این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۲۷ —
بخت این نکند[۱] با من کان شاخ صنوبر را | بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم | |||||
ای روی دلارایت مجموعهٔ زیبائی | مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟ | |||||
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من | چون یاد تو میآرم[۲] خود هیچ نمیمانم | |||||
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم | حکم آن چه تو فرمائی من بندهٔ فرمانم | |||||
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون | عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم | |||||
یک پشت زمین دشمن گر روی بمن آرند | از روی تو بیزارم گر روی[۳] بگردانم | |||||
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم | وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم | |||||
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل[۴] | با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم | |||||
در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم | عشاق نمیخسبند از نالهٔ پنهانم | |||||
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد | تو گرمتری زآتش من سوختهتر زانم | |||||
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا | گر جان برود شاید من زنده بجانانم |
۴۱۳– خ
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم | این حدیث از دگری پرس که من حیرانم | |||||
همه بینند نه این صنع که من میبینم | همه خوانند نه این نقش که من میخوانم | |||||
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست | عجب اینست که من واصل و سرگردانم | |||||
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم | گر اجازت دهی ایسرو روان بنشانم | |||||
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست | دیر سالست که من بلبل این بستانم | |||||
بسرت کز سر پیمان محبت نروم | گر بفرمائی رفتن بسر پیکانم | |||||
باش تا جان برود در طلب جانانم | که بکاری به ازین باز نیاید جانم | |||||
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز | صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم |