این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۴۱ —
صفت یوسف نادیده بیان میکردند | با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم[۱] | |||||
رفته[۲] بودیم بخلوت که دگر می نخوریم | ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم | |||||
تا همه شهر[۳] بیایند و ببینند که ما | پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم | |||||
سعدیا لشکر خوبان[۴] بشکار دل ما | گو میائید که ما صید فلان گردیدیم |
۴۳۷ – ط
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم | دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم | |||||
شوقست در جدائی و جورست در نظر | هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم | |||||
روی ار بروی ما نکنی حکم از آن تست | بازآ که روی در قدمانت بگستریم | |||||
ما را سریست با تو که گر خلق[۵] روزگار | دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم | |||||
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من | از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم | |||||
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب[۶] | در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم | |||||
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب | نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم | |||||
از دشمنان برند شکایت بدوستان | چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم؟ | |||||
ما خود نمیرویم دوان از قفای کس | آن میبرد که ما بکمند وی اندریم | |||||
سعدی تو کیستی که درین حلقهٔ کمند | چندان فتادهاند که ما صید لاغریم |
۴۳۸ – خ
ما دل دوستان بجان بخریم | ور[۷] جهان دشمنست غم نخوریم | |||||
گر بشمشیر میزند معشوق[۸] | گو بزن جان من که ما سپریم | |||||
آنکه صبر از جمال او نبود[۹] | بضرورت جفای او ببریم |
۱۶