این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۶۳ —
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد | خلق بیرون شده هر قوم بصحرای دگر | |||||
بامدادان بتماشای چمن بیرون آی | تا فراغ از تو نماند[۱] بتماشای دگر | |||||
هر صباحی[۲] غمی از دور زمان پیش آید | گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر | |||||
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست | سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر |
۳۰۲– ط
بفلک میرسد از روی چو خورشید تو نور | قُل هو الله احد چشم بد از روی تو دور | |||||
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد | بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور | |||||
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند | گرش انصاف بود معترف آید بقصور | |||||
شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو | از شبستان بدر آئی چو صباح از دیجور[۳] | |||||
زندگانرا نه عجب گر بتو میلی باشد | مردگان باز نشینند بعشقت ز قبور | |||||
آن بهائم نتوان گفت که جانی دارد | که ندارد نظری با چو تو زیبا منظور | |||||
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز | مست چندانکه بکوشند[۴] نباشد مستور | |||||
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت | عسلی دوزد و[۵] زنّار ببندد زنبور | |||||
آنچه در غیبتت ایدوست بمن میگذرد | نتوانم که حکایت کنم الّا بحضور | |||||
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد | من بشیرین سخنی تو بنکوئی[۶] مشهور | |||||
سختم آید که بهر دیده ترا مینگرند | سعدیا غیرتت آمد[۷] نه عجب سعد غیور |
۳۰۳– ط
پروانه نمیشکیبد از دور | ور قصد کند بسوزدش نور | |||||
هر کس بتعلقی گرفتار | صاحبنظران بعشق[۸] منظور |