این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۰۰ —
تو مپندار کزین در بملامت بروم | که گرم تیغ زنی بندهٔ بازوی توام | |||||
سعدی از پردهٔ عشاق چه خوش میگوید | ترک من پرده برانداز که هندوی توام |
۳۶۴– ب
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم | بدار ایدوست دست از من که طاقت رفت و پایابم | |||||
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی | و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذّابم | |||||
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه | که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم | |||||
مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان | و گر جنگ مُغل باشد نگردانی ز محرابم | |||||
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه | که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم | |||||
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم | دگر رَه پای میبندد وفای عهد اصحابم | |||||
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را | الا گر دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم | |||||
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم | بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم | |||||
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد | دری دیگر نمیدانم مکن محروم ازین بابم |
۳۶۵– ط
بخاکپای عزیزت که عهد نشکستم | ز من بریدی و با هیچکس نپیوستم | |||||
کجا روم که بمیرم بر آستان امید؟ | اگر بدامن وصلت نمیرسد دستم | |||||
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع | که برنخاست قیامت چو بیتو بنشستم | |||||
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس | یکی منم که ندانم نماز چون بستم | |||||
نماز کردم و از بیخودی ندانستم | که در خیال تو عقد نماز چون بستم | |||||
نمازِ مست شریعت روا نمیدارد | نماز من که پذیرد که روز و شب مستم؟ | |||||
چنین که دست خیالت گرفت دامن من | چه بودی ار برسیدی بدامنت دستم | |||||
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا | اگر چه آب حیوتی هلاک خود جستم | |||||
اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر | نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم | |||||
بکش چنانکه توانی که سعدی آنکس نیست | که با وجود تو دعوی کند که من هستم |