این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سحاب دست ترا جود کمترین باران | محیط طبع ترا علم کمترین گهرست | |||||
بآتش اندر، ز آب عنایت تو یمست | بآب در، ز سموم سیاستت شررست | |||||
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست | چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست | |||||
سپهر بر شده رازی ندارد، از کم و بیش | که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست | |||||
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود | رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست | |||||
تو آن جهان امانی، که در حمایت تو | تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست | |||||
پر از خدنگ حوادث همی بریزد، از آنک | همای قدر ترا روزگار زیر پرست | |||||
عدو بخواب درست از فریب کین تو نیز | بدان دلیل که پندار گنگ و کور و کرست | |||||
اگر چه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست | خلاف نیست که آن از حرارت جگرست | |||||
شب حسود تو شامیست بیکرانه، چنان | که روز حشر ز صبحش پگاهخیز ترست | |||||
همیشه تا که کسی راز روی مایه و سبق | چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست | |||||
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد | کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست | |||||
بقدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی | که داد و دولت و دین در جهان ز تو سمرست | |||||
مباد جسم تو خالی ز جانت، از پی آن | که جان ز جان تو دارد هر آنچه جانورست | |||||
بگام کام بساط زمانه را بسپر | که پای همت تو چون فلک، فلک سپرست |
یمدح الاجل سعدالدین اسعد
منت از کردگار دادگرست[۱] | که ترا کار با نظام و فرست | |||||
صدر آفاق سعد دین، که ز قدر | قدمت جای تارک قمرست | |||||
این مراتب کنون که میبینی | اثر جزو و کلی قدرست | |||||
باش، تا صبح دولتت بدمد | کین هنوز از نتایج سحرست | |||||
ای جوادی، که دست و طبع ترا | کان دعاگوی و بحر سجده برست | |||||
پیش دست و دل تو ناچیزست | هر چه در بحر و کان زر و گهرست | |||||
دم کلک تو در بیان و بنان | گرچه بر خصم و دوست نفع و سرست | |||||
غیرت روح عیسیست آن یک | خجلت چوب موسی آن دگرست | |||||
هر چه در زیر چرخ داناییست | راستی پرتوی از آن هنرست |
- ↑ ابیات ۴ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ و ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ این قصیده در قصیدهٔ بعد نیز مکرر شده و لازم معنی هر دو قصیده است.