این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۱۰ —
سعدی غم عشق خوبرویان | چندانکه تو میخوری ندیدم | |||||
دیدم همه صوفیان آفاق | مثل تو قلندری ندیدم[۱] |
۳۸۳– خ
میروم وز سر حسرت بقفا مینگرم | خبر از پای ندارم که زمین میسپرم | |||||
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم | که من بیدل بی یار نه مرد سفرم | |||||
خاک من زنده بتأثیر هوای لب[۲] تست | سازگاری نکند آب و هوای دگرم | |||||
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم | غُلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم | |||||
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد | بار میبندم و از بار فروبستهترم | |||||
چکنم دست ندارم بگریبان اجل | تا بتن در ز غمت[۳] پیرهن جان بدرم | |||||
آتش خشم[۴] تو برد آب من خاک آلود | بعد ازین باد بگوش تو رساند خبرم | |||||
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی | حرفها بینی آلوده بخون جگرم | |||||
نی مپندار که حرفی بزبان آرم اگر | تا بسینه چو قلم بازشکافند سرم | |||||
بهوای[۵] سر زلف تو درآویخته بود | از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم | |||||
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد | ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم؟ | |||||
خار سودای تو آویخته در دامن دل | ننگم آید که باطراف گلستان گذرم | |||||
بصر روشنم از سرمهٔ خاک در تُست | قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم | |||||
گر چه در کلبهٔ خلوت بودم نور حضور | هم سفر به که نماندست مجال حضرم | |||||
سرو بالای تو در باغ تصوّر برپای | شرم دارم که ببالای صنوبر نگرم | |||||
گر بتن بازکنم جای دگر باکی نیست | که بدل غاشیه بر سر برکاب تو درم |