شرق/شماره اول (۱۳۰۵)/آسمان‌پیما

از ویکی‌نبشته

آسمان‌پیما.

اثر طبع

  هنر پذیر که گیتی بود بکام هنر جهان دگر شد و آئین روزگار دگر.  
  بچشم کیهان ایدون عزیز گشت عزیز اگرچه لختی ناچیز و خوار بود هنر.  
  همان جهان که ستم پیشه بود و علم‌شکن کنون بداد گرائید و شد هنرپرور.  
  کنون بود خطر مردمان بدانش و دین اگرچه بد خطر مردمان بسیم و بزر.  
  هر آن خطر[۱] که بسیم و زر است ناپایاست بجاستی چو بدانش بود هماره خطر.  
  چو سود از آن خطرستی که دزد زشت نهاد چو دست یافت بنگذاردش بجای اثر؟  
  تنیست بجان آنکش روان دانش نیست مر این حدیث بگیتی فسانه گشت و سمر  
  گر این روان سپهری ترا به پیکر نیست بخاک تیره نهان باد مر ترا پیکر!  
  امید مگسل زنهار اگر نخستین بار همی نهال امید تو بر نیارد بر.  
  بدیدش باید مهر بهار و قهر خزان نخست روز کدامین نهال داد ثمر؟  
  گسسته دار امید از کسان و عزت و جاه ز خویش خواه و بمسپار دل بیوک و مگر.  
  مگر ز کوشش خود بهره‌مند مردم نیست چنین بفرقان فرمود خالق اکبر  
  چو کار توسنی آرد پدید و سخت شود ز رام ناشدن او مباش خسته جگر  
  شکیب دار و بدانش گرای و کوشش کن که گشت خواهد اگر بود سخت فرمانبر.  
  بدان درخت کشن بر نگر که از آغاز ز جای خویش نجنبد چو برو زد صرصر  
  و لیک بار دوم چون بدو بر آید باد بخاک افکندش بر درانده پهلو و بر  
  کرا امید خطر جایگیر گشت بدل بدان امید سزد گر جهد بکام خطر  
  سیر ستوده بیاید که ارجمند شوی که خوار مایه بود مرد ناستوده سیر  
  تراست دیوره آن کزویت فزایش نیست مشیو بر سخن دیو ناستوده گهر.  
  هر آنکه خواهد کش آسمان رهی گردد گزافه را ندهد عمر خویشتن بهدر.  
  هنر پذیرد و بر مردمی گمارد دل کژی نخواهد و از راستی نتابد سر.  
  شود بجانب مقصود خویش پویاپوی ز گشت چرخ گسسته امید و بسته نظر.  
  بارزو نبرد راه و باز ماند خوار کسی کجا ظفر و فتح خواهد از اختر  
  ظفر بمرد نبخشد بجز فروزش تیغ محال خواست کسی کز ستاره جست ظفر.  
  جهان گرفت بعزم درست و رای صواب ز گشت گردون یاری نخواست اسکندر.  
  ز خویش‌یابی نعمت ز خویش‌بینی رنج ز مهر و کینه فراتر بود قضا و قدر.  
  ز عنصری که بمینو روانش خرم باد دو بیت نغز بیارمت خوبتر ز گهر:  
  «دلی که رامش جوید نیابد آن دانش سر که بالش جوید نیابد او افسر!»  
  ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر»  
  کرا ز دانش و فرهنگ مغز چون دریاست همی هوای بزرگی نجنبد اندر سر.  
  بمغز خرد کجا گنجد آرزوی بزرگ؟ چگونه گنجد دریای بیکران بشمر!  
  ز علم و دانش و صنعت بود که مغربیان شدند چونین فرمانروا به بحر و به بر  
  زمین سپرده بدان ره‌نورد برق مسیر هوا گرفته بدان شاهباز روئین‌پر.  
  همی نه بینی آن ابر تندری آوا که گوش چرخ ز آوای خویش دارد کر.  
  چو بر خروشد آن ابر ناگسسته غریو گمان بری که همی غو برآورد تندر!  
  چو بنگریش یکی ماهیش گمانی راست کجا ز روی بود بال و ز آهنش پیکر.  
  اگر شناوری ماهیان به آبستی مگر میان هوا از چه نیست شناور؟  
  و یا بسان سپهریست کرده از آهن کجا فروزش پرتوفکن بودش قمر!  
  بمشتریست اگر ده قمر فروخته روی مر اینسخن بود از گفته ستاره شمس  
  کنون ز صنع بشر خاکرا که یکمه بود هزار ماه فروزان بود بهر کشور!  
  بسوی چرخ‌گرازان شود ز پهنه خاک چنانکه ابر ز دریا شود بگردون بر  
  اگر ثقیل نیارد شدن بجای خفیف چرا همی رودش بر فراز چون آذر؟  
  گر آذر است و نگیرد قرار جز به اثیر گرفت از چه نیارد مگر بخاک مقر؟  
  بعلم تجزیه آنگونه چیردست شدند که گرنه بینی هرگز نداریش باور!  
  بطب و صنعت اگر دست بردشان بینی ز سرت هوش بپرد ز دستبرد بشر.  

***

  گمان که داشت که مردم بر آسمان کبود برفت یارد از این خاک توده اغبر؟  
  که برد ظن که بیک چشم بر زدن مردم ز سوی غرب فرا خاوران دهند خبر؟  
  چه برشمردم یکسر به نیروی هنر است که زو بجانوران برتری گرفت بشر!  
  ترا که هیچ هنر نیست کم ز جانوری اگرچه هست زبان مر ترا سخن‌گستر…  
  نخست مطلع خورشید علم خاور بود ز خاوران بسوی باختر نمود گذر  
  بباختر شد و آنجا بماند و دیر بزیست بخاور آمد لیک از نخست زیباتر.  
  چنان‌که آب ز دریا رود بشکل بخار سحاب گردد و باز آیدش بشکل مطر…  

  1. بزرگی