این برگ همسنجی شدهاست.
در عشق و جوانی
— ۱۲۵ —
آوردهاند که مر آن پادشه زاده که مملوح[۱] نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان[۲] مداومت مینماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف میگوید و نکتههای بدیع ازو می شنوند[۳] و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب بجانب او راند چون دید که نزدیک[۴] او عزم[۵] دارد بگریست و گفت
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش | ||||||
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش |
چندانکه ملاطفت کرد و پرسیدش از کجائی و چه نامی و چه صنعت دانی در قعر بحر موَدت چنان غریق بود که مجال نفس[۶] نداشت
اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی | چو آشفتی ا ب ت[۷]ندانی |
گفتا سخنی با من چرا نگوئی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه بگوش ایشانم آنگه بقوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت
عجبست با وجودت که وجود من بماند | ||||||
تو بگفتن اندر آئی و مرا سخن بماند |
این بگفت و نعرهای زد[۸] و جان بحق تسلیم کرد
عجب از کشته نباشد بدر خیمه دوست | ||||||
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم |