این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۴۸ —
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود | تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی | |||||
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید | شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی | |||||
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست | ای خردمند که عیب من مدهوش کنی | |||||
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی | مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی | |||||
سر تشنیع نداری طلب یار مکن | مگست نیش زند چون طلب نوش کنی | |||||
پای در سلسله باید که همان لذت عشق | در[۱] تو باشد که گرش دست در آغوش کنی | |||||
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند | آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی | |||||
تا چه شکلی تو در آئینه همان خواهی دید | شاهد آئینهٔ تست ار نظر هوش کنی | |||||
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس | سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی |
۵۹ – ط
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی | بنزدیکت[۲] بسوزاند مگر کز[۳] دور بنشینی | |||||
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه | ترا بازی همین باشد که چون عصفور[۴] بنشینی | |||||
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد | اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی | |||||
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو | نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی | |||||
مئی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل[۵] | نه آنساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی | |||||
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت | اگر هرجا که شیرینیست چون زنبور بنشینی | |||||
بصورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی | فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی | |||||
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد | مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی | |||||
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه | که چون سعدی بتنهائی شب دیجور بنشینی |