این برگ همسنجی شدهاست.
دیباچه
— ۷ —
قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود بعادت[۱] مألوف و طریق معروف[۲] که آزردن دوستان جهلست و کفارّت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص[۳] رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند[۴] چیست | کلید دَر گنج صاحب هنر | |||||
چو در بسته باشد چه داند کسی | که جوهر فروشست یا پیلور |
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست | ||||||
بوقت مصلحت آن بِه که در سخن کوشی | ||||||
دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن | ||||||
بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی |
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی بر ستیز | که از وی گزیرت بود یا گریز |
بحکم ضرورت سخن گفتم[۵] و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان | چون جامه عید نیکبختان | |||||
اول اردی بهشت ماه جلالی | بلبل گوینده بر منابر قضبان | |||||
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی | همچو عرق بر عذار شاهد غضبان |
شب را ببوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش