این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۰ —
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد | تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت | |||||
آنچنان سخت نیاید سر من گر برود | نازنینا که پریشانی موئی ز سرت | |||||
غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی | زحمت خویش نمیخواهد بر رهگذرت |
۳۶– ط
بنده وار آمدم بزنهارت | که ندارم سلاح پیکارت | |||||
متفق میشوم که دل ندهم | معتقد میشوم دگربارت | |||||
مشتری را بهای روی تو نیست | من بدین مفلسی خریدارت | |||||
غیرتم هست و اقتدارم نیست | که بپوشم ز چشم اغیارت | |||||
گر چه بیطاقتم چو مور ضعیف | میکشم نفس و میکشم بارت | |||||
نه چنان در کمند پیچیدی | که مخلص شود گرفتارت | |||||
من هم اوّل که دیدمت گفتم | حذر از چشم مست خونخوارت | |||||
دیده شاید که بیتو برنکند | تا نبیند فراق دیدارت | |||||
تو ملولی و دوستان مشتاق | تو گریزان و ما طلبکارت | |||||
چشم سعدی بخواب بیند خواب | که ببستی بچشم سحارت | |||||
تو بدین هر دو چشم خوابآلود | چه غم از چشمهای بیدارت؟ |
۳۷– ط
مپندار از لب شیرین عبارت | که کامی حاصل آید بیمرارت | |||||
فراق افتد میان دوستداران | زیان و سود باشد در تجارت | |||||
یکی را چون ببینی کشتهٔ دوست | بدیگر دوستانش ده بشارت | |||||
ندانم هیچکس در عهد حسنت | که با دل باشد الّا بی بصارت | |||||
مرا آن گوشهٔ چشم دلاویز | بکشتن میکند گوئی اشارت | |||||
گر آن حلوا بدست صوفی افتد | خدا ترسی نباشد روزِ غارت |