لاهوتی (غزلیات)/دین و دانه

از ویکی‌نبشته
  شیخ، پیمان خود اندر سر پیمانه فروخت، او که هشیار بد، این را ز چه مستانه فروخت؟  
  دانش و دین مرا در سر بازار وفا، تا خبردار شدم، این دل دیوانه فروخت.  
  در سر حرف رقیب، از بر من دوری کرد، آشنا بین که مرا مفت به بیگانه فروخت!  
  نبرید از بر من پای، مرا تا نخرید، نکشید از سر من دست، مرا تا نفروخت.  
  دل آدم برد ار گندم خالش، نه عجب، جد ما، دین خود اندر سر این دانه فروخت.  
  آخرین قطرهٔ خونی که در آن باقی بود، دل، به آن دلبر تاجیکی فرغانه فروخت.  
  مرد آنست که اندیشه ی چهار ارکان را، به در میکده برد و به دو پیمانه فروخت.  
  جان دریغ از ره ایران نکند لاهوتی، او از اول سر خود در سر این خانه فروخت.  

دوشنبه، اوت ۱۹۲۵