کلیله و دمنه/باب الزاهد و ابن عرس

از ویکی‌نبشته

رای گفت برهمن را:شنودم داستان کسی که بر مراد خود قادر گردد و در حفظ آن اهمال نماید، تا در سوز ندامت افتاد و به غرامت و موونت مأخوذ گردد. اکنون بیان کند مثل آن که در امضای عزایم تعجیل روا دارد و از فواید تدبر و تفکر غافل باشد، عاقبت کار و وخامت عمل او کجا رسد. برهمن گفت:

ایاک والامر الذی ان توسعت

هر که قاعده کار خود بر ثبات حزم و وقار ننهد عواقب کار او مبنی برملامت و مقصور بر ندامت باشد. و ستوده‌تر خصلتی که ایزد تعالی آدمیان را بدان آراسته گردانیده است جمال حلم و فضیلت وقار است، زیرا که منافع آن عام است و فواید آن خلق را شامل: قال النبی علیه‌السلام «انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم.» و اگر کسی در تقدیم ابواب مکارم و انواع فضایل مبادرت نماید و بر امثال و اقران اندر آن پیش‌دستی و مسابقت جوید چون درشت‌خویی و تهتک بدان پیوندد همه هنرها را بپوشاند، و هر آینه در طبع از او نفرتی پدید آید. و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک. و در صفت خلیل علیه‌السلام آمده است «ان ابرهیم لاواه حلیم.» زیرا که حلیم محبوب باشد و دل‌های خواص و عوام بدو مایل. و بر لفظ معاویه رضی‌الله‌عنه رفتی که «ینبغی ان یکون الهاشمی جوادا والاموی حلیما والمخزومی تیاها والزبیری شجاعا.» این سخن به سمع حسن رضوان‌الله‌علیه برسید گفت «می‌خواهد تا هاشمیان سخاوت ورزند و درویش گردند، و مخزومیان کبر کنند تا طبع ازیشان برمد و مردمان ایشان را دشمن گیرند، و زبیریان به غرور شجاعت، خویشتن را در جنگ و کارهای صعب اندازند و کشته گردند، و مردم ایشان به آخر رسد، و ذکر بنی‌امیه که اقربای اویند به حلم و کم‌آزاری در افواه افتد و در دل‌های مردمان محبوب گردند و خلق را به ولا و وفای ایشان میل افتد.»

و سمت حلم جزئیات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پیغامبر گفت، علیه‌السلام، «لاحلیم الا ذواناة» چه شتاب کاری پسندیده نیست و به اسیرت ارباب خرد و حصافت مناسبتی ندارد، فان العجلة من الشیطان. و لایق بدین سیاقت حکایت آن زاهد است که قدم بی‌بصیرت در راه نهاد تا دست به خون ناحق بیالود و بیچاره راسوی بی‌گناه را بکشت. رای پرسید که:چگونه است آن؟ گفت:

آورده‌اند که زاهدی زنی پاکیزه اطراف را که عکس رخسارش ساقه صبح صادق را مایه داده بود و رنگ زلفش طلیعه شب را مدد کرده در حکم خودآورده بود و نیک حرص می‌نمود بر آن چه او را فرزندی باشد. چون یک چندی بگذشت و اتفاق نیفتاد نومید گشت. پس از یأس ایزد تعالی رحمت کرد و زن را حبلی پیدا آمد. پیر شاد شد و می‌خواست که روز و شب ذکر آن تازه می‌دارد. یک روزی زن را گفت: سخت زود باشد که تو را پسری آید، نام نیکوش نهم و احکام شریعت و آداب طریقت در او آموزم و در تهذیب و تربیت و ترشیح او جد نمایم، چنان که در مدت نزدیک و روزگار اندک مستحق اعمال دینی گردد و مستعد قبول کرامت آسمانی شود و ذکر او باقی ماند و از نسل او فرزندان باشد که ما را به مکان ایشان شادی دل و روشنایی چشم حاصل آید.

زن گفت: تو را چه سر است و از کجا می‌دانی که مرا پسر خواهد بود؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد، و اگر اتفاق افتد پسر نیاید. وانگاه که آفریدگار، عزاسمه و علت کلمته، این نعمت ارزانی داشت هم، شاید بود که عمر مساعدت نکند. در جمله این کار دراز است و تو نادان‌وار بر مرکب تمنی سوار شده‌ای و در عرصه تصلف می‌خرامی.

و این سخن راست بر مزاج حدیث آن پارسا مرد اس تکه شهد روغن بر روی و موی خویش فرو ریخت. زاهد پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:

پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی از آن به کار بردی و باقی در سبویی می‌کردی و در طرفی از خانه می‌آویخت. به آهستگی سبوی پر شد. یک روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت، از آن پنج سر گوسپند خرم، هر ماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب در آموزم، چون یال بر کشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، در حال بشکست و شهد و روغن تمام به روی او فرو دوید.

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی‌اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن به ندامت کشد. زاهد بدین اشارت حالی انتباهی یافت، و بیش ذکر آن بر زبان نراند، تا مدت حمل سپری شد. الحق پسری زیبا صورت مقبول طلعت آمد. شادی‌ها کردند و نذرها به وفا رسانید. چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که به حمامی رود، پسر را به پدر سپرد و برفت. ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار به استدعای زاهد آمد. تأخیر ممکن نگشت ؛ و در خانه راسوی داشتند که با ایشان یک جا بودی و به هر نوع از وی فراغی حاصل شمردندی، او را با پسر بگذاشت و برفت. چندان که او غایب شد ماری روی به مهد کودک نهاد تا او را هلاک کند. راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد باز آمد راسو در خون غلطیده پیش او باز دوید. زاهد پنداشت که آن خون پسر است، بیهوش گشت و پیش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت. چون در خانه آمد پسر را به سلامت یافت و مار را ریزه ریزه دید. لختی بر دل کوفت و مدهوش‌وار پشت به دیوار بازگشت و روی و سینه می‌خراشید:

  نه به تلخی چو عیش من عیشی نه به ظلمت چو روز من قاری  

و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تا به سبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی‌وجه نیفتادی ؛ و کدام مصیبت از این هایل‌تر که هم‌خانه‌ی خود را بی‌موجبی هلاک کردم و بی‌تأویل لباس تلف پوشانیدم؟

شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت! و هر که در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده‌ی عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه‌ی شاکران محو شود. او در این فکرت می‌پیچید و در این حیرت می‌نالید که زن از حمام در رسید و آن حال مشاهدت کر ؛ در تنگدلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند، آخر زاهد را گفت: این مثل یاد دار که هر که در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بی‌بهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد واز این تجربت اعتباری حاصل آید.

این است داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری به امضا رساند. و خردمند باید که این تجارب را امام سازد، و آینه رای خویش را به اشارت حکما صیقلی کند، و در همه ابواب به تثبیت و تأنی و تدبر گراید، و از تعجیل و خفت بپرهیزد، تا وفود اقبال و دولت به ساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت به جانب او متصل گردد، والله ولی التوفیق.