مثنوی معنوی/نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
ظاهر
همچو مجنون کو سگی را مینواخت | بوسهاش میداد و پیشش میگداخت | |||||
گرد او میگشت خاضع در طواف | هم جلاب شکرش میداد صاف | |||||
بوالفضولی گفت ای مجنون خام | این چه شیدست این که میآری مدام | |||||
پوز سگ دایم پلیدی میخورد | مقعد خود را بلب میاسترد | |||||
عیبهای سگ بسی او بر شمرد | عیبدان از غیبدان بویی نبرد | |||||
گفت مجنون تو همه نقشی و تن | اندر آ و بنگرش از چشم من | |||||
کین طلسم بستهی مولیست این | پاسبان کوچهی لیلیست این | |||||
همنشین بین و دل و جان و شناخت | کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت | |||||
او سگ فرخرخ کهف منست | بلک او همدرد و هملهف منست | |||||
آن سگی که باشد اندر کوی او | من به شیران کی دهم یک موی او | |||||
ای که شیران مر سگانش را غلام | گفت امکان نیست خامش والسلام | |||||
گر ز صورت بگذرید ای دوستان | جنتست و گلستان در گلستان | |||||
صورت خود چون شکستی سوختی | صورت کل را شکست آموختی | |||||
بعد از آن هر صورتی را بشکنی | همچو حیدر باب خیبر بر کنی | |||||
سغبهی صورت شد آن خواجهی سلیم | که به ده میشد بگفتاری سقیم | |||||
سوی دام آن تملق شادمان | همچو مرغی سوی دانهی امتحان | |||||
از کرم دانست مرغ آن دانه را | غایت حرص است نه جود آن عطا | |||||
مرغکان در طمع دانه شادمان | سوی آن تزویر پران و دوان | |||||
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم | ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم | |||||
مختصر کردم چو آمد ده پدید | خود نبود آن ده ره دیگر گزید | |||||
قرب ماهی ده بده میتاختند | زانک راه ده نکو نشناختند | |||||
هر که در ره بی قلاوزی رود | هر دو روزه راه صدساله شود | |||||
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل | همچو این سرگشتگان گردد ذلیل | |||||
هر که گیرد پیشهای بیاوستا | ریشخندی شد بشهر و روستا | |||||
جز که نادر باشد اندر خافقین | آدمی سر بر زند بی والدین | |||||
مال او یابد که کسبی میکند | نادری باشد که بر گنجی زند | |||||
مصطفایی کو که جسمش جان بود | تا که رحمن علمالقرآن بود | |||||
اهل تن را جمله علم بالقلم | واسطه افراشت در بذل کرم | |||||
هر حریصی هست محروم ای پسر | چون حریصان تگ مرو آهستهتر | |||||
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب | چون عذاب مرغ خاکی در عذاب | |||||
سیر گشته از ده و از روستا | وز شکرریز چنان نا اوستا |