بغیر وجه در خانه آوردی و بیتشویش روزگار گذرانیی و بسر بردی روزی مادرش گفت ای فرزند مرا هوس سبزی بسیار است برای من قدری سبزی بیار خواجه بفرمان مادر سبک برخواست و سوی باغ ارقش زیر روان شد چون بدر باغ رسید حلقه برسندان بر در زده خواجه در بزد باغبان بیرون آمد جوانی دیدی که پیش در ایستاده که محلهای چمن از خجالت او پژمرده گفت ای برنا جوان چه حاجت داری خواجه بذرجمهر گفت یک جتیل ازین بستان قدری سبزی بده باغبان گفت ایجوالی جتیل کی توان ستد درون باغ درآی تا مهمانداری و خدمتکاری تو کنم خواجه بذرجمهر درون باغ رفت ارقش وزیر کوشکی ساخته بود که شب و روز دران کوشک عیش میراند چون خواجه برابر باغبان درون باغ درآمد نظر ارقش و زیر برجوان افتاد بر شکل و شمایل نظر کرد لیکن هیچ نگفت پس باغبان خواجه را بنشاند خود و درچیدن سبزی مشغول شد جائیکه خواجه نشسته بود نظر کرد یک گوسفند