این برگ نمونهخوانی نشده است.
ساقیا در ده آن میی که ازو | آفت عقل و راحت جانست | |||||
حاکی رنگ روی معشوقست | راوی بوی زلف جانانست | |||||
مجلس از بوی او سمنزارست | خانه با رنگ او گلستانست | |||||
از لطافت هوای رنگینست | وز صفا آفتاب تابانست | |||||
در قدح همچو عقل و جان در تن | آشکارست اگرچه پنهانست | |||||
توبهی خویش و آن من بشکن | کین نه توبه است زور و بهتانست | |||||
یک زمانم ز خویشتن برهان | کز وجودم ز خود پشیمانست | |||||
چند گویی که می نخواهم خورد | که ز دشمن دلم هراسانست | |||||
می خور و مست خسب و ایمن باش | مجلس خاص خاص سلطانست |
وله یمدح السطان الشهید معزالدینا والدین سنجر رحمهالله
ملک مصونست و حصن ملک حصین است | منت وافر خدای را که چنین است | |||||
شعلهی باسست هرچه عرصهی ملکست | سایهی عدلست هرچه ساحت دین است | |||||
خنجر تشویش با نیام به صلح است | خامهی انصاف با قرار مکین است | |||||
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست | بلکه به خونابهی سرشک عجین است | |||||
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست | بل ز روانی دور دوام قرین است | |||||
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت | دست جهان گو که دور ماء معین است | |||||
عاقلهی آسمان که نزد وقوفش | نیک و بد روزگار جمله یقین است | |||||
گرچه نگوید که اعتصام جهان را | از ملکان کیست آنکه حبل متین است | |||||
دور زمان داند آنکه وقت تمسک | عروهی وثقی خدایگان زمین است | |||||
شاه جهان سنجر آنکه بستهی امرش | قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است | |||||
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش | زیر یک آیه هزار سوره مبین است | |||||
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش | شیر فلک را حروف لوح سرین است | |||||
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش | قلعهی بدخواه ملک رخنه چو سین است | |||||
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست | وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است | |||||
بحر نه از موج واله تب و لرز است | کز غم آسیب آن یسار و یمین است | |||||
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت | آنکه بدو قایمست ذات من این است |