لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۶

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۶

حال اگر کسی خواسته باشد که بفهمد چرا باین اصلزادگان بی نیل مقصد از لور برگشتند شاه ناوار چرا مول را معذرت خواست و چرا کوکوناس دوک دکیز را ندید. و چرا در لور شام نخوردند و بجای کیک و دراج که طمع داشتند در لور بخورند بکوکوی مترلاهوریر قناعت کردند لازمست که با ما داخل شود بعمارت قدیم سلاطین فرانسه و تعاقب نماید ملکه مارکریت را از انجاییکه دیدیم از نظر مول غایب شد در مدخل غالری بزرگ. هنگامیکه مارکریت از پلهای این غالری فرود میآمد دوک دکیز در عمارت شاهی در خلوت خانه شاه بود . و از انشب عروسی مارکریت دیگر او را ندیده بود. و از این پله که مارکریت فرود میآمد راهی بود. و از ان اطاق خلوت که کیز در انجا بود دری بود. و این راه و این در هر دو منتهی میشدند بدالانی که ان دالان نیز میرفت بعمارت کاترین دمیدیسی مادر شاه. کاترین دمدیسی اینوقت تنها در برابر میزی نشسته بود. مرفق را گذاشته بروی کتابیکه در روی میز بود و سر خود را تکیه داده بدست خویش و هنوز هم صورتی بدیع و خوشگل داشت از اثر دوای ملین الجلدرنه که عطرساز کاترین بود چینی و تابی برویش نیفتاده جوان بنظر میآمد که آثاری از پیری هنوز در وی نمایان نگشته بود. این رنه فلورانسی بعلاوه عطرسازی زهرسازی هم از برای کاترین میکرد که جمعی مسموم وقتیل ملکه از زهر این ایطالیایی شده بودند. کاترین لباس سیاه در برداشت که از روزیکه شوهرش هنری دوم فوت شده بود از برنکنده بود. در این تاریخ زنی بود میانه پنجاه و دو و پنجاه و سه ساله و بواسطه فربهی تقریبا همان خوشگلی زمان جوانی خود را از دست نداده بود و بهمان طراوت باقی بود عمارت او هم زینتی و زیوری نداشت مثل نشیمن بیوه زمان عاری از زینت و ساده بود. مجملا اینکه انچه در این عمارت از اثاث البیت میرسید تمام رنگ تیره داشت و در بالای صندلی بزرگی که روپوش داشت سگی خوابیده بود که هنری دناوار برای مادر زن خود تعارف نموده بود که بسیار پسند ملکه شده او را زیاد دوست میداشت و عزیز بود و فبه نام گذاشته بودند. ملکه متفکر بود در بین اینکه فکر میکرد در گشوده شد و پرده بالا رفت مسیو دوک دکیز سر از پرده درون کرده و گفت تمام وضع خوبی ندارد – کاترین سر بالا کرده گفت مقصود از اینکه گفتی چیست هنری؟ -گفت میگویم که شاه بی‌اندازه از هوگنوها حمایت میکند و اگر صبر نمایم و انتظار اجازه ایشان را بکشیم از برای اجرای عزمی که داریم باید بسیار طولانی یا همیشه منتظر باشیم – کاترین با چهره گشاده که عادی او بود و لیکن برحسب مواقع بهر سیمایی که میخواست صورت را انطور ظاهر میساخت گفت مگر چه واقع شده؟ - کیز گفت این واقع شده که اکنون بیست دفعه با اعلیحضرت شاه آغاز مطلب کرده و پرسیدم که تا کلی باید تحمل کرد این اظهار دلیری را که این طایفه هوگنو بعد از زخمی شدن امیرال ظاهر میسازند و میدان داری مینمایند – کاترین گفت فرزندم چه جواب داد – گفت جواب داد که مسیو لدوک مردم گمان کرده‌اند که شما تحریک کرده‌اید که مسیو امیرال را که بمنزله پدر ثانوی من بود زخمدار کرده‌اند حال رفع این تهمت را بهر قسم که میتوانی از خودت بکن. اما من از خوردم بطوریکه میتوانم دفاع خواهم کرد اگر بمن خلاف احترام نمایند. بعد از گفتن اینجواب پشت بمن کرده و رفت لبکهای خود شام بدهد. – کاترین گفت شما هیج شعی نکردید که ایشان را از رفتن باز دارید؟ - گفت چرا مادام. اما ایشان با ان صدایی که میشناسید و با ان نگاهی که مخصوص خود شانست بمن نگاهی کرده و گفتند مسیو لدوک سگهای من گرسنه هستند و کسی را در عالم نمیشناسم که از برای خاطر او سگان خود را گرسنه بگذارم. من چون چنین دیدم آمدم تا شما را آگاه نمایم که تفصیل از این قرار است – کاترین گفت خوب کردید – دکیز گفت پس چه باید کرد؟ - کاترین گفت حتی‌المقدور باید سعی و کوشش کرد – گفت این کوشش را کی باید بکند؟ - گفت من آیا شاه تنهاست؟ - گفت نه مسیو تاوان در حضور است. – ملکه گفت منتظر من باشید در اینجا یا از عقب من بیایید و دورتر بایستید و خود بلند شد و روانه گردید باطاقیکه سگها را در انجا در روی مخدهای مخمل و فرشکهای ترکی جای داده بودند و سه چهار باز با یک کشکرکی در پهلوی دیوار در روی نشیمنهای خود قرار گرفته. که شارل نهم با ان کشکرک در باغ لور و تویلری که تازه بنا میکردند شکار گنجشک و مرغهای کوچک میکرد و از این شکار حظ زیاد مینمود. در اثنای راه کاترین خود را زیاد غمناک و غصه دار نمود و چند دانه اشک از چشمها بروی رخسار زرد و رنگ پریده جاری ساخت و آهسته داخل اطاق گردید که شارل نفهمید و مشغول بود بسگها غذا میخورند – کاترین از پشت سر آمده و قدری ایستاد و دانه اشکی برخسار سرازیر کرد و بصدای گرفته در گلوی و بریده بریده چنانکه شاه را بلرزه در آورد گفت فرزند. – شاه برگشت و مادر را بانحال دید سراسیمه گفت مادر شما را چه میشود؟

-کاترین گفت فرزند آمده‌ام تا از شما خواهش نمایم که مرا اذن بدهید تا بروم در یکی از قصرهای شما منزوی گردم هر کدام باشد چندان دربندش نیستم الا اینکه از پاریس دور باشد. – شارل انچشمهای زجاجی را که بعضی از اوقات زیاد نفوذ داشت بروی مادرش دوخته و پرسید که از برای چه؟ - گفت برای انکه هر روز بی‌احترامی تازه از این طایفه هوگنو مشاهده میکنم حتی امروز دیدم بچه نوع در خود لور آمده و تهدیدات میکردند و میدانم آخر این کار چه خواهد شد و شخص سلطنت تا چه مقام در خطر است. پس چون من تحمل اینکار را ندارم از اینجا دور باشم بهتر است – شارل با کمال خاطر جمعی گفت نه مادر این بیچارها تقصیر نداشتند که دادخواهی نمایند زیرا که امیرال انها را زدند و قصد کشتن داشتند و مجروح ساختند. و قبل بر این نیز سردار دلیر اینطایفه مسیو دمویه را بقتل رسانیدند. پس حق دادخواهی دارند در یک مملکتی اجرای عدالت ناچار است – گفت فرزند دلگیر مباش اجرای عدالت میشود. اگر شما هم مجری ندارید انها خود مجری میدارند. امروز درباره مسیو دکیز فردا در حق من یکروزیهم در حق شما یقین داشته باشید که بعمل خواهند اورد – شارل را دل مشوش شده بلختی که معلوم بود که کمی تشویش پیدا کرده گفت اوه مادام چنین گمان می‌کنید؟ - کاترین خود را متفکر ساخت و همچنان متفکرانه گفت اوه فرزند مگر نمی‌دانید که اصل مطلب در اینها نیست که کیز را میکشند یا امیرال کشته شد یا سخن در مذهب پروتستان یا کاتولیک است اینها تمام مغلطه است و اصل مقصود برداشتن پسر هنری دوم از تخت سلطنه و نصب کردن پسر انطوان دبوربون بجای اوست. – شارل گفت بس بس مادر باز رفتید بسر مسئله عادی و قدیمی خودتان که داشتید. – کاترین گفت پس رای چه‌چیز است فرزند؟ - گفت صبر کردن و منتهز فرصت بودن تمام عقل و حکمت انسانی در این دو کلمه است صبر کردن و عجله ننمودن. چیره دست و غالب بر همه انست که صبرش بیشتر باشد – کاترین گفت پس شما صبر بکنید اما من تحمل ندارم و روانه شد بطرف در. – شارل او را نگهداری کرد و گفت پس چه کنم مادر؟ زیرا که قبل از همه من باید اجرای حق و عدالت نمایم و من میخواهم که همه از من راضی باشند. – کاترین نزدیک آمد و گفت مسیو تاوان که کشکرک شاهی را نوازش میکرد مسیو شما هم بیایید و رای خود را بشاه عرض نمایید که چه باید کرد – کنت عرض کرد اعلیحضرت شما اذن میدهید؟ - شاه فرمود بگویید تاوان بگویید. – عرض کرد اعلیحضرت شما در شکار چه میکنند وقتیکه گراز بطرف ایشان برگشت؟ - شاه فرمود. موردیو (قسمی بود) مسیو بجای می‌ایستم و حرکت نمیکنم تا نزدیک آید و با حربه گلوی او را میشکافم- کاترین گفت محض از برای دفاع؟ شاه فرمود از برای وفا به نفس و از برای تفریح خاطر در شکار. شاه آهی کشید و فرمود اما من در کشتن رعیتهای خودم تفریحی ندارم. زیرا که طایفه هوگنو هم از رعیتهای من هستند همچنانکه کاتولیکها بلا تفاوت – کاترین گفت اگر باین رعیتهای هوگنو مهلت دهید و مثل گراز حربه بحلقش فرو نبرید هر آینه سینه سلطنت را خواهند در هم شکافت – شاه بلخی که معلوم بود بحرف کاترین وقعی نمیگذارد فرمود. باه! مادام اعتقاد شما بر این است. – کاترین گفت مگر شما امروز مسیو دموی و کسان او را ندیدید؟ - شاه فرمود که چرا دیدم زیرا که انها به پیش من آمده بودند. چیزی غیر از حق نگفتند تظلم میکردند و کشنده پدرش را مسیو دموی از من میخواست و این حق بود زیرا که پسر را میرسد که قاتل پدرش را قصاص کند. آیا ما مسیو دمونت غومری را در عوض خون پدرم و شوهر شما نکشتیم با وجود اینکه این قتل از روی عمد نبود (مترجم گوید مونت غومری کاپیتن قراولها در سلطنت هنری دوم بود در اثنای جرید بازی در سر سواری سهوا زخمی منکر بهنری زد که از ترس فرار کرد. بعد گرفتار شد و سرش را بریدند.) کاترین آزرده از جای برخواست و گفت اعلیحضرتا چنین باشد که شما میفرمایید دیگر از این مرحله سخن نگویم. اعلیحضرت شما موید من عندالله هستید و خدا بشما قدرت و قوت و عقل و هوش داده و او شما را نگهداری میکند .اما من که زنی مسکین و بیکسم که خدا مرا ترک کرده و بجهته گناهانم مرا بخودم گذاشته حمایتی از من ندارد. پس من میترسم و بشما واگذاشتم و بامورات مملکت شما کار ندارم و میروم. این را گفت و بیرون شد و اشاره کرد بدوک دکیز که از جاییکه ایستاده بود داخل شود و دنباله مطلب را گرفته بقدریکه میتواند سعی و کوشش نماید بلکه کاری از پیش برود. شارل نهم از عقب بمادر نگاه میکرد که میرود اینمرتبه اعتنایی نکرده پیش نطلبید و مشغول شد بنوازش سگهای خود و سفیر میزد بآهنگ شکار.

شارل یکمرتبه سکوت کرده و قدری توقف نموده بعد بلند با خود گفت. مادرم واقعا عقل سلطنتی دارد. اعتقادش این است که بکشتن ده دوازده نفری که آمده‌اند و تظلم مینمایند و دادخواهی میکنند همه کارها تمام میشود و انجام میگیرد این بیچارها آیا تقصیر دارند که حق خودشان را میخواهند. – دوک دکیز بزیر لب گفت ده دوازده نفر! – شارل شنید و برگشت و گفت مثل اینکه همین بار اول است که او را دیده آه دوک شما هم اینجا بوده‌اید. آری چند نفری مثل اینکه بکشتن انها بالمره من آسوده میشوم! آری اگر کسی میآمد و بمن میگفت اعلیحضرتا من کاری میکنم که شما از تمام دشمنان خود آسوده بشوید و فردا دیگر کسی نیست که بیاید و خونخواهی دیگران را بکند و شما را بر قتل انها مذمت و ملامت نماید. آه! انوقت من میگفتم بکن. پس متوجه تاوان شده که با کشکرک بازی میکرد – و گفت مارغو را خسته کردی بگذار روی نشیمن خود آسوده باشد. و بجهته اینکه اسم خواهر مرا دارد نباید که همه مردم او را دستکاری نمایند پس تاوان کشکرک را بروی نشیمن خودش گذاشته متوجه یکی از سگها شده و گوش او را گرفته زیر و بالا میرکد – اینوقت دوک دکیز پیش آمد و عرض کرد اعلیحضرتا فردا تمام دشمنان شما نابود خواهند شد و از کیدانها تمام خاطر مبارک فارغ خواهد گردید. – شارل گفت بتوسط کدام یک از ارواح مقدسه این معجزه بظهور خواهد آمد؟ - دوک عرض کرد که اعلیحضرتا امشب شب بیست و چهارم ماه او است و متعلق بسنت بارتلومی است و این کرامت از طرف ایشان ظاهر خواهد شد. – شاه فرمود عجب مقدسی است که پوستش را گذاشت زنده زنده کندند – دوک گفت بهتر زیرا که هر قدر بوی زیادتر اذیت شده زیاد تر انتقام خویش را خواهد گرفت – شاه بقهقهه خندید و گفت پسرعموجان این شما خواهید بود که با این شمشیر ظریف مقبول قبضه طلای خود از حالا تا فردا ده هزار هوگنو را خواهید کشت! واقعا پسرعمو جان شما شخص بسیار مضحکی بوده‌اید و بنای خنده را گذاشت و چنان خنده که معلوم بود که از راه غیظ است که صدایش می‌پیچد باطاق و صدای موحش و هولناکی منعکس میشد – دوک دکیز را که این صدای هولناک بلرزه در آورده بود با هزار بیم و هراس گفت اعلیحضرتا یکحرف بیش ندارم او را هم اضعا بفرمایید تا مرخص گردم. الآن بنقد من جمعی سویس و هزار و یکصد نفر اصلزاده و تمام سواره نظام و کلیه اهل شهر را در زیر فرمان دارم. بعلاوه اعلیحضرت شما نیز قراولان شاهی و نجبای کاتولیک و غیر دارید که تقریبا بیست نفر در مقابل یکنفر داریم. – شارل گفت بسیار خوب حال که شما این قوه و استعداد را دارید پس نمیدانم چرا آمده و مرا اذیت میکنید خود بکنید انچه میتوانید من حرفی ندارم و گوش مرا آسوده بگذارید . . . شاه متوجه سگها گردید. اینوقت پرده بالا رفته و کاترین باز داخل اطاق گردید و بدوک گفت کار نزدیک است که تمام شود اصرار بکنید شاه آخر اذن خواهد داد. این دو کلمه را گفته و بسرعت بازگشت و پشت پرده مختفی گردید بدون اینکه شاه به بیند یا چنان بنماید که دید – دوک دکیز باز بشاه عرض نمود که نمیدانم که اگر انچه بتوانم بکنم پسند و مقبول خاطر مبارک خواهد بود یا نه؟ - شاه برگشت بطرف دکیز گفت واقعا شما مرا دست و پای بسته و کارد بحلقم گذاشته میخواهید بجبر و اکراه از من اذن بگیرید. من آیا شاه نیستم؟ - دکیز گفت نه هنوز اما اگر خواسته باشید فردا شاه میشوید شاه مستاصل شده بصداییکه در حلق گرفته بود گفت این ابدا نخواهد شد که در لور در پیش چشم من هنری دناوار و پرنس دکونده را بکشید در بیرون لور من حرف ندارم در انچه که بکنید – دکیز گفت هنری و پرنس دکونده امشب رفته‌اند با پرنس دوک دالانسون برادر شاه عیش نمایند. شاه در کمال بیقراری گفت تاوان شما سگ مرا کشتید و بدآموز و لجوج نمودید بیا بیا آکتئون بیا بیا. شارل سگرا همراه برد و از انجا رفت باطاق خلوت خود. دکیز و تاوان را همچنان مردد گذاشت که اول بودند. مجلسی از قسم دیگر در خانه کاترین مرتب شده بود. بعد از انکه بکیز گفت پادار باشد و خود را سخت نگهداری نماید باطاق خود داخل شد و در انجا یافت اشخاصی که عادتا همواره در وقت خفتن او حضور بهم میرسانیدند.

در وقت مراجعت بسیار مسرور و خوشحال آمد از انکه در وقت رفتن گرفته و منقبض رفته بود و کم‌کم خانمها را با کمال خوش‌رویی مرخص نمود و ندمای خود را رخصت بازگشتن فرمود. کسی دیگر نماند غیر از مارکریت که بعد از غیبت ملکه آمده و منتظر مادرش بود. در پهلوی پنجره که باز بود در روی صندلی نشسته و بآسمان نگاه میکرد و مستغرق خیال خود بود. کاترین چون دختر خود را تنها دید دو سه بار دهان گشود که چیزی بگوید در هر بار خیالی تیره حرف او را که بفضای دهان رسیده بود بدرون سینه عقب راند. در این بین پرده بالا رفت و هنری دناوار داخل اطاق گردید. سگ کوچک که در روی تخت خوابیده بود چون هنری را دید جستنی کرده و دوید و پیش او آمد. – کارتین چون او را دید بر خود لرزید و گفت اوه فرزند شما مگر امشب در لور شامل میخورید؟ - هنری گفت نه مادام امشب من و پرنس کونده با دوک دالانسون عزم گردش شهر کرده آمدم که اگر خدمت شما هستند با ایشان برویم – کاترین گفت بروید فرزند خوشا بحال شما که اینطور میتوانید گشت نمایید. روی بمارکریت کرده و گفت چنین نیست دخترم؟ - مارکریت گفت حق است و بهترین چیزهای عالم آزادیست. – هنری تعظیمی بزنش کرده و گفت خانم یعنی میفرمایید که من شما را محبوس داشته و سلب آزادی از شما کرده‌ام؟ - مارکریت گفت نه مسیو مقصود خودم نیست. حالت بیچاره زنها را میگویم عموما – کاترین بهنری گفت فرزند گویا شما میخواهید دیداری از امیرال نمایید؟ - هنری گفت شاید مادام – کاترین گفت بسیار خوب است بروید و احوالی بپرسید و فردا صبح از برای من خبر بیاورید – گفت در اینصورت که شما تصدیق کردید میروم – کاترین گفت من چیزی را تصدیق نمیکنم . . . اگر کسی را انجا خواهید فرستاد بفرستید. هنری قدمی بطرف در برداشت تا اجرا نماید فرمایش ملکه را. در اینوقت پرده بالا رفت و صورت چون ماه مادام دسو نمایان گردید و بکاترین عرض کرد که مادام رنه عطرساز ملکه که احضار فرموده بودید حاضر است – کاترین نظری سریعتر از برق بروی هنری افکند دید رنگش سرخ شده و فی‌الفور باز بحال خود آمد. واقعا نام مسموم‌کننده مادرش را شنید و دید که احوالش منقلب گردید رفت بطرف پنجره و بدست‌انداز ارسی تکیه کرد. سگ که هنری را از پیش خود دور دید ناله کرد و خوابید. در اینوقت پرده بالا رفت و دو نفر داخل شدند که یکی با اذن و دیگری که محتاج باذن نبود. نخست رنه بود که با احترام و توقیر بی اندازه بملکه نزدیک شد در دست گرفته بود جعبه که گشود و نزد ملکه نهاد. تمام حجرات جعبه پر بود از شیشها و گردها. دومی مادام لورین خواهر بزرگتر مارکریت بود که از در مخفی که را بخلوتگاه شاه داشت در نهایت اضطراب با رنگ پریده داخل شد و میخواست که کاترین او را نبیند که سرش مشغول بود بملاحظه و امتحان انچه در جعبه بود که یکیک با مادام دسو امتحان میکردند. پس همانطور مضطرب و لرزان آمد و در پهلوی مارکریت که هنری هم در پهلوی او ایستاده و دست بر پیشانی نهاده مثل اینکه خیالی را از خود دور میکند نشست. اینوقت کاترین برگشت و بمارکریت گفت عزیزم شما بروید بمنزل خود. و بهنری هم گفت که شما هم بروید در شهر قدری بگردید. مارکریت برخواست و هنری مهیای رفتن شد. – مادام دلورین دست مارکریت را گرفته و آهسته با کمال سرعت و چابکی گفت بخاطر مسیو دکیز که تواش خلاص کردی چنانکه او شما را خلاص نمود (مسبوق بر حکایتی است که در اینجا نیست) که از اینجا بیرون نروید و بخانه خود برنگردید. – کاترین برگشت و گفت چه گفت کلود؟ - گفت چیزی نگفتم مادر. – گفت نه دیدم آهسته چیزی بمارکریت گفتی – گفت تنها گفتم شب شما بخیر و هزار چیز دیگر از جانب دوشس دنور- گفت خود این دوشس خوشگل کجا است؟ - گفت در نزد برادر شوهرش مسیو دکیز. کاترین خیره بر این دو خواهر نگریسته و ابرو را در هم کشید و گفت بیا اینجا کلود. کلود بمادر اطاعت کرده برخواست و نزد مادر رفت که کاترین دست او را گرفت و سخت فشرد چنانکه او بی‌اختیار فریاد کرد و گفت چه بوی گفتی و چقدر بی‌احتیاط و پنچرم بوده.

هنری که بی‌گوش دادن تمام انچه ملکه و کلود و مارکریت گفتند میشنید بزنش گفت مادام بمن شرافه بوسیدن دست خویش را میدهی؟ مارکریت بطرف او دراز کرد دستی را که میلرزید. هنری سر پیش برد که دست او را ببوسد آهسته از وی پرسید که چه گفت بتو؟ - مارکریت گفت که گفت از ایجا بیرون مرو. هنری از این دو کلمه فهمید که فتنه و فسادی امشب در پیش دارند – مارکریت باز گفت کاغذی هم است که جوانی اصلزاده از اهل پروونس داده که فرصت نکردم بشما بدهم اینک بگیرید و کاغد را داد – هنری گفت مسیو دلامول آورده است؟ - مارکریت گفت آری – هنری گفت مرسی و کاغذ را در بغل نهاد و از پیش زنش گذشت در هنگام عبور دست بشانه رنه گذاشته و گفت متر رنه کار و بار تجارت چطور است؟ - رنه تبسم منافقانه کرده و گفت بسیار خوبست مونسینیور – هنری گفت باید اینطور باشد. در صورتیکه مشتریان شما تمام تاجداران فرانسه و خارجه باشند البته که تجارت شما رونق کامل خواهد داشت – رنه با کمال گستاخی جواب داد که الا پادشاه ناوار که خود را از بودن در سلک مشتریان این تجارت خارج ساخته است – هنری گفت وانتر- دسنت – غری متر رنه گویا حق بجانب شماست زیرا که مادرم که از مشتریان شما بود. و هنگامیکه میمرد شما را بمن سپرد. فردا یا پس‌فردا هر چیز نفیسی که داری بیاور بعمارت من تا معامله با شما نمایم – کاترین خندید و گفت معامله شایانی خواهد بود – هنری گفت که بشما گفته مادام که این روزها کیسه من تهی است. یقین مارکریت بروز داده – کاترین گفت نه اینرا مادام دسو گفته فرزند. در اینوقت مادام لادوشس دلورین که با وجود اینکه سعی زیاد داشت که خودداری نماید نتوانست بی‌اختیار صدا را بگریه بلند کرد. هنری هیج برنگشت – اما مارکریت دوید بطرف کلود و گفت شما را چه میشود خواهر؟ - کاترین خود را بمیانه این دو خواهر افکنده و دست کلود را سختر از اول فشار داده و گفت هیج باکش نیست مارغو. همان شب عصبانی را دارد که ناریل بوی سپرده که از استشمام عطریات اجتناب نماید. پس بمارکریت گفت فرزند مگر نشنیدی که من بتو گفتم که برو بمنزل خود اگر انحرف کفایت نمیکند الآن تو را امر میکنم که بروی. – مارکریت لرزان و ترسان گفت عفو نمایید و خداحافظ شما باشد – کاترین هم گفت خوش آمدی فرزند. مارکریت بیرون رفت در حالتیکه بزحمت خودداری میکرد و هرچند خواست که هنری را بطرف خود ملتفت سازد هنری بدون سمت نگاه نکرد. چند دقیقه سکوت شد و در این اثنا کاترین چشمها را دوخته بود بروی مادام لورن دخترش که از انطرف او نیز دستها را برویهم نهاده و بمادرش نگاه میکرد. هنری اگر چه پشت بر انها کرده بود. اما تمام این تفصیلات را در آینه که در جلو داشت میدید و ببهانه اینکه سبیلها را میتابد باروغنی که رنه بوی تقدیم کرده بود. کاترین چون دید هنری ایستاده است و نمیرود گفت هنری شما مدتیست که میگویید که میروم و نمیروید و ایستاده‌اید – هنری گفت آه راست میفرمایید واقعا فراموش کرده‌ام که دوک دالانسون و پرنس کونده منتظر منند. و این عطر بدیع بود که اینطور هوش مرا برد و مرا مست نمود. خدا نگهدار مادام – کاترین گفت خدانگهدار فرزند. فراموش مکن که فردا خبر امیرال را برای من بیاوری در اینوقت سگ کاترین دامن هنری چسبیده و نمیگذاشت برود هنری گفت فبه چه میخواهی – کاترین بناشکیبایی گفت فبه! هنری گفت صداش بزنید مادام که نمیگذارد بروم. کاترین از جا بلند شده و قلاده سگ را گرفته نگهداری نمود تا هنری بیرون رفت ظاهرا با کمال آسودگی خاطر که گویا هیج نمیدانست که او بخطری میرود که مرگ در اوست. چون هنری بیرون رفت کاترین سگرا رها کرد که اینحیوان دوید که خود را بهنری برساند لیکن در بسته بود نتوانست بیرون برود پس پوزه را از پرده داخل کرده و بدر تکیه داده بنای زوزه و فریاد طولانی گذاشت که خالی از وحشت نبود. پس از ان کاترین بمادام دسو رو کرده و گفت شارلوت برو مسیو دکیز را با مسیو تاوان که در اطاق نمازخانه من هستند بیاور و خودت هم همراهی کن بدوشس دلورن که حال ندارند.