این برگ همسنجی شدهاست.
۱۰
گلستان سعدی
هر دم از عمر میرود نفسی | چون نگه میکنم نمانده بسی | |||||
ایکه پنجاه رفت و در خوابی | مگر این پنج روزه دریابی | |||||
خجل آنکس که رفت و کار نساخت | کوس رحلت زدند و بار نساخت | |||||
خواب نوشین بامداد رحیل | باز دارد پیاده را ز سبیل | |||||
هر که آمد عمارتی نو ساخت | رفت و منزل بدیگری پرداخت | |||||
وآن دگر پخت همچنین هوسی | وین عمارت بسر نبرد کسی | |||||
یار ناپایدار دوست مدار | دوستی را نشاید این غدار | |||||
نیک و بد چون همی بباید مرد | خنک آنکس که گوی نیکی برد |