نظامی (لیلی و مجنون)/چون رایت عشق آن جهانگیر
ظاهر
چون رایت عشق آن جهانگیر | شد چون مه لیلی آسمان گیر | |||||
هرروز خمیده نام تر گشت | در شیفتگی تمامتر گشت | |||||
هر شیفتگی کز آن نورداست | زنجیر بر صداع مرد است | |||||
برداشته دل ز کار او بخت | درمانده پدر به کار او سخت | |||||
میکرد نیایش از سر سوز | تازان شب تیره بردمد روز | |||||
حاجتکده ای نرفته نگذاشت | الا که برفت و دست برداشت | |||||
خویشان همه در نیاز با او | هر یک شده چارهساز با او | |||||
بیچارگی ورا چو دیدند | در چارهگری زبان کشیدند | |||||
گفتند به اتفاق یک سر | کز کعبه گشاده گردد این در | |||||
حاجت گه جمله جهان اوست | محراب زمین و آسمان اوست | |||||
پذرفت که موسم حج آید | ترتیب کند چنانکه باید | |||||
چون موسم حج رسید برخاست | اشتر طلبید و محمل آراست | |||||
فرزند عزیز را به صد جهد | بنشاند چو ماه در یکی مهد | |||||
آمد سوی کعبه سینه پرجوش | چون کعبه نهاد حلقه بر گوش | |||||
گوهر به میان زر برآمیخت | چون ریگ بر اهل ریگ میریخت | |||||
شد در رهش از بسی خزانه | آن خانه گنج گنج خانه | |||||
آندم که جمال کعبه دریافت | دریافتن مراد بشتافت | |||||
بگرفت به رفق دست فرزند | در سایه کعبه داشت یکچند | |||||
گفت ای پسر این نه جای بازیست | بشتاب که جای چاره سازیست | |||||
در حلقه کعبه کن دست | کز حلقه غم بدو توان رست | |||||
گو یارب از این گزاف کاری | توفیق دهم به رستگاری | |||||
رحمت کن و در پناهم آور | زین شیفتگی به راهم آور | |||||
دریاب که مبتلای عشقم | و آزاد کن از بلای عشقم | |||||
مجنون چو حدیث عشق بشنید | اول بگریست پس بخندید | |||||
از جای چو مار حلقه برجست | در حلقه زلف کعبه زد دست | |||||
میگفت گرفته حلقه در بر | کامروز منم چو حلقه بر در | |||||
در حلقه عشق جان فروشم | بیحلقه او مباد گوشم | |||||
گویند ز عشق کن جدائی | کاینست طریق آشنائی | |||||
من قوت ز عشق میپذیرم | گر میردم عشق من بمیرم | |||||
پرورده عشق شد سرشتم | جز عشق مباد سرنوشتم | |||||
آن دل که بود ز عشق خالی | سیلاب غمش براد حالی | |||||
یارب به خدائی خدائیت | وانگه به کمال پادشائیت | |||||
کز عشق به غایتی رسانم | کو ماند اگر چه من نمانم | |||||
از چشمه عشق ده مرا نور | واین سرمه مکن ز چشم من دور | |||||
گرچه ز شراب عشق مستم | عاشقتر ازین کنم که هستم | |||||
گویند که خو ز عشق واکن | لیلیطلبی ز دل رها کن | |||||
یارب تو مرا به روی لیلی | هر لحظه بده زیاده میلی | |||||
از عمر من آنچه هست بر جای | بستان و به عمر لیلی افزای | |||||
گرچه شدهام چو مویش از غم | یک موی نخواهم از سرش کم | |||||
از حلقه او به گوشمالی | گوش ادبم مباد خالی | |||||
بیباده او مباد جامم | بیسکه او مباد نامم | |||||
جانم فدی جمال بادش | گر خون خوردم حلال بادش | |||||
گرچه ز غمش چو شمع سوزم | هم بی غم او مباد روزم | |||||
عشقی که چنین به جای خود باد | چندانکه بود یکی به صد باد | |||||
میداشت پدر به سوی او گوش | کاین قصه شنید گشت خاموش | |||||
دانست که دل اسیر دارد | دردی نه دوا پذیر دارد | |||||
چون رفت به خانه سوی خویشان | گفت آنچه شنید پیش ایشان | |||||
کاین سلسلهای که بند بشکست | چون حلقه کعبه دید در دست | |||||
زو زمزمهای شنید گوشم | کاورد چو زمزمی به جوشم | |||||
گفتم مگر آن صحیفه خواند | کز محنت لیلیش رهاند | |||||
او خود همه کام ورای او گفت | نفرین خود و دعای او گفت | |||||
چون گشت به عالم این سخن فاش | افتاد ورق به دست اوباش | |||||
کز غایت عشق دلستانی | شد شیفته نازنین جوانی | |||||
هر نیک و بدی کزو شنیدند | در نیک و بدی زبان کشیدند | |||||
لیلی ز گزاف یاوهگویان | در خانه غم نشست مویان | |||||
شخصی دو زخیل آن جمیله | گفتند به شاه آن قبیله | |||||
کاشفته جوانی از فلان دشت | بدنام کن دیار ما گشت | |||||
آید همه روز سرگشاده | جوقی چو سگ از پی اوفتاده | |||||
در حله ما ز راه افسوس | گه رقص کند گهی زمین بوس | |||||
هردم غزلی دگر کند ساز | هم خوش غزلست و هم خوش آواز | |||||
او گوید و خلق یاد گیرند | ما را و ترا به باد گیرند | |||||
در هر غزلی که میسراید | صد پردهدری همینماید | |||||
لیلی ز نفیر او به داغست | کاین باد هلاک آن چراغست | |||||
بنمای به قهر گوشمالش | تا باز رهد مه از وبالش | |||||
چون آگه گشت شحنه زین حال | دزد آبله پای ز شحنه قتال | |||||
شمشیر کشید و داد تابش | گفتا که بدین دهم جوابش | |||||
از عامریان یکی خبر داشت | این قصه بحی خویش برداشت | |||||
با سید عامری در آن باب | گفت آفت نارسیده دریاب | |||||
کان شحنه جانستان خونریز | آبی تند است و آتشی تیز | |||||
ترسم مجنون خبر ندارد | آنگه دارد که سر ندارد | |||||
زآن چاه گشاده سر که پیش است | دریافتنش به جای خویش است | |||||
سرگشته پدر ز مهربانی | برجست بشفقتی که دانی | |||||
فرمود به دوستان همزاد | تا بر پی او روند چون باد | |||||
آن سوخته را به دلنوازی | آرند ز راه چارهسازی | |||||
هرسو بطلب شتافتندش | جستند ولی نیافتندش | |||||
گفتند مگر کاجل رسیدش | یا چنگ درندهای دریدش | |||||
هر دوستی از قبیله گاهی | میخورد دریغ و میزد آهی | |||||
گریان همه اهل خانه او | از گم شدن نشانه او | |||||
وآن گوشهنشین گوش سفته | چون گنج به گوشهای نهفته | |||||
از مشغلههای جوش بر جوش | هم گوشه گرفته بود و هم گوش | |||||
در طرف چنان شکارگاهی | خرسند شده به گرد راهی | |||||
گرگی که به زور شیر باشد | روبه به ازو چو سیر باشد | |||||
بازی که نشد به خورد محتاج | رغبت نکند به هیچ دراج | |||||
خشگار گرسنه را کلیچ است | باسیری نان میده هیچ است | |||||
چون طبع به اشتها شود گرم | گاورس درشت را کند نرم | |||||
حلوا که طعام نوش بهر است | در هیضهخوری به جای زهر است | |||||
مجنون که ز نوش بود بیبهر | میخورد نوالهای چون زهر | |||||
میداد ز راه بینوائی | کالای کساد را روائی | |||||
نه نه غم او نه آنچنان بود | کز غایت او غمی توان بود | |||||
کان غم که بدو برات میداد | از بند خودش نجات میداد | |||||
در جستن گنج رنج میبرد | بیآنکه رهی به گنج میبرد | |||||
شخصی ز قبیله بنیسعد | بگذشت بر او چو طالع سعد | |||||
دیدش به کناره سرابی | افتاده خراب در خرابی | |||||
چون لنگر بیت خویشتن لنگ | معنیش فراخ و قافیت تنگ | |||||
یعنی که کسی ندارم از پس | بیفافیت است مرد بی کس | |||||
چون طالع خویشتن کمان گیر | در سجده کمان و در وفا تیر | |||||
یعنی که وبالش آن نشانداشت | کامیزش تیر در کمان داشت | |||||
جز ناله کسی نداشت همدم | جز سایه کسی نیافت محرم | |||||
مرد گذرنده چون در او دید | شکلی و شمایلی نکو دید | |||||
پرسید سخن زهر شماری | جز خامشیش ندید کاری | |||||
چون از سخنش امید برداشت | بگذشت و ورا به جای بگذاشت | |||||
زآنجا به دیار او گذر کرد | زو اهل قبیله را خبر کرد | |||||
کاینک به فلان خرابی تنگ | میپیچد همچو مار بر سنگ | |||||
دیوانه و دردمند و رنجور | چون دیو ز چشم آدمی دور | |||||
از خوردن زخم سفته جانش | پیدا شده مغزن استخوانش | |||||
بیچاره پدر چو زو خبر یافت | روی از وطن و قبیله برتافت | |||||
میگشت چو دیو گرد هر غار | دیوانه خویش در طلب کار | |||||
دیدش به رفاق گوشهای تنگ | افتاده و سر نهاده بر سنگ | |||||
با خود غزلی همی سگالید | گه نوجه نمود و گاه نالید | |||||
خوناب جگر ز دیده ریزان | چون بخت خود اوفتان و خیزان | |||||
از باده بیخودی چنان مست | کاگه نه که در جهان کسی هست | |||||
چون دید پدر سلام دادش | پس دلخوشیی تمام دادش | |||||
مجنون چو صلابت پدر دید | در پای پدر چو سایه غلتید | |||||
کی تاج سرو سریر جانم | عذرم بپذیر ناتوانم | |||||
میبین و مپرس حالتم را | میکن به قضا حوالتم را | |||||
چون خواهم چون که در چنین روز | چشم تو ببیندم بدین روز | |||||
از آمدن تو روسیاهم | عذرت به کدام روی خواهم | |||||
دانی که حساب کار چونست | سررشته ز دست ما برونست |