این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۳۳ —
۴۲۲ – ب
آنکس که ازو صبر محالست و سکونم | بگذشت ده انگشت فرو برده بخونم | |||||
پرسید که چونی ز غم و درد جدائی | گفتم نچنانم که توان گفت که چونم | |||||
زانگه که مرا روی تو محراب نظر شد | از دست زبانها بتحمل چو ستونم | |||||
مشنو که همه عمر جفا بردهام از کس | جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم | |||||
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم | کاتش بقلم درفتد از سوز درونم | |||||
آنانکه شمردند مرا عاقل و هشیار | کو تا بنویسند گواهی بجنونم | |||||
شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست | ور سر ننهم در قدمت عاشقِ دونم |
۴۲۳ – ط
ز دستم بر نمیخیزد که یکدم بیتو بنشینم | بجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم | |||||
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم | که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم | |||||
ترا من دوست میدارم خلاف هر که در عالم | اگر طعنهست در عقلم اگر رخنهست در دینم | |||||
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم | که بیشمشیر خود کشتی بساعدهای سیمینم | |||||
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد | که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم | |||||
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم | کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم | |||||
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید | که جز وی کس نمیبینم که میسوزد ببالینم | |||||
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید | روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم | |||||
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه | مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم |
۴۲۴ – ط
من از تو صبر ندارم که بیتو بنشینم | کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم | |||||
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی | که چون همی گذرد روزگار مسکینم |