این برگ همسنجی شدهاست.
— ۳۱ —
دارند[۱] بتیغ بیدریغ خون ایشان بریزد تا حدیث گنج پنهان ماند. همچنین پادشاه ازل و قدیم لم یزل حقیقت کنز مخفی[۲] ذات او کس نداند و باشد که[۳] تنی چند از خاصان او یعنی فقراء و ابدال که با کس ننشینند و در نظر کس نیایند رُبَ اَشعثَ اَغبرَ لَو اَقسم اللهُ لَاَبرَ همین که بسری از سرائر بیچون وقوف یابند بشمشیر عقل خون ایشانرا بریزد تا قصهٔ گنج در افواه نیفتد.
کسی را در این بزم ساغر دهند | که داروی بیهوشیش در دهند |
تا سرّ مکنون حقیقت ذات بیچون[۴] نهفته بماند.
گر کسی وصف او ز من پرسد | بی دل از بی نشان چگوید باز | |||||
عاشقان کشتگان معشوقند | بر نیاید ز کشتگان آواز |
پای درویشی[۵] توان بود که بگنجی فرو رود و بتوان بود که سرش در سر آن رود[۶]. از تو میپرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی[۷] که عقل و قیاس و قوت و حواس[۸] چه سود آنگه که قاصد مقصود[۹] در منزل اول بوی بهار وجد از دست بدر میبرد و عقل و ادراک و قیاس[۱۰] و حواس سرگردان میشود.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم | رو باز گشادی و در نطق ببستی |
حیرت از آنجا خاست[۱۱] که مکاشفت بیوجد نمیشود، و وجد از