این برگ همسنجی شدهاست.
— ۷۸ —
درد دل با سنگدل گفتن چسود | باد سردی میدمم در[۱] آهنت | |||||
گفتم از جورت بریزم خون خویش | گفت خون خویشتن در گردنت | |||||
گفتم آتش در زنم آفاق را | گفت سعدی در نگیرد با منت |
۱۴۵– ب
آفرین خدای بر جانت | که چه شیرین لبست و دندانت | |||||
هر کرا گم شدست یوسف دل | گو ببین در چه زنخدانت | |||||
فتنه در پارس بر نمیخیزد | مگر از چشمهای فتانت | |||||
سرو اگر نیز آمدی و شدی | نرسیدی بگرد جولانت | |||||
شب تو روز دیگران باشد | کافتابست در شبستانت | |||||
تا کی ای بوستان روحانی | گله از دست بوستانبانت؟ | |||||
بلبلانیم یک نفس بگذار | تا بنالیم در گلستانت | |||||
گر هزارم جفا و جور کنی | دوست دارم هزار چندانت | |||||
آزمودیم زور بازوی صبر | وآبگینست پیش سندانت | |||||
تو وفا گر کنی و گر نکنی | ما بآخر بریم پیمانت | |||||
مژده از من ستان بشادی وصل | گر بمیرم بدرد هجرانت | |||||
سعدیا زنده عارفی باشی | گر برآید درین طلب جانت |
۱۴۶– ط
ایجان خردمندان گوی خم چوگانت | بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت | |||||
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را | سر برنکند خورشید الا ز گریبانت | |||||
جان در تن مشتاقان از ذوق برقص آید | چون[۲] باد بجنباند شاخی ز گلستانت | |||||
دیوار سرایت را نقاش نمیباید | تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت |