جماعتی از چاقو کشان میریزند توی حزب و حضرات را با پس گردنی از در حزب بیرون میکنند.
روزهایی بود که من از جمع کناره میگرفتم – یادم نیست به چه نوع سرخوردگیی - و. نبودم اما به محض شنیدن ماجرا چنان کلافه شدم که سرخوردگی گریخت و از نو پریدم وسط گود. به جبران این کودتای داخل حزبی اینجوری بود که نیروی سوم راه افتاد و از خیابان اکباتان نقل مکان کردیم به محل دیگری در خیابان سعدی بالای بیمه در کوچهای و با حضرات بودم تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که باز کناره گرفتم در ضمیمه ۳ آوردهام که چرا.
نمیدانم چرا؛ اما میدانم که در من نسبت به ملکی کششی هست. آیا چون مدام چوب خورده؟ یا به علت قدی و یکدندگیاش؟ او البته در این حد هست که پدر من باشد. هم از نظر سن و هم از نظر شخصیت و شاید من از او جانشینی برای پدر تنیام ساختهام که در جوانی ازش گریختم اما خود ملکی این قضیه را جور دیگری دیده. گمان میکند که من در او قهرمانی میجویم. و مدام کوشیده که مرا از این اشتباه درآورد. در این باره چه بتفصیل مكاتبه هم کردهایم. ولی بحث در این است که صرف نظر از کششهای روانی که عمل میکنند، بیآنکه تو بخواهی یا بتوانی تقلیلشان کنی، من ملکی را نه که به عنوان پدری یا قهرمانی بلکه – در این برهوت بریدگی نسلها از یکدیگر - او را نمونه روشنفکری میبینم بازمانده از نسل پیش که نه تن به رذالت شرکت در این حکومتها داده