مدیر مدرسه/فصل ۱۴

از ویکی‌نبشته

۱۴

غیر از آن زن که هفته‌ای یک بار سری بمدرسه میزد، از اولیای اطفال دو سه نفر دیگر هم بودند که مرتب بودند. یکی همان پاسبانی که با کمربند پاهای پسرش را بست و فلک کرد. که گاه گداری می‌آمد و درق و دورق پاشنه‌هایش را جفت میکرد و هر چه اصرار می‌کردیم دستش را پایین نمی‌آورد؛ چه رسد باینکه بنشیند. یکی هم کارمند پست و تلگرافی بود که ده روزی یک بار می‌آمد و پدر همان بچهٔ شیطان بود که دستش را از زیر چوب ناظم بمهارت در میبرد. نیم ساعتی می‌نشست و درد دل میکردیم یا از سیاست حرف میزدیم و از حقوق رتبهٔ پنج اداری او و از سه تا فرزندش و زنش که سالی یک ماه اختلال مشاعر پیدا میکرد و ماهی صد و چهل تومان اجاره خانه‌ای که میداد... و یک استاد نجار که پسرش کلاس اول بود و خودش سواد داشت و بآن میبالید و کار آمد مینمود و با دستهای بزرگ و مچهای باریکش دو دستی دست مرا می‌فشرد و همین جوری ارادتمند شده بود و هی خواهش میکرد کاری باو رجوع کنم تا «مراتب ارادتش را عملا ثابت کند.» حدس میزدم لابد در مدرسه‌ای که میرفته بهش خوش گذشته و ناچار خیال می‌کند هر علی‌آبادی شهری است. یک مقنی هم بود درشت استخوان و بلندقد که بچه‌اش کلاس سوم بود و هفته‌ای یکبار می‌آمد و همان توی حیاط ده پانزده دقیقه‌ای با فراش‌ها اختلاط میکرد و بی سر و صدا میرفت. نه کاری داشت نه چیزی ازمان میخواست و نه حرفی و نه سخنی. بار اول که بمدرسه آمده بود نمیدانم چرا رفته بود سر دیوار بآن بلندی مدرسه و داشت هوار هوار میکرد که من از راه رسیدم. همان روزهایی بود که مدرسه داشت از نان گدائی نونوار میشد. از دور خیال کردم مأمور ادارهٔ برق است که آمده تیر نصب کند. اما داد و هوارش که بگوشم رسید تند کردم و خودم را رساندم. بچه‌ها از کلاسها ریخته بودند بیرون و ناظم با دوتا از معلم‌ها داشتند تقلا میکردند که خودشان را بلب دیوار برسانند و پای او را بگیرند و بکشند پایین. لابد خیال می‌کردند نباید گذاشت کسی باین آسانی از حصار فرهنگ برود بالا. و من همه‌اش درین فکر بودم که چطور سر دیوار بآن بلندی رفته است؟ اما بعد که فهمیدم مقنی است دیدم تعجبی ندارد. تعجب بیشتر درین بود که چنان قد و قواره‌ای را چطور توی کورهٔ چاهها و قناتها می‌تپاند. هیکلی که او داشت فقط بدرد بالا رفتن از دیوارها میخورد. ماحصل داد و فریادش این بود که چرا اسم پسر او را برای گرفتن کفش و لباس بانجمن نداده‌ایم و ازین حرفها ... وقتی رسیدم نگاهی باو انداختم و بعد تشری به ناظم ومعلم‌ها زدم که ولش کردند و بچه‌ها رفتند سر کلاسها و بعد بی‌اینکه نگاهی باو بکنم گفتم:

– خسته نباشی اوستا.

و همانطور که بطرف دفتر میرفتم رو به ناظم و معلم‌ها افزودم:

– لابد جواب درست و حسابی باین بندهٔ خدا ندادید که رفته سر دیوار. آدم وقتی با مدرسه کار داره میره تو دفتر.

پشت سرم گرپ صدایی آمد و از در دفتر که رفتم تو، او و ناظم با هم وارد شدند. بجای آن هیکل رشید سر دیوار مردی بود خمیده و طول قدش در سه جا انحنا داشت. زانو، کمر، پس گردن. پیدا بود که هنوز در عمرش با مدیر یک مدرسه طرف صحبت نبوده. گفتم نشست. و احساس کردم روی صندلی مچاله شد. و بجای اینکه حرفی بزند یا جوابی بدهد یکمرتبه بگریه افتاد. عجب ! بلند بلند و های های. هرگز گمان نمیکردم از چنان قد و قواره صدای گریه در بیاید! دست و پایم را گم کردم. حالا چکارش بکنم ? اصلا چکارش کردم که گریه‌اش گرفت ? دلداریش بدهم ? به چه و برای چه ؟ این بود که از اطاق آمدم بیرون و فراش جدید را صدا زدم که آب برایش ببرد و حالش که جا آمد بیاوردش پهلوی من اما دیگر خبری ازو نشد که نشد. نه آنروز و نه هیچ روز دیگر. هفته‌ای یکبار هم که سری بمدرسه میزد همان توی حیاط یا ایوان ده پانزده دقیقه‌ای با فراش‌ها اختلاط میکرد و میرفت. آنروز چند دقیقه بعد، از شیشهٔ اطاق خودم دیدمش که دمش را لای پایش گذاشته بود و از در مدرسه بیرون میرفت. و فراش جدید آمد که بله می‌گفته از پسرش پنج تومان خواسته بوده‌اند تا اسمش را برای کفش و لباس به انجمن بدهند. پیدا بود که باز توی کوک ناظم رفته است. مرخصش کردم و ناظم را خواستم. معلوم شد می‌خواسته ناظم را بزند. همین جوری و بی‌مقدمه. و ناظم هم معلم‌ها و بچه‌ها را بکمک خواسته و یارو از ترس پریده سر دیوار.

و اواخر بهمن بود که یک روز برفی با یکی دیگر از اولیای اطفال آشنا شدم. فراشها و ناظم یکی پس از دیگری گارپ و گورپ از پله‌ها آمدند بالا و خبر دادند. پیدا بود که بوی یک چیزی را شنیده‌اند. یارو مرد بسیار کوتاهی بود؛ فرنگی مآب و بزک کرده و اطو کشیده که ننشسته از تحصیلات خودش و از سفرهای فرنگش حرف زد. با زلم زیمبوهایی که بمچ دست و انگشتهایش بسته بود میشد یک دکان زرگری باز کرد. اما پالتویش از کت منهم کوتاه‌تر بود. می‌خواست پسرش را آنوقت سال از مدرسهٔ دیگر بآنجا بیاورد. پسرش از آن بچه‌هایی بود که شیر و مربای صبحانه‌شان را بقربان صدقه توی حلقشان می‌تپانند؛ با رنگ زرد و چشمهای بی‌حال. کلاس دوم بود و ثلث اول دو تا تجدیدی داشت. از همان سه تا و نصفی درسی که کلاس دومیها می‌خوانند. می‌گفت در باغ ییلاقی‌اش که نزدیک مدرسه است باغبانی دارند که پسرش شاگرد ما است و درس خوان است و «پیدا است که بچه‌ها زیر سایهٔ آقای مدیر، خوب پیشرفت می‌کنند و با مدارس دیگر مثقالی هفت صنار فرق دارند ...» و ازین پیزرها. و حالا بخاطر همین بچه توی این برف و سرما آمده‌اند ساکن باغ ییلاقی شده‌اند. فکر کردم که «سر اهالی محترم محل باز شده است» و بعد حالیش کردم که احتیاجی باین تعارفها نیست و مدرسه افتخار دارد که بیشتر با بچه با غبانها و میراب‌ها سر و کار دارد ... که احساس کردم ناراحت شد و بلند شدم ناظم را صدا زدم و دست او و بچه‌اش را توی دست ناظم گذاشتم و خداحافظ شما ... و نیمساعت بعد ناظم برگشت که یارو خانهٔ شهرش را بیک دبیرستان اجاره داده به ماهی سه هزار و دویست تومان، و التماس دعا داشته، یعنی معلم سرخانه می‌خواسته و حتی بدش نمی‌آمده است که خود مدیر زحمت بچه‌اش را تقبل کند و ازین گنده گوزیها ... و مقداری از این خبر‌ها به نقل قول از فراش جدیدمان. احساس کردم که ناظم دهانش آب افتاده است. برایش گفتم که لابد اطمینان خاطری برای این میخواهد که بچه‌اش قبول بشود و حالیش کردم که خودش برود بهتر است و فقط کاری بکند که نه صدای معلم‌ها در بیاید و نه آخر سال برای یک معدل ده احتیاجی به من بمیرم تو بمیری پیدا کند. و همان روز عصر تاظم رفته بود و قرار و مدار برای هر روز عصر یک ساعت درس بماهی صدو پنجاه تومان. دیگر مسلم بود که هیچ روز عصر مدرسه تعطیل نخواهد شد.

دیگر دنیا بکام ناظم بود. درست باندازهٔ حقوق دولتی‌اش اضافه کار میگرفت. آنهم فقط از یک مشتری. هر روز صبح چشمهایش چنان برقی میزد که گمان میکنم هنوز عکس همهٔ تجمل‌ها و زر و زیورهای خانهٔ آن یارو را میشد در آن دید. حال مادرش هم بهتر بود و از بیمارستان مرخصش کرده بودند و بفکر زن گرفتن هم افتاده بود و می‌گفت مادرش از بیمارستان در نیامده راه افتاده است و این در و آن در دنبال دختر میگردد. واصلا مثل اینکه فکرش بکار افتاده باشد هر روز نقشهٔ تازه‌ای می‌کشید. برای خودش یا برای مدرسه و حتی برای من. یک روز آمد که چرا ما خودمان «انجمن خانه و مدرسه» نداشته باشیم? نشسته بود و حسابش را کرده بود، دیده بود پنجاه شصت نفری از اولیای اطفال دستشان بدهنشان میرسد و از آنکه به پسرش درس خصوصی میداد هم قولهای صریحی گرفته بود. حالیش کردم که مواظب حرف و سخن اداره‌ایها و حسادت همکارهایش باشد و هر کار دلش میخواهد بکند. کاغذ دعوت را داد برایش نوشتم با آب و تاب تمام و پیزرهای فراوان و القاب؛ و خودش برد ادارهٔ فرهنگ داد ماشین کردند و بدست خود بچه‌ها فرستاد برای باباها. و جلسه با حضور بیست و چند نفری از اولیای اطفال رسمی شد. ازهفتاد نفر دعوت کرده بود. و خیلی کلافه بود که چرا ما ملت آنقدر مهمل و بی‌فکریم و من حالیش کردم که لابد دعوت‌نامه بوی اخاذی می‌داده است.

خوبیش این بود که پاسبان کشیک پاسگاه هم آمده بود و دم در برای همه پاشنه‌هایش را بهم می‌کوفت و دستش را بالا می‌برد و معلم‌ها گوش تا گوش نشسته بودند و قلمبه حرف میزدند و مجلس ابهتی داشت و ناظم چای و شیرینی تهیه کرده بود و چراغ زنبوری کرایه کرده بود و باران گذاشت پشتش و سالون برای اولین بار در عمرش به نوائی رسید. سر و صدائی و جمعیتی و برو بیائی. یک سرهنگ بود که رییسش کردیم و آن زن را که هفته‌ای یکبار بمدرسه سر میزد نایب رئیس. و لابد جناب سرهنگ قند توی دلش آب میکرد. یک پیرزن هم بود که باصرار جناب سرهنگ صندوقدار شد و ناظم هم منشی انجمن و یکی دو تای دیگر هم اعضای علی‌البدل و صاحب مقامهای دیگر. وقتی فقط یک مدیر مدرسه باشی و کنار گود بنشینی و مقام پخش کنی عالمی دارد! و با چه دست و دل بازی! و همه خوشحال و خندان. خودم را اصالا کنار نگهداشتم. همان مدیریت برای هفت پشتم کافی بود. آنکه ناظم به پسرش درس خصوصی میداد نیامده بود. اما پاکت سربسته‌ای باسم مدیر فرستاده بود که فی‌المجلس بازش کردیم. عذرخواهی از اینکه نتوانسته بود «بفیض حضورمان نایل» بشود و وجه ناقابلی جوف پاکت. صدو پنجاه تومان. چراغ اول. پول را روی میز صندوقدار گذاشتم که ضبط و ربط کند. نایب رییس بزل کرده و معطر، شیرینی تعارف میکرد و معلم‌ها با هر شیرینی که برمیداشتند یک بار تا بناگوش سرخ میشدند و فراش‌ها دست بدست چای می‌آوردند. در آن گرما گرم کسی بفکر مدیر مدرسه نبود. و من احساس میکردم که حسابگر شده‌ام و عاقبت اندیش، و شاد از اینکه کنار گود نشسته‌ام. درین فکرها بودم که یک مرتبه احساس کردم سیصد چهارصد تومان پول نقد روی میز است و هشتصد تومان هم تعهد کرده بودند.

پیرزن صندوقدار کیف همراه نداشت ناچار حضار خودشان تصویب کردند که پولها فعلا پهلوی ناظم باشد و «ما و شما ندارد و مراتب اعتماد و اطمینان» و از این حرفها ... صورت مجلس مرتب شد و امضاها ردیف پای آن و آخر از همه خود من و مجلس بخیر و خوشی تمام شد؛ و فردا فهمیدم که ناظم همان شب بعد از مجلس روی خشت نشسته بوده و بمعلم‌ها سور داده بوده است.

اولین کاری که کردم رونوشت صورت‌مجلس آن شب را برای ادارهٔ فرهنگ و کارگزینی کل و «ادارهٔ کل امور اجتماعی وزارتخانه» و برای خیلی جاهای دیگر فرستادم. درست با محافظه کاری یک مدیر مدرسه. و بعد همان استاد نجار را صدا زدیم و دستور دادیم برای مستراحها دو روزه در بسازد که ناظم خیلی بسختی پولش را داد؛ و بعد هر دو کوچهٔ مدرسه را درخت کاشتیم؛ و تور والیبال را عوض کردیم و توپهای متعدد و هر روز عصر تمرین؛ و آمادگی برای مسابقه با دیگر مدارس و در همین حیص و بیص سر و کلهٔ بازرس تربیت بدنی هم پیدا شد و هر روز سر کشی و بیا و برو و شلوغی شده بود که نگو و نپرس.

تا بک روز صبح بمدرسه که رسیدم شنیدم که از سالون سر و صدا می‌آید. درق و دورق. صدای برخورد قطعات فلزی و هن و هن بچه‌ها. بله صدای هالتر بود. ناظم رفته بود و سر خود دویست سیصد تومانی داده بود و هالتر خریده بود و بچه‌های لاغر با استخوانهای پوکشان زیر بار آن گردن خودشان را خرد می‌کردند و صورتها برافروخته و عرق‌ریزان و درق و دورق! چه بگویم ? بدخلقی کنم که چرا بی‌اجازهٔ من کاری کرده ? مگر من کاره‌ای بودم ? یا مگر از بیت‌المال بود ؟ خودم خواسته بودم. آن قضیهٔ کفش و لباس و اینهم انجمن خانه و مدرسه؛ و اصلا مگر من میدانستم که چه میدهد و چه می‌گیرد؛ فقط پولی را که به نجار داد شاهد بودم. واقعا خیالم راحت بود. خودشان میدانستند. پولی بود که اولیای اطفال داده بودند و لابد میدانستند که معلم‌ها بچه وضعی می‌گذرانند. مهم این بود که سالون مدرسه رونقی گرفته بود و بکاری می‌آمد و بچه‌ها دست کم توپی داشتند که دنبالش بدوند و وزنهٔ سنگینی که زیر بارش عرق بریزند و نفس عمیق بکشند تا قفسهٔ سینه‌شان رشد کند و بتوانند همان نان و پنیرشان را یا دمپختکشان را بهتر هضم کنند. ناظم هم راضی بود و معلم‌ها هم. چون نه خبری از حسادتی بود و نه حرف و سخنی پیش آمد. فقط می‌بایست به ناظم سفارش میکردم که فکر فراشها هم باشد.