و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریّا از تارکش آویخته
روضة ماءُ نهرِها سلسال | دوحة سَجعُ طیرِها موزون | |||||
آن پر از لالهای رنگارنگ | وین پُر از میوههای گوناگون | |||||
باد در سایه درختانش | گسترانیده فرش بوقلمون |
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن[۱] غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت[۲] شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقائی و عهد گلستان را وفائی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فُسحت حاضران[۳] کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان[۴] عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند
بچه کار آیدت ز گل طبقی | از گلستان من ببر ورقی | |||||
گل همین پنج روز و شش[۵] باشد | وین گلستان همیشه خوش باشد |
حالی که من این[۶] بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا فصلی در[۷] همانروز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمانرا بکار آید و مترسلانرا بلاغت بیفزاید فیالجمله هنوز از گل بُستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود بحقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه