشیاء در جوار هم.
بین آن همه سبزیها، اگر چه باد پائیز آنها را تیره و زرد ساخته بود، این نشانهی سپیدی که ستاره به جای گذاشت،
مثل نور در ظلمت و به مثابهی فکری تازه در میان فکرهای