عطار (غزلیات)/بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
ظاهر
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم | که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم | |||||
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم | ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم | |||||
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر | چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم | |||||
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو | کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم | |||||
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم | کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم | |||||
به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون | درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم | |||||
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم | درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم | |||||
یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی | یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم | |||||
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی | من این دریای پرشور از نمک کمتر نمیدانم | |||||
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت | ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمیدانم |