این برگ همسنجی شدهاست.
— ۵۰ —
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس | زحمتم میدهد از بس که سخن شیرینست |
۸۸– ط
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست | صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست | |||||
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار | یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست | |||||
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر[۱] | آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست | |||||
شاهدش دیدار و گفتن، فتنهاش ابرو و چشم | نادرش بالا و رفتن، دلپذیرش طبع و خوست | |||||
تا بخود باز آیم آنگه وصف دیدارش کنم | از که میپرسی درین میدان که سرگردان چو گوست؟ | |||||
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان | بیوفا یارم که پیراهن همی درّم نه پوست | |||||
خاک سبز آرنگ و باد گلفشان و آب خوش | ابر مروارید باران و هوای مشکبوست | |||||
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر | مدّعی در گفتگوی و عاشق اندر جستجوست | |||||
هر کرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار[۲] | کانچنان شوریده سر[۳] پایش بگنجی در فروست | |||||
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن | عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست |
۸۹– ط، ب
بِتا هلاک شود دوست در محبت دوست | که زندگانی او در هلاک بودن اوست | |||||
مرا جفا و وفای تو پیش یکسانست | که هر چه دوست پسندد بجای دوست نکوست | |||||
مرا و عشق تو گیتی بیک شکم زادست | دو روح در بدنی چون دو مغز در یکپوست | |||||
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست | علیالخصوص که از دست یار زیباخوست | |||||
دلم ز دست بدر برد سرو بالائی | خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست | |||||
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش | گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست | |||||
چو گوی در همه عالم بجان[۴] بگردیدم | ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست | |||||
جماعتی بهمین آب چشم بیرونی | نظر کنند و ندانند کآتشم در توست |