چه نگاهها که آن دهاتی پابرهنه، مثل یك مهندس، در زوایا و برگهای زمین نمیکرد و مخفیات این مشت خاك تیره را با آن نگاه نمیخواند!
او میگفت: « همیشه به وجود منبرك جادههای عمومی چشم به دوزید. حتمایك روز چیزی به شما خواهند بخشید. »
راه را متبرك وراه رفتن را موجب برکت میدانست. این عقیده روز به روز در او راسختر میشد. مخصوصاً بعداز خوابهای اخیر. منجمله یك روز در جنگل، روی تنهی درخت افرائی خوابیده بود. در خواب دید: « به دیلمان میرود. در بین راه، زیر دیوار یك قلعهى خرابه، خنجری پیدا کرده که دستهی آن از طلای ناب است. »
ناگهان از خواب جست، بسیار خوشحال شد. آنچه در عالم غیب دیده بود، برای رفقایش تعریف کرد.
از آن به بعد نسبت به آتیهی خودامید و اعتماد عجیبی داشت.
به قول یهودیهای آن زمان: « زمان این طلای زیر خاك مانده، برای عمل اکسیر و کیمیاگری بسیار مؤثر بود. »
با این، دیگر خانهی خالی او پرمیشد.