این برگ همسنجی شدهاست.
باب پنجم
— ۱۲۶ —
حکایت
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود[۱] و معلم از آنجا که حسّ بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت[۲] و وقتی که بخلوتش دریافتی گفتی
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی | ||||||
که یاد خویشتنم در ضمیر میآید | ||||||
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم[۳] | ||||||
و گر مقابله بینم که تیر میآید |
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمائی[۴] در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همینماید[۵] بر آنم اطلاع فرمائی[۶] تا بتبدیل آن سعی کنم گفت ای پسر این سخن از دیگری پُرس که آن نظر که مرا با تُست جز هنر نمیبینم
چشم بداندیش که بر کنده باد | عیب نماید هنرش در نظر | |||||
ور هنری داری و هفتاد عیب | دوست نبیند بجز آن یک هنر |
حکایت
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم بآستین کشته شد