پرش به محتوا

برگه:Chahar Maqale.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

با جامۀ سیاه بگور نکنند یحیی ازین جوابها تعجب کرد پس مأمون آن روز جامه خانها عرض کردن خواست و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طمیم؟ و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی درپوشید و برنشست و روی بخانۀ عروس نهاد و آن روز فضل سرای خویش بیاراسته بود بر سبیلی که بزرگان حیران بماندند چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح و صفت آن قاصر بودند مأمون چون بدر سرای رسید پردۀ دید آویخته خرم‌تر از بهار چین و نفیس‌تر از شعار دین نقش او در دل همی آویخت و رنگ او بجان همی آمیخت روی بندما کرد و گفت از آن هزار قبا هر کدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی الحمد لله شکرا که برین سیاه اختصار افتاد و از جمله تکلف که فضل آن روز کرده بود یکی آن بود که چون مأمون بمیان سرای رسید طبقی پر کرده، بود از موم بهیئت مروارید گرد هر یکی چون فندقی در هر یکی پاره کاغذ نام دیهی برو نبشته در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هرکه از آن موم بیافت قبالۀ آن دیه بدو فرستاد، و چون مأمون به بیت العروس بیامد خانۀ دید مجصص و منقش ایزار چینی زده خرم‌تر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان بگاه رسیدن گل و خانه‌واری حصیر از شوشۀ زر کشیده افکنده و بدر و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال شش بالشی نهاده و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرین‌تر و از صحت و جوانی خوشتر قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی موی او رشگ مشگ و عنبر بود و چشم او حسد جزع و عبهر همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون بازآمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاند و پیش او بخدمت بایستاد مأمون او را نشستن فرمود بدو زانو درآمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند مأمون واله گشت

کلیات چهار مقاله جلد ۱