در میکردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعهٔ بعد – و در هر حال دیگر که بودی مدام گلدستههای مسجد توی چشمهات بود و مدام به کلهات میزد که ازشان بالا بروی.
خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ هایی برای کفترها – عین تخممرغ خیلی گندهای ازه بر سقف مسجد نشسته بود. نخراشیده و زمخت. گنبد باید کاشی کاری باشد تا بشود بهش نگاه کرد. عین گنبد سیدنصرالدین که نزدیک خانه اولیمان بود و میرفتیم. پشت بام و بعد میپریدیم روی طاق بازارچه و میآمدیم تا دو قدمیش. و اگر بزرگتر بودیم دست که دراز میکردیم بهش میرسید. اما گلدستهها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترک ترک و سرهای ناتمام که عین خیار با یک ضرب چاقو کلهشان را پرانده باشی و کفهای که بالای هر کدام زیر پای آسمان بود و راه پلهای که لابد در شکم هر کدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه میدیدیم که بیخ گلدستهها روی بام مسجد سیاهی میزد. فقط کافی بود راه پلهٔ بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیر که آورده بودیم. اما مدام قفل بود. و کلیدش هم لابد دست مؤذن مسجد بود یا دست خود متولی. باید یک جوری درش را باز میکردیم. و گرنه راه پلهٔ خود گلدستهها که در نداشت. از همین توی حیاط مدرسه هم میدیدی.
بدی دیگرش این بود که نمیشد قضیه را با کسی در میان گذاشت. من فقط به موچول گفته بودم. پسر صدیق تجار. که مرا سال پیش به این مدرسه گذاشت. یعنی یک روز صبح آمد خانهمان و در را که برویش باز کردم گفت «بدو برو لباسهای تمیز تو بهپوش و بیا. فهمیدی؟» حتی نگذاشت سلامش کنم. که دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم که