این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۱ —
عجب دارم درون عاشقان را | که پیراهن نمیسوزد[۱] حرارت | |||||
جمال دوست چندان سایه انداخت | که سعدی ناپدیدست از حقارت |
۳۸– ب
چه دلها بردی ای ساقی بساق فتنهانگیزت[۲] | دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت | |||||
خدنگ غمزه از هرسو نهان انداختن تا کی | سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خونریزت | |||||
برآمیزی و بگریزی و بنمائی و بربائی | فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت | |||||
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن | بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت | |||||
جهان از فتنه و آشوب یکچندی برآسودی | اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنهانگیزت | |||||
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری | چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت | |||||
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف[۳] و دم درکش | که با مستان مجلس[۴] درنگیرد زهد و پرهیزت |
۳۹– ط
بیتو حرامست بخلوت نشست | حیف بود در بچنین روی بست | |||||
دامن دولت چو بدست اوفتاد | گر بهلی باز نیاید بدست | |||||
این چه نظر بود که خونم بریخت؟ | وین چه نمک بود که ریشم بخست؟ | |||||
هر که بیفتاد بتیرت نخاست | وانکه درآمد بکمندت نجست | |||||
ما بتو یکباره مقید شدیم | مرغ بدام آمد و ماهی بشست | |||||
صبر قفا خورد و براهی[۵] گریخت | عقل بلا دید و بکنجی نشست | |||||
بار مذّلت بتوانم کشید | عهد محبت نتوانم شکست | |||||
وین رمقی نیز که هست از وجود | پیش وجودت نتوان گفت هست | |||||
هرگز اگر راه بمعنی برد | سجدهٔ صورت نکند بت پرست | |||||
مستی خمرش نکند آرزو | هر که چو سعدی شود از عشق مست |