این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۷۶ —
حرف ی
۴۹۷ – خ
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان[۱] آی | دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن[۲] در گلستان آی | |||||
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستند | که ای حوری انسانی[۳] دمی در باغ رضوان آی | |||||
گرت اندیشه میباشد ز بدگویان بیمعنی | چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی | |||||
دلم گِرد لب لعلت سکندروار میگردد | نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی | |||||
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم | برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی | |||||
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت | رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی | |||||
خوشآمد نیست سعدیرا درین زندان جسمانی | اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی[۴] |
۴۹۸ – ط
قیمت گل برود چون تو بگلزار آئی | و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آئی[۵] | |||||
این همه جلوهٔ طاوس و خرامیدن او[۶] | بار دیگر نکند گر تو برفتار آئی | |||||
چند بار آخرت ایدل بنصیحت گفتم | دیده بردوز نباید[۷] که گرفتار آئی | |||||
مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی؟ | دل چنین سخت نباشد تو مگر خارائی؟ | |||||
گر تو صد بار بیائی بسر کشتهٔ عشق | چشم باشد[۸] مترصد که دگربار آئی | |||||
سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست[۹] | من خصومت نکنم گر تو بپیکار آئی |