این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۳۱ —
مهربانی مینمایم بر قدش | سنگدل نامهربانی میکند | |||||
برف پیری مینشیند بر سرم | همچنان طبعم جوانی میکند | |||||
ماجرای دل نمیگفتم بخلق | آب چشمم ترجمانی میکند | |||||
آهن افسرده میکوبد که جهد | با قضای آسمانی میکند | |||||
عقل را با عشق زور پنجه نیست | احتمال از ناتوانی میکند | |||||
چشم سعدی در امید روی یار | چون دهانش دُرفشانی میکند | |||||
هم بود شوری درین سر بیخلاف[۱] | کاین همه شیرین زبانی میکند |
۲۴۶– ب
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند | سروران بر در سودای تو خاک قدمند | |||||
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق[۲] | خلقی اندر طلبت غرقهٔ دریای غمند | |||||
خون صاحبنظران ریختی ای کعبهٔ حسن | قتل اینان که روا داشت که صید حرمند؟ | |||||
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب | زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند | |||||
گاهگاهی بگذر در[۳] صف دلسوختگان | تا ثنائیت بگویند و دعائی بدمند | |||||
هر خم از جَعد[۴] پریشان تو زندان دلیست | تا نگوئی که اسیران کمند تو کمند | |||||
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی | گوئی از مشک سیه بر گل سوری رقمند[۵] | |||||
در چمن سرو ستادست[۶] و صنوبر خاموش | که اگر قامت زیبا ننمائی بچمند[۷] | |||||
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس[۸] | بشکایت نتوان رفت که خصم و حکمند | |||||
بندگان را نه گزیرست ز حُکمت نه گریز | چه کنند؟ ار بکشی ور بنوازی خدمند | |||||
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست؟ | گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند |