| | | | | | |
|
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب |
|
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب |
|
|
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او |
|
موی من مانند روز و روی تو مانند شب |
|
|
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب |
|
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب |
|
|
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان |
|
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب |
|
|
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟ |
|
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟ |
|
|
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد |
|
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟ |
|
|
ای طلبگار طربها، مر طرب را غمروار |
|
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟ |
|
|
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟ |
|
ور نهای مجنون چرا میپای کوبی در سرب؟ |
|
|
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند |
|
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟ |
|
|
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟ |
|
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب |
|
|
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی |
|
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب |
|
|
آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان |
|
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب |
|
|
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان |
|
عالمالسری تو فریاد از تو خواهم، آی رب |
|
|
اندر این زندان سنگین چون بماندم بیزوار |
|
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟ |
|
|
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم |
|
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب |
|
|
کس نخواند نامهی من کس نگوید نام من |
|
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب |
|
|
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای |
|
در مبارک ذکر خود گفتهاست نام بولهب!؟ |
|
|
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد |
|
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب |
|
|
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند |
|
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب |
|
|
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست |
|
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب |
|
|
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد |
|
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب |
|
|
میفروش اندر خرابات ایمن است امروز و من |
|
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب |
|
|
عز و ناز و ایمنیی دنیا بسی دیدم، کنون |
|
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب |
|
|
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند |
|
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب |
|
|
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟ |
|
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟ |
|
|
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد |
|
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب |
|
|
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است |
|
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب |
|
|
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من |
|
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب |
|
|
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش |
|
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب |
|
|
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک |
|
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب |
|
|
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران |
|
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب |
|
|
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم |
|
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب |
|
|
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است |
|
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب |
|
|
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است |
|
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب |
|
|
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین |
|
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟ |
|
|
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده |
|
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب |
|
|
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام |
|
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب |
|
|
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی |
|
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب |
|
|
گر نمیبینی تو ایشان را ز بس مستی همی |
|
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب |
|
|
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو |
|
تا نمانی عمرهای بیکران اندر کرب |
|