این برگ نمونهخوانی نشده است.
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد | شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد | |||||
نزدیک خروس از پی بیداری مستان | دیریست که پیغام نسیم سحر آمد | |||||
خورشید می اندر افق جام نکوتر | چون لشکر خورشید به آفاق درآمد | |||||
از می حشری به که درآرند به مجلس | زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد | |||||
آغاز نهید از پی می بیخبری را | کز مادر گیتی همه کس بیخبر آمد | |||||
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید | گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد | |||||
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید | خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد | |||||
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده | زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد | |||||
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم | زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد | |||||
از دست گهر گستر دستور شهنشاه | دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد | |||||
دستور جلالالوزرا کز وزرا اوست | آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد | |||||
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی | بر گوشهی خوان کرمش ماحضر آمد | |||||
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت | آری چکند چون در رزق بشر آمد | |||||
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم | آن را که فلک سوی درش راهبر آمد | |||||
بینعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد | با همت او شاخ سخا بارور آمد | |||||
از همت او شکل جهانی بکشیدند | در نسبت او کل جهان مختصر آمد | |||||
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را | در وصف نیاید که چه بختی به درآمد | |||||
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد | خاصیت خورشید در آن بیخطر آمد | |||||
نام تو بسی تربیت نام عمر داد | زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد | |||||
سرمایهی دریا نه به بازوی دلت بود | زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد | |||||
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری | آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد | |||||
بیدست تو کس را به مرادی نرسد دست | بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد | |||||
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت | چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد |