| | | | | | |
|
تو نخواندی قصهی اهل سبا |
|
یا بخواندی و ندیدی جز صدا |
|
|
از صدا آن کوه خود آگاه نیست |
|
سوی معنی هوش که را راه نیست |
|
|
او همی بانگی کند بی گوش و هوش |
|
چون خمش کردی تو او هم شد خموش |
|
|
داد حق اهل سبا را بس فراغ |
|
صد هزاران قصر و ایوانها و باغ |
|
|
شکر آن نگزاردند آن بد رگان |
|
در وفا بودند کمتر از سگان |
|
|
مر سگی را لقمهی نانی ز در |
|
چون رسد بر در همیبندد کمر |
|
|
پاسبان و حارس در میشود |
|
گرچه بر وی جور و سختی میرود |
|
|
هم بر آن در باشدش باش و قرار |
|
کفر دارد کرد غیری اختیار |
|
|
ور سگی آید غریبی روز و شب |
|
آن سگانش میکنند آن دم ادب |
|
|
که برو آنجا که اول منزلست |
|
حق آن نعمت گروگان دلست |
|
|
میگزندش که برو بر جای خویش |
|
حق آن نعمت فرو مگذار بیش |
|
|
از در دل و اهل دل آب حیات |
|
چند نوشیدی و وا شد چشمهات |
|
|
بس غذای سکر و وجد و بیخودی |
|
از در اهل دلان بر جان زدی |
|
|
باز این در را رها کردی ز حرص |
|
گرد هر دکان همیگردی ز حرص |
|
|
بر در آن منعمان چربدیگ |
|
میدوی بهر ثرید مردریگ |
|
|
چربش اینجا دان که جان فربه شود |
|
کار نااومید اینجا به شود |
|