این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۳۰ —
گاه[۱] گویم که بنالم ز پریشانی حالم | باز گویم که عیانست چه حاجت ببیانم | |||||
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشهٔ خاطر | که بدیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم | |||||
گر چنانست که رویِ[۲] من مسکین گدا را | بدر غیر ببینی، ز در خویش برانم | |||||
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم | نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم | |||||
گر تو شیرین زمانی نظری نیز بمن کن | که بدیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم | |||||
نه مرا طاقت غربت نه ترا خاطر قربت | دل نهادم بصبوری که جز این چاره ندانم | |||||
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم | که بجانان نرسم تا نرسد کار بجانم | |||||
دُرم از دیده چکانست بیاد لب لعلت | نگهی باز بمن کن که بسی دُر بچکانم | |||||
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم | که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم |
۴۱۸ – ب
گر دست دهد هزار جانم | در پای مبارکت فشانم | |||||
آخر بسرم گذر کن ایدوست | انگار که خاک آستانم | |||||
هر حکم که بر سرم برانی | سهلست ز خویشتن مرانم | |||||
تو خود سر وصل ما نداری | من عادت بخت خویش دانم | |||||
هیهات، که چون تو شاهبازی | تشریف دهد بآشیانم[۳] | |||||
گر خانه محقرست و تاریک | بر دیدهٔ روشنت نشانم | |||||
گر نام تو بر سرم بگویند | فریاد برآید از روانم | |||||
شب نیست که در فراق رویت | زاری[۴] بفلک نمیرسانم | |||||
آخر نه من و تو دوست بودیم | عهد تو شکست و من همانم | |||||
من مهرهٔ مِهر تو نریزم | الّا که بریزد استخوانم |