یعنی فلانی چکارم داره؟ و مادرم گفت: «به نظرم میخواد بگذاردت مدرسه». و آنوقت کت و شلواری را که بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق در آورد و تنم کرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسکر حرف میزدند. بابام مرا که دید گفت: «برو دست و روت رم بشور، بچه.» که من در آمدم. صدیق تجار را میشناختم. حجرهاش توی تیمچه حاج حسن بود و عبای نائینی و برک میفروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد من یک خرده توی حیاط پلکیدم و رفتم سراغ گلدانهای یاس و نارنج که به جان بابام بسته بود. روزی که اسبابکشی میکردیم بک گاری درسته را داده بودند به گلدانها. و بابام حتی اجازه نداد که ما را بغل گلدانها سوار کنند. از بس شورشان را میزد. دو تا از گل یاسها را که بابام ندیده بود تا بچیند، چیدم و گذاشتم تو جیب پیش سینهام، که صدیق تجار در آمد و دستم را گرفت و راه افتادیم. مدتی از کوچه پسکوچهها گذشتیم که تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یک در بزرک و رفتیم تو فهمیدم که مسجد است و صدیق تجار در آمد که:
– اینجارو میگن مسجد معیر. ازون درش که بری بیرون درست جلوی در مدرسهس. فهمیدی؟ – و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یک اتاق. و یک مرد عینکی پشت میز نشسته بود که سلام و علیک کردند و دوتایی یک خرده مرا نگاه کردند و بعد صدیق تجار گفت:
– حالا پسرم میآد باهم رفیق میشید. مدرسه خوبیه. نبادا تنبلی کنی؟ فهمیدی؟