شاهنامه/پادشاهی بهرام گور
ظاهر
< شاهنامه
چو بر تخت بنشست بهرام گور | برو آفرین کرد بهرام و هور | |||||
پرستش گرفت آفریننده را | جهاندار و بیدار و بیننده را | |||||
خداوند پیروزی و برتری | خداوند افزونی و کمتری | |||||
خداوند داد و خداوند رای | کزویست گیتی سراسر به پای | |||||
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت | ازو یافتم کافریدست بخت | |||||
بدو هستم امید و هم زو هراس | وزو دارم از نیکویها سپاس | |||||
شما هم بدو نیز نازش کنید | بکوشید تا عهد او نشکنید | |||||
زبان برگشادند ایرانیان | که بستیم ما بندگی را میان | |||||
که این تاج بر شاه فرخنده باد | همیشه دل و بخت او زنده باد | |||||
وزان پس همه آفرین خواندند | همه بر سرش گوهر افشاندند | |||||
چنین گفت بهرام کای سرکشان | ز نیک و بد روز دیده نشان | |||||
همه بندگانیم و ایزد یکیست | پرستش جز او را سزاوار نیست | |||||
ز بد روز بیبیم داریمتان | به بدخواه حاجت نیاریمتان | |||||
بگفت این و از پیش برخاستند | برو آفرین نو آراستند | |||||
شب تیره بودند با گفتوگوی | چو خورشید بر چرخ بنمود روی | |||||
به آرام بنشست بر گاه شاه | برفتند ایرانیان بارخواه | |||||
چنین گفت بهرام با مهتران | که این نیکنامان و نیکاختران | |||||
به یزدان گراییم و رامش کنیم | بتازیم و دل زین جهان برکنیم | |||||
بگفت این و اسپ کیان خواستند | کیی بارگاهش بیاراستند | |||||
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت | که رسم پرستش نباید نهفت | |||||
به هستی یزدان گوایی دهیم | روان را بدین آشنایی دهیم | |||||
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز | ز نیک و ز بد نیست راه گریز | |||||
کسی کو نگرود به روز شمار | مر او را تو بادین و دانا مدار | |||||
به روز چهارم چو بر تخت عاج | بسر بر نهاد آن پسندیده تاج | |||||
چنین گفت کز گنج من یک زمان | نیم شاد کز مردم شادمان | |||||
نیم خواستار سرای سپنج | نه از بازگشتن به تیمار و رنج | |||||
که آنست جاوید و این رهگذار | تو از آز پرهیز و انده مدار | |||||
به پنجم چنین گفت کز رنج کس | نیم شاد تا باشدم دسترس | |||||
به کوشش بجوییم خرم بهشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |||||
ششم گفت بر مردم زیردست | مبادا که هرگز بجویم شکست | |||||
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم | بداندیشگان را هراسان کنیم | |||||
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان | خردمند و بیدار و دیده جهان | |||||
چو با مردم زفت زفتی کنیم | همی با خردمند جفتی کنیم | |||||
هرانکس که با ما نسازند گرم | بدی بیش ازان بیند او کز پدرم | |||||
هرانکس که فرمان ما برگزید | غم و درد و رنجش نباید کشید | |||||
به هشتم چو بنشست فرمود شاه | جوانوی را خواندن از بارگاه | |||||
بدو گفت نزدیک هر مهتری | به هر نامداری و هر کشوری | |||||
یکی نامه بنویس با مهر و داد | که بهرام بنشست بر تخت شاد | |||||
خداوند بخشایش و راستی | گریزنده از کژی و کاستی | |||||
که با فر و برزست و با مهر و داد | نگیرد جز از پاک دادار یاد | |||||
پذیرفتم آن را که فرمان برد | گناه آن سگالد که درمان برد؟ | |||||
نشستم برین تخت فرخ پدر | بر آیین تهمورس دادگر | |||||
به داد از نیاکان فزونی کنم | شما را به دین رهنمونی کنم | |||||
جز از راستی نیست با هرکسی | اگر چند ازو کژی آید بسی | |||||
بران دین زردشت پیغمبرم | ز راه نیاکان خود نگذرم | |||||
نهم گفت زردشت پیشین بروی | به راهیم پیغمبر راستگوی | |||||
همه پادشاهید بر چیز خویش | نگهبان مرز و نگهبان کیش | |||||
به فرزند و زن نیز هم پادشا | خنک مردم زیرک و پارسا | |||||
نخواهیم آگندن زر به گنج | که از گنج درویش ماند به رنج | |||||
گر ایزد مرا زندگانی دهد | برین اختران کامرانی دهد | |||||
یکی رامشی نامه خوانید نیز | کزان جاودان ارج یابید و چیز | |||||
ز ما بر همه پادشاهی درود | به ویژه که مهرش بود تار و پود | |||||
نهادند بر نامهها بر نگین | فرستادگان خواست با آفرین | |||||
برفتند با نامهها موبدان | سواران بینادل و بخردان | |||||
دگر روز چون بردمید آفتاب | ببالید کوه و بپالود خواب | |||||
به نزدیک منذر شدند این گروه | که بهرام شه بود زیشان ستوه | |||||
که خواهشگری کن به نزدیک شاه | ز کردار ما تا ببخشد گناه | |||||
که چونان بدیم از بد یزدگرد | که خون در تن نامداران فسرد | |||||
ز بس زشت گفتار و کردار اوی | ز بیدادی و درد و آزار اوی | |||||
دل ما به بهرام ازان بود سرد | که از شاه بودیم یکسر به درد | |||||
بشد منذر و شاه را کرد نرم | بگسترد پیشش سخنهای گرم | |||||
ببخشید اگر چندشان بد گناه | که با گوهر و دادگر بود شاه | |||||
بیاراست ایوان شاهنشهی | برفت آنک بودند یکسر مهی | |||||
چو جای بزرگی بپرداختند | کرا بود شایسته بنشاختند | |||||
به هر جای خوانی بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
دوم روز رفتند دیگر گروه | سپهبد نیامد ز خوردن ستوه | |||||
سیم روز جشن و می و سور بود | غم از کاخ شاه جهان دور بود | |||||
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد | ز بهر من این پاک زاده دو مرد | |||||
همه مهتران خواندند آفرین | بران دشت آباد و مردان کین | |||||
ازان پس در گنج بگشاد شاه | به دینار و دیبا بیاراست گاه | |||||
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ | ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ | |||||
سراسر به نعمان و منذر سپرد | جوانوی رفت آن بدیشان شمرد | |||||
کس اندازهی بخشش او نداشت | همان تاو با کوشش او نداشت | |||||
همان تازیان را بسی هدیه داد | از ایوان شاهی برفتند شاد | |||||
بیاورد پس خلعت خسروی | همان اسپ و هم جامهی پهلوی | |||||
به خسرو سپردند و بنواختش | بر گاه فرخنده بنشاختش | |||||
شهنشاه خسرو به نرسی رسید | ز تخت اندر آمد به کرسی رسید | |||||
برادرش بد یکدل و یکزبان | ازو کهتر آن نامدار جوان | |||||
ورا پهلوان کرد بر لشکرش | بدان تا به آیین بود کشورش | |||||
سپه را سراسر به نرسی سپرد | به بخشش همی پادشاهی ببرد | |||||
در گنج بگشاد و روزی بداد | سپاهش به دینار گشتند شاد | |||||
بفرمود پس تا گشسپ دبیر | بیامد بر شاه مردم پذیر | |||||
کجا بود دانا بدان روزگار | شمار جهان داشت اندر کنار | |||||
جوانوی بیدار با او بهم | که نزدیک او بد شمار درم | |||||
ز باقی که بد نزد ایرانیان | بفرمود تا بگسلد از میان | |||||
دبیران دانا به دیوان شدند | ز بهر درم پیش کیوان شدند | |||||
ز باقی که بد بر جهان سربسر | همه برگرفتند یک با دگر | |||||
نود بار و سه بار کرده شمار | به ایران درم بد هزاران هزار | |||||
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد | همه شهر ایران بدو گشت شاد | |||||
چو آگاه شد زان سخن هرکسی | همی آفرین خواند هرکس بسی | |||||
برفتند یکسر به آتشکده | به ایوان نوروز و جشن سده | |||||
همی مشک بر آتش افشاندند | به بهرام بر آفرین خواندند | |||||
وزان پس بفرمود کارآگهان | یکی تا بگردند گرد جهان | |||||
کسی را کجا رانده بد یزدگرد | بجست و به یک شهرشان کرد گرد | |||||
بدان تا شود نامهی شهریار | که آزادگان را کند خواستار | |||||
فرستاد خلعت به هر مهتری | ببخشید به اندازهشان کشوری | |||||
رد و موبد و مرزبان هرک بود | که آواز بهرام زان سان شنود | |||||
سراسر به درگاه شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |||||
بفرمود تا هرک بد دادجوی | سوی موبد موبد آورد روی | |||||
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای | منادیگری کرد بر در به پای | |||||
که ای زیردستان بیدار شاه | ز غم دور باشید و دور از گناه | |||||
وزین پس بران کس کنید آفرین | که از داد آباد دارد زمین | |||||
ز گیتی به یزدان پناهید و بس | که دارنده اویست و فریادرس | |||||
هرانکس که بگزید فرمان ما | نپیچد سر از رای و پیمان ما | |||||
برو نیکویها برافزون کنیم | ز دل کینه و آز بیرون کنیم | |||||
هرانکس که از داد بگریزد اوی | به بادآفره در بیاویزد اوی | |||||
گر ایدونک نیرو دهد کردگار | به کام دل ما شود روزگار | |||||
برین نیکویها فزایش بود | شما را بر ما ستایش بود | |||||
همه شهر ایران به گفتار اوی | برفتند شاداندل و تازهروی | |||||
بدانگه که شد پادشاهیش راست | فزون گشت شادی و انده بکاست | |||||
همه روز نخچیر بد کار اوی | دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی | |||||
چنان بد که روزی به نخچیر شیر | همی رفت با چند گرد دلیر | |||||
بشد پیر مردی عصایی به دست | بدو گفت کای شاه یزدانپرست | |||||
به راهام مردیست پرسیم و زر | جهودی فریبنده و بدگهر | |||||
به آزادگی لنبک آبکش | به آرایش خوان و گفتار خوش | |||||
بپرسید زان کهتران کاین کیند | به گفتار این پیر سر بر چیند | |||||
چنین گفت با او یکی نامدار | که ای با گهر نامور شهریار | |||||
سقاایست این لنبک آبکش | جوانمرد و با خوان و گفتار خوش | |||||
به یک نیم روز آب دارد نگاه | دگر نیمه مهمان بجوید ز راه | |||||
نماند به فردا از امروز چیز | نخواهد که در خانه باشد به نیز | |||||
به راهام بیبر جهودیست زفت | کجا زفتی او نشاید نهفت | |||||
درم دارد و گنج و دینار نیز | همان فرش دیبا و هرگونه چیز | |||||
منادیگری را بفرمود شاه | که شو بانگ زن پیش بازارگاه | |||||
که هرکس که از لنبک آبکش | خرد آب خوردن نباشدش خوش | |||||
همی بود تا زرد گشت آفتاب | نشست از بر باره بیزور و تاب | |||||
سوی خانهی لنبک آمد چو باد | بزد حلقه بر درش و آواز داد | |||||
که من سرکشیام ز ایران سپاه | چو شب تیره شد بازماندم ز شاه | |||||
درین خانه امشب درنگم دهی | همه مردمی باشد و فرهی | |||||
ببد شاد لنبک ز آواز اوی | وزان خوب گفتار دمساز اوی | |||||
بدو گفت زود اندر آی ای سوار | که خشنود باد ز تو شهریار | |||||
اگر با تو ده تن بدی به بدی | همه یک به یک بر سرم مه بدی | |||||
فرود آمد از باره بهرامشاه | همی داشت آن باره لنبک نگاه | |||||
بمالید شادان به چیزی تنش | یکی رشته بنهاد بر گردنش | |||||
چو بنشست بهرام لنبک دوید | یکی شهره شطرنج پیش آورید | |||||
یکی کاسه آورد پر خوردنی | بیاورد هرگونه آوردنی | |||||
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد | بنه مهره بازی از بهر خورد | |||||
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه | بخندید و بنهاد بر پیش گاه | |||||
چو نان خورده شد میزبان در زمان | بیاورد جامی ز می شادمان | |||||
همی خورد بهرام تا گشت مست | به خوردنش آنگه بیازید دست | |||||
شگفت آمد او را ازان جشن اوی | وزان خوب گفتار وزان تازه روی | |||||
بخفت آن شب و بامداد پگاه | از آواز او چشم بگشاد شاه | |||||
چنین گفت لنبک به بهرام گور | که شب بی نوا بد همانا ستور | |||||
یک امروز مهمان من باش وبس | وگر یار خواهی بخوانیم کس | |||||
بیاریم چیزی که باید به جای | یک امروز با ما به شادی بپای | |||||
چنین گفت با آبکش شهریار | که امروز چندان نداریم کار | |||||
که ناچار ز ایدر بباید شدن | هم اینجا به نزد تو خواهم بدن | |||||
بسی آفرین کرد لنبک بروی | ز گفتار او تازهتر کرد روی | |||||
بشد لنبک و آب چندی کشید | خریدار آبش نیامد پدید | |||||
غمی گشت و پیراهنش درکشید | یکی آبکش را به بر برکشید | |||||
بها بستد و گوشت بخرید زود | بیامد سوی خانه چون باد و دود | |||||
بپخت و بخوردند و می خواستند | یکی مجلس دیگر آراستند | |||||
بیود آن شب تیره با می به دست | همان لنبک آبکش میپرست | |||||
چو شب روز شد تیز لنبک برفت | بیامد به نزدیک بهرام تفت | |||||
بدو گفت روز سیم شادباش | ز رنج و غم و کوشش آزاد باش | |||||
بزن دست با من یک امروز نیز | چنان دان که بخشیدهای زر و چیز | |||||
بدو گفت بهرام کین خود مباد | که روز سه دیگر نباشیم شاد | |||||
برو آبکش آفرین خواند و گفت | که بیداردل باش و با بخت جفت | |||||
به بازار شد مشک و آلت ببرد | گروگان به پرمایه مردی سپرد | |||||
خرید آنچ بایست و آمد دوان | به نزدیک بهرام شد شادمان | |||||
بدو گفت یاری ده اندر خورش | که مرد از خورشها کند پرورش | |||||
ازو بستد آن گوشت بهرام زود | برید و بر آتش خورشها فزود | |||||
چو نان خورده شد میگرفتند و جام | نخست از شهنشاه بردند نام | |||||
چو می خورده شد خواب را جای کرد | به بالین او شمع بر پای کرد | |||||
به روز چهارم چو بفروخت هور | شد از خواب بیدار بهرام گور | |||||
بشد میزبان گفت کای نامدار | ببودی درین خانهی تنگ و تار | |||||
بدین خانه اندر تنآسان نهای | گر از شاه ایران هراسان نهای | |||||
دو هفته بدین خانهی بینوا | بباشی گر آید دلت را هوا | |||||
برو آفرین کرد بهرامشاه | که شادان و خرم بدی سال و ماه | |||||
سه روز اندرین خانه بودیم شاد | که شاهان گیتی گرفتیم یاد | |||||
به جایی بگویم سخنهای تو | که روشن شود زو دل و رای تو | |||||
که این میزبانی ترا بر دهد | چو افزون دهی تخت و افسر دهد | |||||
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد | به نخچیرگه رفت زان خانه شاد | |||||
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه | برآمد سبک بازگشت از گروه | |||||
ز پیش سواران چو ره برگرفت | سوی خان بیبر به راهام تفت | |||||
بزد در بگفتا که بیشهریار | بماندم چو او بازماند از شکار | |||||
شب آمد ندانم همی راه را | نیابم همی لشکر و شاه را | |||||
گر امشب بدین خانه یابم سپنج | نباشد کسی را ز من هیچ رنج | |||||
به پیش به راهام شد پیشکار | بگفت آنچ بشنید ازان نامدار | |||||
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج | بگویش که ایدر نیابی سپنج | |||||
بیامد فرستاده با او بگفت | که ایدر ترا نیست جای نهفت | |||||
بدو گفت بهرام با او بگوی | کز ایدر گذشتن مرا نیست روی | |||||
همی از تو من خانه خواهم سپنج | نیارم به چیزت ازان پس به رنج | |||||
چو بشنید پویان بشد پیشکار | به نزد به راهام گفت این سوار | |||||
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت | سخن گفتن و رای بسیار گشت | |||||
به راهام گفتش که رو بیدرنگ | بگویش که این جایگاهیست تنگ | |||||
جهودیست درویش و شب گرسنه | بخسپد همی بر زمین برهنه | |||||
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج | نیابم بدین خانه آیدت رنج | |||||
بدین در بخسپم نجویم سرای | نخواهم به چیزی دگر کرد رای | |||||
به راهام گفت ای نبرده سوار | همی رنجه داری مرا خوارخوار | |||||
بخسپی و چیزت بدزدد کسی | ازان رنجه داری مرا تو بسی | |||||
به خانه درآی ار جهان تنگ شد | همه کار بیبرگ و بیرنگ شد | |||||
به پیمان که چیزی نخواهی ز من | ندارم به مرگ آبچین و کفن | |||||
هم امشب ترا و نشست ترا | خورش باید و نیست چیزی مرا | |||||
گر این اسپ سرگین و آب افگند | وگر خشت این خانه را بشکند | |||||
به شبگیر سرگینش بیرون کنی | بروبی و خاکش به هامون کنی | |||||
همان خشت را نیز تاوان دهی | چو بیدار گردی ز خواب آن دهی | |||||
بدو گفت بهرام پیمان کنم | برین رنجها سر گروگان کنم | |||||
فرود آمد و اسپ را با لگام | ببست و برآهخت تیغ از نیام | |||||
نمدزین بگسترد و بالینش زین | بخفت و دو پایش کشان بر زمین | |||||
جهود آن در خانه از پس ببست | بیاورد خوان و به خوردن نشست | |||||
ازان پس به بهرام گفت ای سوار | چو این داستان بشنوی یاد دار | |||||
به گیتی هرانکس که دارد خورد | سوی مردم بینوا ننگرد | |||||
بدو گفت بهرام کاین داستان | شنیدستم از گفتهی باستان | |||||
شنیدم به گفتار و دیدم کنون | که برخواندی از گفتهی رهنمون | |||||
می آورد چون خورده شد نان جهود | ازان می ورا شادمانی فزود | |||||
خروشید کای رنجدیده سوار | برین داستان کهن گوشدار | |||||
که هرکس که دارد دلش روشنست | درم پیش او چون یکی جوشنست | |||||
کسی کو ندارد بود خشک لب | چنانچون توی گرسنه نیمشب | |||||
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت | به گیتی مرین یاد باید گرفت | |||||
که از جام یابی سرانجام نیک | خنک میگسار و می و جام نیک | |||||
چو از کوه خنجر برآورد هور | گریزان شد از خانه بهرام گور | |||||
بران چرمهی ناچران زین نهاد | چه زین از برش خشک بالین نهاد | |||||
بیامد به راهام گفت ای سوار | به گفتار خود بر کنون پایدار | |||||
تو گفتی که سرگین این بارگی | به جاروب روبم به یکبارگی | |||||
کنون آنچ گفتی بروب و ببر | به رنجم ز مهمان بیدادگر | |||||
بدو گفت بهرام شو پایکار | بیاور که سرگین کشد بر کنار | |||||
دهم زر که تا خاک بیرون برد | وزین خانهی تو به هامون برد | |||||
بدو گفت من کس ندارم که خاک | بروبد برد ریزد اندر مغاک | |||||
تو پیمان که کردی به کژی مبر | نباید که خوانمت بیدادگر | |||||
چو بشنید بهرام ازو این سخن | یکی تازه اندیشه افگند بن | |||||
یکی خوب دستار بودش حریر | به موزه درون پر ز مشک و عبیر | |||||
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک | بینداخت با خاک اندر مغاک | |||||
به راهام را گفت کای پارسا | گر آزادیم بشنود پادشا | |||||
ترا از جهان بینیازی دهد | بر مهتران سرفرازی دهد | |||||
برفت و بیامد به ایوان خویش | همه شب همی ساخت درمان خویش | |||||
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت | بخندید و آن راز با کس نگفت | |||||
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد | سپه را سراسر همه بار داد | |||||
بفرمود تا لنبک آبکش | بشد پیش او دست کرده به کش | |||||
ببردند ز ایوان به راهام را | جهود بداندیش و بدکام را | |||||
چو در بارگه رفت بنشاندند | یکی پاکدل مرد را خواندند | |||||
بدو گفت رو بارگیها ببر | نگر تا نباشی بجز دادگر | |||||
به خان به راهام شو بر گذار | نگر تا چه بینی نهاده بیار | |||||
بشد پاکدل تا به خان جهود | همه خانه دیبا و دینار بود | |||||
ز پوشیدنی هم ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندنی | |||||
یکی کاروانخانه بود و سرای | کزان خانه بیرون نبودیش جای | |||||
ز در و ز یاقوت و هر گوهری | ز هر بدرهیی بر سرش افسری | |||||
که دانند موبد مر آن را شمار | ندانست کردن بس روزگار | |||||
فرستاد موبد بدانجا سوار | شتر خواست از دشت جهرم هزار | |||||
همه بار کردند و دیگر نماند | همی شاددل کاروان را براند | |||||
چو بانگ درای آمد از بارگاه | بشد مرد بینا بگفت آن به شاه | |||||
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست | همان مانده خروار باشد دویست | |||||
بماند اندران شاه ایران شگفت | ز راز دل اندیشهها برگرفت | |||||
که چندین بورزید مرد جهود | چو روزی نبودش ز ورزش چه سود | |||||
ازان سد شتروار زر و درم | ز گستردنیها و از بیش و کم | |||||
جهاندار شاه آبکش را سپرد | بشد لنبک از راه گنجی ببرد | |||||
ازان پس براهام را خواند و گفت | که ای در کمی گشته با خاک جفت | |||||
چه گویی که پیغمبرت چند زیست | چه بایست چندی به زشتی گریست | |||||
سوار آمد و گفت با من سخن | ازان داستانهای گشته کهن | |||||
که هرکس که دارد فزونی خورد | کسی کو ندارد همی پژمرد | |||||
کنون دست یازان ز خوردن بکش | ببین زین سپس خوردن آبکش | |||||
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت | بسی گفت با سفله مرد کنشت | |||||
درم داد ناپاک دل را چهار | بدو گفت کاین را تو سرمایهدار | |||||
سزا نیست زین بیشتر مر ترا | درم مرد درویش را سر ترا | |||||
به ارزانیان داد چیزی که بود | خروشان همی رفت مرد جهود | |||||
چو یوز شکاری به کار آمدش | بجنبید و رای شکار آمدش | |||||
یکی بارهیی تیزرو بر نشست | به هامون خرامید بازی به دست | |||||
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت | نشستنگه مردم نیکبخت | |||||
بسان بهشتی یکی سبز جای | ندید اندرو مردم و چارپای | |||||
چنین گفت کاین جای شیران بود | همان رزمگاه دلیران بود | |||||
کمان را به زه کرد مرد دلیر | پدید آمد اندر زمان نره شیر | |||||
یکی نعره زد شیر چون در رسید | بزد دست شاه و کمان درکشید | |||||
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت | دل شیر ماده بدوبر بسوخت | |||||
همان ماده آهنگ بهرام کرد | بغرید و چنگش به اندام کرد | |||||
یکی تیغ زد بر میانش سوار | فروماند جنگی دران کارزار | |||||
برون آمد از بیشه مردی کهن | زبانش گشاده به شیرین سخن | |||||
کجا نام او مهربنداد بود | ازان زخم شمشیر او شاد بود | |||||
یکی مرد دهقان یزدانپرست | بدان بیشه بودیش جای نشست | |||||
چو آمد بر شاه ایران فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |||||
بدو گفت کای مهتر نامدار | به کام تو باد اختر روزگار | |||||
یکی مرد دهقانم ای پاکرای | خداوند این جا و کشت و سرای | |||||
خداوند گاو و خر و گوسفند | ز شیران شده بددل و مستمند | |||||
کنون ایزد این کار بر دست تو | برآورد بر قبضه و شست تو | |||||
زمانی درین بیشه آیی چنین | بباشی به شیر و می و انگبین | |||||
به ره هست چندانک باید به کار | درختان بارآور و سایهدار | |||||
فرود آمد از باره بهرامشاه | همی کرد زان بیشه جایی نگاه | |||||
که باشد زمین سبز و آب روان | چنانچون بود جای مرد جوان | |||||
بشد مهربنداد و رامشگران | بیاورد چندی ز ده مهتران | |||||
بسی گوسفندان فربه بکشت | بیامد یکی جام زرین به مشت | |||||
چو نان خورده شد جامهای نبید | نهادند پیشش گل و شنبلید | |||||
چو شد مهربنداد شادان ز می | به بهرام گفت ای گو نیکپی | |||||
چنان دان که مانندهای شاه را | همان تخت زرین و همگاه را | |||||
بدو گفت بهرام کری رواست | نگارنده بر چهرها پادشاست | |||||
چنان آفریند که خواهد همی | مر آن را گزیند که خواهد همی | |||||
اگر من همی نیک مانم به شاه | ترا دادم این بیشه و جایگاه | |||||
بگفت این و زان جایگه برنشست | به ایوان خرم خرامید مست | |||||
بخفت آن شب تیره در بوستان | همی یاد کرد از لب دوستان | |||||
چو بنشست می خواست از بامداد | بزرگان لشکر برفتند شاد | |||||
بیامد همانگه یکی مرد مه | ورا میوه آورد چندی ز ده | |||||
شتربارها نار و سیب و بهی | ز گل دستهها کرده شاهنشهی | |||||
جهاندار چون دید بنواختش | میان یلان پایگه ساختش | |||||
همین مه که با میوه و بوی بود | ورا پهلوی نام کبروی بود | |||||
به روی جهاندار جام نبید | دو من را به یکبار اندر کشید | |||||
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه | ازان نامداران و آن جشنگاه | |||||
یکی جام دیگر پر از می بلور | به دلش اندر افتاد زان جام شور | |||||
ز پیش بزرگان بیازید دست | بدان جام می تاخت و بر پای جست | |||||
به یاد شهنشاه بگرفت جام | منم گفت میخواره کبروی نام | |||||
به روی شهنشاه جام نبید | چو من درکشم یار خواهم گزید | |||||
به جام اندرون بود می پنج من | خورم هفت ازین بر سر انجمن | |||||
پس انگه سوی ده روم من به هوش | ز من نشنود کس به مستی خروش | |||||
چنان هفت جام پر از می بخورد | ازان می پرستان برآورد گرد | |||||
به دستوری شاه بیرون گذشت | که داند که می در تنش چون گذشت | |||||
وزان جای خرم بیامد به دشت | چو در سینهی مرد، می گرم گشت | |||||
برانگیخت اسپ از میان گروه | ز هامون همی تاخت تا پیش کوه | |||||
فرود آمد از باره جایی نهفت | یله کرد و در سایهی کوه خفت | |||||
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه | دو چشمش بکند اندران خوابگاه | |||||
همی تاختند از پساندر گروه | ورا مرده دیدند بر پیش کوه | |||||
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه | برش اسپ او ایستاده به راه | |||||
برو کهترانش خروشان شدند | وزان مجلس و جام جوشان شدند | |||||
چو بهرام برخاست از خوابگاه | بیامد بر او یکی نیکخواه | |||||
که کبروی را چشم روشن کلاغ | ز مستی بکندست در پیش راغ | |||||
رخ شهریار جهان زرد شد | ز تیمار کبروی پر درد شد | |||||
همانگه برآمد ز درگه خروش | که ای نامداران با فر و هوش | |||||
حرامست می در جهان سربسر | اگر زیردستت گر نامور | |||||
برینگونه بگذشت سالی تمام | همی داشتی هرکسی می حرام | |||||
همان شه چو مجلس بیاراستی | همان نامهی باستان خواستی | |||||
چنین بود تا کودکی کفشگر | زنی خواست با چیز و نام و گهر | |||||
نبودش دران کار افزار سخت | همی زار بگریست مامش ز بخت | |||||
همانا نهان داشت لختی نبید | پسر را بدان خانه اندر کشید | |||||
به پور جوان گفت کاین هفت جام | بخور تا شوی ایمن و شادکام | |||||
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ | کلنگ از نمد کی کندکان سنگ | |||||
بزد کفشگر جام می هفت و هشت | هماندر زمان آتشش سخت گشت | |||||
جوانمرد را جام گستاخ کرد | بیامد در خانه سوراخ کرد | |||||
وزان جایگه شد به درگاه خویش | شده شاددل یافته راه خویش | |||||
چنان بد که از خانه شیران شاه | یکی شیر بگسست و آمد به راه | |||||
ازان می همی کفشگر مست بود | به دیده ندید آنچ بایست بود | |||||
بشد تیز و بر شیر غران نشست | بیازید و بگرفت گوشش به دست | |||||
بران شیر غران پسر شیر بود | جوان از بر و شر در زیر بود | |||||
همی شد دوان شیروان چون نوند | به یک دست زنجیر و دیگر کمند | |||||
چو آن شیربان جهاندار شاه | بیامد ز خانه بدان جایگاه | |||||
یکی کفشگر دید بر پشت شیر | نشسته چو بر خر سواری دلیر | |||||
بیامد دوان تا در بارگاه | دلیر اندر آمد به نزدیک شاه | |||||
بگفت آن دلیری کزو دیده بود | به دیده بدید آنچ نشنیده بود | |||||
جهاندار زان در شگفتی بماند | همه موبدان و ردان را بخواند | |||||
به موبد چنین گفت کاین کفشگر | نگه کن که تا از که دارد گهر | |||||
همان مادرش چون سخن شد دراز | دوان شد بر شاه و بگشاد راز | |||||
نخست آفرین کرد بر شهریار | که شادان بزی تا بود روزگار | |||||
چنین گفت کاین نورسیده به جای | یکی زن گزین کرد و شد کدخدای | |||||
به کار اندرون نایژه سست بود | دلش گفتی از سست خودرست بود | |||||
بدادم سه جام نبیدش نهان | که ماند کس از تخم او در جهان | |||||
هماندر زمان لعل گشتش رخان | نمد سر برآورد و گشت استخوان | |||||
نژادش نبد جز سه جام نبید | که دانست کاین شاه خواهد شنید | |||||
بخندید زان پیرزن شاه گفت | که این داستان را نشاید نهفت | |||||
به موبد چنین گفت کاکنون نبید | حلالست میخواره باید گزید | |||||
که چندان خورد می که بر نره شیر | نشیند نیارد ورا شیر زیر | |||||
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه | همی برکند رفته از نزد شاه | |||||
خروشی برآمد همانگه ز در | که ای پهلوانان زرین کمر | |||||
به اندازهبر هرکسی می خورید | به آغاز و فرجام خود بنگرید | |||||
چو میتان به شادی بود رهنمون | بکوشید تا تن نگردد زبون | |||||
بیامد سوم روز شبگیر شاه | سوی دشت نخچیرگه با سپاه | |||||
به دست چپش هرمز کدخدای | سوی راستش موبد پاکرای | |||||
برو داستانها همی خواندند | ز جم و فریدون سخن راندند | |||||
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز | همی تا به سر برد روز دراز | |||||
چو خورشید تابان به گنبد رسید | به جایی پی گور و آهو ندید | |||||
چو خورشید تابان درم ساز گشت | ز نخچیرگه تنگدل بازگشت | |||||
به پیش اندر آمد یکی سبز جای | بسی اندرو مردم و چارپای | |||||
ازان ده فراوان به راه آمدند | نظاره به پیش سپاه آمدند | |||||
جهاندار پرخشم و پرتاب بود | همی خواست کاید بدان ده فرود | |||||
نکردند زیشان کسی آفرین | تو گفتی ببست آن خران را زمین | |||||
ازان مردمان تنگدل گشت شاه | به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه | |||||
به موبد چنین گفت کاین سبز جای | پر از خانه و مردم و چارپای | |||||
کنام دد و دام و نخچیر باد | به جوی اندرون آب چون قیر باد | |||||
بدانست موبد که فرمان شاه | چه بود اندران سوی ده شد ز راه | |||||
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای | پر از خانه و مردم و چارپای | |||||
خوش آمد شهنشاه بهرام را | یکی تازه کرد اندرین کام را | |||||
دگر گفت موبد بدان مردمان | که جاوید دارید دل شادمان | |||||
شما را همه یکسره کرد مه | بدان تا کند شهره این خوب ده | |||||
بدین ده زن و کودکان مهترند | کسی را نباید که فرمان برند | |||||
بدین ده چه مزدور و چه کدخدای | به یک راه باید که دارند جای | |||||
زن و کودک و مرد جمله مهید | یکایک همه کدخدای دهید | |||||
خروشی برآمد ز پرمایه ده | ز شادی که گشتند همواره مه | |||||
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای | پرستار و مزدور با کدخدای | |||||
چو ناباک شد مرد برنا به ده | بریدند ناگه سر مرد مه | |||||
همه یک به دیگر برآمیختند | به هرجای بیراه خون ریختند | |||||
چو برخاست زان روستا رستخیز | گرفتند ناگاه ازان ده گریز | |||||
بماندند پیران ابی پای و پر | بشد آلت ورزش و ساز و بر | |||||
همه ده به ویرانی آورد روی | درختان شده خشک و بیآب جوی | |||||
شده دست ویران و ویران سرای | رمیده ازو مردم و چارپای | |||||
چو یک سال بگذشت و آمد بهار | بران ره به نخچیر شد شهریار | |||||
بران جای آباد خرم رسید | نگه کرد و بر جای بر ده ندید | |||||
درختان همه خشک و ویرانسرای | همه مرز بیمردم و چارپای | |||||
دل شاه بهرام ناشاد گشت | ز یزدان بترسید و پر داد گشت | |||||
به موبد چنین گفت کای روزبه | دریغست ویران چنین خوب ده | |||||
برو تیز و آباد گردان بگه نج | چنان کن کزین پس نبینند رنج | |||||
ز پیش شهنشاه موبد برفت | از آنجا به ویران خرامید تفت | |||||
ز برزن همی سوی برزن شتافت | بفرجام بیکار پیری بیافت | |||||
فرود آمد از باره بنواختش | بر خویش نزدیک بنشاختش | |||||
بدو گفت کای خواجهی سالخورد | چنین جای آباد ویران که کرد | |||||
چنین داد پاسخ که یک روزگار | گذر کرد بر بوم ما شهریار | |||||
بیامد یکی بیخرد موبدی | ازان نامداران بیبر بدی | |||||
بما گفت یکسر همه مهترید | نگر تا کسی را به کس نشمرید | |||||
بگفت این و این ده پرآشوب گشت | پر از غارت و کشتن و چوب گشت | |||||
که یزدان ورا یار به اندازه باد | غم و مرگ و سختی بر و تازه باد | |||||
همه کار این جا پر از تیرگیست | چنان شد که بر ما بباید گریست | |||||
ازین گفته پردرد شد روزبه | بپرسید و گفت از شما کیست مه | |||||
چنین داد پاسخ که مهتر بود | به جایی که تخم گیا بر بود | |||||
بدو روزبه گفت مهتر تو باش | بدین جای ویران به سر بر تو باش | |||||
ز گنج جهاندار دینار خواه | هم از تخم و گاو و خر و بار خواه | |||||
بکش هرک بیکار بینی به ده | همه کهترانند یکسر تو مه | |||||
بدان موبد پیش نفرین مکن | نه بر آرزو راند او این سخن | |||||
اگر یار خواهی ز درگاه شاه | فرستمت چندانک خواهی بخواه | |||||
چو بشنید پیر این سخن شاد شد | از اندوه دیرینه آزاد شد | |||||
همانگه سوی خانه شد مرد پیر | بیاورد مردم سوی آبگیر | |||||
زمین را به آباد کردن گرفت | همه مرزها را سپردن گرفت | |||||
ز همسایگان گاو و خر خواستند | همه دشت یکسر بیاراستند | |||||
خود و مرزداران بکوشید سخت | بکشتند هرجای چندی درخت | |||||
چو یک برزن نیک آباد شد | دل هرک دید اندران شاد شد | |||||
ازان جای هرکس که بگریختی | به مژگان همی خون فرو ریختی | |||||
چو آگاهی آمد ز آباد جای | هم از رنج این پیر سر کدخدای | |||||
یکایک سوی ده نهادند روی | به هر برزن آباد کردند جوی | |||||
همان مرغ و گاو و خر و گوسفند | یکایک برافزود بر کشتمند | |||||
درختی به هر جای هرکس بکشت | شد آن جای ویران چو خرم بهشت | |||||
به سالی سه دیگر بیاراست ده | برآمد ز ورزش همه کام مه | |||||
چو آمد به هنگام خرم بهار | سوی دشت نخچیر شد شهریار | |||||
ابا موبدش نام او روزبه | چو هر دو رسیدند نزدیک ده | |||||
نگه کرد فرخنده بهرام گور | جهان دید پرکشتمند و ستور | |||||
برآورده زو کاخهای بلند | همه راغ و هامون پر از گوسفند | |||||
همه راغ آب و همه دشت جوی | همه ده پر از مردم خوبروی | |||||
پراگنده بر کوه و دشتش بره | بهشتی شده بوم او یکسره | |||||
به موبد چنین گفت کای روزبه | چه کردی که ویران بد این خوب ده | |||||
پراگنده زو مردم و چارپای | چه دادی که آباد کردند جای | |||||
بدو گفت موبد که از یک سخن | به پای آمد این شارستان کهن | |||||
همان از یک اندیشه آباد شد | دل شاه ایران ازین شاد شد | |||||
مرا شاه فرمود کاین سبز جای | به دینار گنج اندر آورد به پای | |||||
بترسیدم از کردگار جهان | نکوهیدن از کهتران و مهان | |||||
بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد | ز هر دو برآورد ناگاه کرد | |||||
همان چون به یک شهر دو کدخدای | بود بوم ایشان نماند به جای | |||||
برفتم بگفتم به پیران ده | که ای مهتران بر شما نیست مه | |||||
زنان کدخدایند و کودک همان | پرستار و مزدورتان این زمان | |||||
چو مهتر شدند آنک بودند که | به خاک اندر آمد سر مرد مه | |||||
به گفتار ویران شد این پاک جای | نکوهش ز من دور و ترس از خدای | |||||
ازان پس بریشان ببخشود شاه | برفتم نمودم دگرگونه راه | |||||
یکی با خرد پیر کردم به پای | سخنگوی و بادانش و رهنمای | |||||
بکوشید و ویرانی آباد کرد | دل زیردستان بدان شاد کرد | |||||
چو مهتر یکی گشت شد رای راست | بیفزود خوبی و کژی بکاست | |||||
نهانی بدیشان نمودم بدی | وزان پس گشادم در ایزدی | |||||
سخن بهتر از گوهر نامدار | چو بر جایگه بر برندش به کار | |||||
خرد شاه باید زبان پهلوان | چو خواهی که بیرنج ماند روان | |||||
دل شاه تا جاودان شاد باد | ز کژی و ویرانی آباد باد | |||||
چو بشنید شاه این سخن گفت زه | سزاوار تاجی تو این روزبه | |||||
ببخشید یک بدره دینار زرد | بران پرهنر مرد بیننده مرد | |||||
ورا خلعت خسروی ساختند | سرش را به ابر اندر افراختند | |||||
دگر هفته با موبدان و ردان | به نخچیر شد شهریار جهان | |||||
چنان بد که ماهی به نخچیرگاه | همی بود میخواره و با سپاه | |||||
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت | گرفتن ز اندازه اندر گذشت | |||||
سوی شهر شد شاددل با سپاه | شب آمد به ره گشت گیتی سیاه | |||||
برزگان لشکر همی راندند | سخنهای شاهنشهان خواندند | |||||
یکی آتشی دید رخشان ز دور | بران سان که بهمن کند شاه سور | |||||
شهنشاه بر روشنی بنگرید | به یک سو دهی خرم آمد پدید | |||||
یکی آسیا دید در پیش ده | نشسته پراگنده مردان مه | |||||
وزان سوی آتش همه دختران | یکی جشنگه ساخته بر کران | |||||
ز گل هر یکی بر سرش افسری | نشسته به هرجای رامشگری | |||||
همی چامهی رزم خسرو زدند | وزان جایگه هر زمان نو زدند | |||||
همه ماهروی و همه جعدموی | همه جامه گوهر مه مشک موی | |||||
به نزدیک پیش در آسیا | به رامش کشیده نخی بر گیا | |||||
وزان هر یکی دسته گل به دست | ز شادی و از می شده نیممست | |||||
ازان پس خروش آمد از جشنگاه | که جاوید ماناد بهرامشاه | |||||
که با فر و برزست و با مهر و چهر | برویست بر پای گردان سپهر | |||||
همی می چکد گویی از روی اوی | همی بوی مشک آید از موی اوی | |||||
شکارش نباشد جز از شیر و گور | ازیراش خوانند بهرام گور | |||||
جهاندار کاواز ایشان شنید | عنان را بپیچید و زان سو کشید | |||||
چو آمد به نزدیکی دختران | نگه کرد جای از کران تا کران | |||||
همه دشت یکسر پر از ماه دید | به شهر آمدن راه کوتاه دید | |||||
بفرمود تا میگساران ز راه | می آرند و میخواره نزدیک شاه | |||||
گسارنده آورد جام بلور | نهادند بر دست بهرام گور | |||||
ازان دختران آنک بد نامدار | برون آمدند از میانه چهار | |||||
یکی مشک نام و دگر سیسنک | یکی نام نار و دگر سوسنک | |||||
بر شاه رفتند با دستبند | به رخ چون بهار و به بالا بلند | |||||
یکی چامه گفتند بهرام را | شهنشاه با دانش و نام را | |||||
ز هر چار پرسید بهرام گور | کزیشان به دلش اندر افتاد شور | |||||
که ای گلرخان دختران کهاید | وزین آتش افروختن بر چهاید | |||||
یکی گفت کای سرو بالا سوار | به هر چیز ماننده شهریار | |||||
پدرمان یکی آسیابان پیر | بدین کوه نخچیر گیرد به تیر | |||||
بیاید همانا چو شب تیره شد | ورا دید از تیرگی خیره شد | |||||
هماندر زمان آسیابان ز کوه | بیاورد نخچیر خود با گروه | |||||
چو بهرام را دید رخ را به خاک | بمالید آن پیر آزاده پاک | |||||
یکی جام زرین بفرمود شاه | بدان پیر دادن که آمد ز راه | |||||
بدو گفت کاین چار خورشید روی | چه داری چو هستند هنگام شوی | |||||
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت | که این دختران مرا نیست جفت | |||||
رسیده بدین سال دوشیزهاند | به دوشیزگی نیز پاکیزهاند | |||||
ولیکن ندارند چیزی فزون | نگوییم زین بیش چیزی کنون | |||||
بدو گفت بهرام کاین هر چهار | به من ده وزین بیش دختر مکار | |||||
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد | کزین در که گفتی سوارا مگرد | |||||
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر | نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر | |||||
بدو گفت بهرام شاید مرا | که بیچیز ایشان بباید مرا | |||||
بدو گفت هرچار جفت تواند | پرستارگان نهفت تواند | |||||
به عیب و هنر چشم تو دیدشان | بدینسان که دیدی پسندیدهشان | |||||
بدو گفت بهرام کاین هر چهار | پذیرفتم از پاک پروردگار | |||||
بگفت این و از جای بر پای خاست | به دشت اندر آوای بالای خاست | |||||
بفرمود تا خادمان سپاه | برند آن بتان را به مشکوی شاه | |||||
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت | همه شب همی دشت لشکر گذشت | |||||
فروماند زان آسیابان شگفت | شب تیره اندیشه اندر گرفت | |||||
به زن گفت کاین نامدار چو ماه | بدین برز بالا و این دستگاه | |||||
شب تیره بر آسیا چون رسید | زنش گفت کز دور آتش بدید | |||||
بر آواز این رامش دختران | ز مستی می آورد و رامشگران | |||||
چنین گفت پس آسیابان به زن | که ای زن مرا داستانی بزن | |||||
که نیکیست فرجام این گر بدی | زنش گفت کاری بود ایزدی | |||||
نپرسید چون دید مرد از نژاد | نه از خواسته بر دلش بود یاد | |||||
به روی زمین بر همی ماه جست | نه دینار و نه دختر شاه جست | |||||
بت آرا ببیند چو ایشان به چین | گسسته شود بر بتان آفرین | |||||
برین گونه تا شید بر پشت راغ | برآمد جهان شد چو روشن چراغ | |||||
همی رفت هرگونهیی داستان | چه از بدنژاد و چه از راستان | |||||
چو شب روز شد مهتر آمد به ده | بدین پیر گفتا که ای روزبه | |||||
به بالینت آمد شب تیرهبخت | به بار آمد آن سبز شاخ درخت | |||||
شب تیرهگون دوش بهرامشاه | همی آمد از دشت نخچیرگاه | |||||
نگه کرد این جشن و آتش بدید | عنان را بپیچید و زین سو کشید | |||||
کنون دختران تو جفت ویاند | به آرام اندر نهفت ویاند | |||||
بدان روی و آن موی و آن راستی | همی شاه را دختر آراستی | |||||
شهنشاه بهرام داماد تست | به هر کشوری زین سپس یاد تست | |||||
ترا داد این کشور و مرز پاک | مخور غم که رستی ز اندوه و باک | |||||
بفرمای فرمان که پیمان تراست | همه بندگانیم و فرمان تراست | |||||
کنون ما همه کهتران توایم | چه کهتر همه چاکران توایم | |||||
بدو آسیابان و زن خیره ماند | همی هر یکی نام یزدان بخواند | |||||
چنین گفت مهتر که آن روی و موی | ز چرخ چهارم خور آورد شوی | |||||
دگر هفته آمد به نخچیرگاه | خود و موبدان و ردان سپاه | |||||
بیامد یکی سرد مهترپرست | چو باد دمان با گرازی به دست | |||||
بپرسید مهتر که بهرامشاه | کجا باشد اندر میان سپاه | |||||
بدو گفت هرکس که تو شاه را | چه جویی نگویی به ما راه را | |||||
چنین داد پاسخ که تا روی شاه | نبینم نگویم سخن با سپاه | |||||
بدو گفت موبد چه باید بگوی | تو شاه جهان را ندانی به روی | |||||
بر شاه بردند جوینده را | چنان دانشی مرد گوینده را | |||||
بیامد چو بهرام را دید گفت | که با تو سخن دارم اندر نهفت | |||||
عنان را بپیچید بهرام گور | ز دیدار لشکر برون راند دور | |||||
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه | به گفتار من کرد باید نگاه | |||||
بدین مرز دهقانم و کدخدای | خدای بر و بوم و ورز و سرای | |||||
همی آب بردم بدین مرز خویش | که در کار پیدا کنم ارز خویش | |||||
چو بسیار گشت آب گستاخ شد | میان یکی مرز سوراخ شد | |||||
شگفتی خروشی به گوش آمدم | کزان بیم جای خروش آمدم | |||||
همی اندران جای آواز سنج | خروشش همی ره نماید به گنج | |||||
چو بشنید بهرام آنجا کشید | همه دشت پر سبزه و آب دید | |||||
بفرمود تا کارگر با گراز | بیارند چندی ز راه دراز | |||||
فرود آمد از باره شاه بلند | شراعی زدند از برکشتمند | |||||
شب آمد گوان شمعی افروختند | به هر جای آتش همی سوختند | |||||
ز دریا چو خورشید برزد درفش | چو مصقول کرد این سرای بنفش | |||||
ز هر سو برفتند کاریگران | شدند انجمن چون سپاهی گران | |||||
زمین را به کندن گرفتند پاک | شد آن جای هامون سراسر مغاک | |||||
ز کندن چو گشتند مردم ستوه | پدید آمد از خاک چیزی چو کوه | |||||
یکی خانهیی کرده از پخته خشت | به ساروج کرده بسان بهشت | |||||
کننده تبر زد همی از برش | پدید آمد از دور جای درش | |||||
چو موبد بدید اندر آمد به در | ابا او یکی ایرمانی دگر | |||||
یکی خانه دیدند پهن و دراز | برآورده بالای او چند باز | |||||
ز زر کرده بر پای دو گاومیش | یکی آخری کرده زرینش پیش | |||||
زبرجد به آخر درون ریخته | به یاقوت سرخ اندر آمیخته | |||||
چو دو گاو گردون میانش تهی | شکمشان پر از نار و سیب و بهی | |||||
میان بهی در خوشاب بود | که هر دانهیی قطرهی آب بود | |||||
همان گاو را چشم یاقوت بود | ز پیری سر گاو فرتوت بود | |||||
همه گرد بر گرد او شیر و گور | یکی دیده یاقوت و دیگر بلور | |||||
تذروان زرین و طاوس زر | همه سینه و چشمهاشان گهر | |||||
چو دستور دید آن بر شاه شد | به رای بلند افسر ماه شد | |||||
به نرمی به شاه جهان گفت خیز | که آمد همی گنجها را جهیز | |||||
یکی خانهی گوهر آمد پدید | که چرخ فلک داشت آن را کلید | |||||
بدو گفت بنگر که بر گنج نام | نویسد کسی کش بود گنج کام | |||||
نگه کن بدان گنج تا نام کیست | گر آگندن او به ایام کیست | |||||
بیامد سر موبدان چون شنید | بران گاو بر مهر جمشید دید | |||||
به شاه جهان گفت کردم نگاه | نوشتست بر گاو جمشید شاه | |||||
بدو گفت شاه ای سر موبدان | به هر کار داناتر از بخردان | |||||
ز گنجی که جمشید بنهاد پیش | چرا کرد باید مرا گنج خویش | |||||
هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد | فراز آید آن پادشاهی مباد | |||||
به ارزانیان ده همه هرچ هست | مبادا که آید به ما برشکست | |||||
اگر نام باید که پیدا کنیم | به داد و به شمشیر گنج آگنیم | |||||
نباید سپاه مرا بهره زین | نه تنگست بر ما زمان و زمین | |||||
فروشید گوهر به زر و به سیم | زن بیوه و کودکان یتیم | |||||
تهیدست مردم که دارند نام | گسسته دل از نام و آرام و کام | |||||
ز ویران و آباد گرد آورید | ازان پس یکایک همه بشمرید | |||||
ببخشید دینار گنج و درم | به مزد روان جهاندار جم | |||||
ازان ده یک آنرا که بنمود راه | همی شاه جست از میان سپاه | |||||
مرا تا جوان باشم و تن درست | چرا بایدم گنج جمشید جست | |||||
گهر هرک بستاند از جمشید | به گیتی مبادش به نیکی امید | |||||
چو با لشکر تن به رنج آوریم | ز روم و ز چین نام و گنج آوریم | |||||
مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز | نگیرم فریب و ندانم گریز | |||||
وزان جایگه شد سوی گنج خویش | که گرد آورید از خوی و رنج خویش | |||||
بیاورد گردان کشورش را | درم داد یکساله لشکرش را | |||||
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار | بیاراست ایوان گوهرنگار | |||||
می لعل رخشان به جام بلور | چو شد خرم و شاد بهرام گور | |||||
به یاران چنین گفت کای سرکشان | شنیده ز تخت بزرگی نشان | |||||
ز هوشنگ تا نوذر نامدار | کجا ز آفریدون بد او یادگار | |||||
برین هم نشان تا سر کیقباد | که تاج فریدون به سر بر نهاد | |||||
ببینید تا زان بزرگان که ماند | بریشان بجز آفرین را که خواند | |||||
چو کوتاه شد گردش روزگار | سخن ماند زان مهتران یادگار | |||||
که این را منش بود و آن را نبود | یکی را نکوهش دگر را ستود | |||||
یکایک به نوبت همه بگذریم | سزد گر جهان را به بد نسپریم | |||||
چرا گنج آن رفتگان آوریم | وگر دل به دینارشان گستریم | |||||
نبندم دل اندر سرای سپنج | ننازم به تاج و نیازم به گنج | |||||
چو روزی به شادی همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |||||
هرانکس کزین زیردستان ما | ز دهقان و از در پرستان ما | |||||
بنالد یکی کهتر از رنج من | مبادا سر وافسر وگنج من | |||||
یکی پیر بد نام او ماهیار | شده سال او بر سد و شست و چار | |||||
چو آواز بشنید بر پای خاست | چنین گفت کای مهتر داد و راست | |||||
چنین یافتم از فریدون و جم | وزان نامداران هر بیش و کم | |||||
چو تو شاه ننشست کس در جهان | نه کس این شنید از کهان و مهان | |||||
به هنگام جم چون سخن راندند | ورا گنج گاوان همی خواندند | |||||
چو گنجی پراگندهای در جهان | میان کهان و میان مهان | |||||
دلت گر به درهای دریاستی | ز دریا گهر موج برخاستی | |||||
ندانست کس در جهان کان کجاست | به خاکست گر در دم اژدهاست | |||||
تو چون یافتی ننگریدی به گنج | که ننگ آمدت این سرای سپنج | |||||
به دریا همانا که چندین گهر | به دیده ندیدست کس بیشتر | |||||
به دوریش بخشیدی این گوهران | همان گاو گوهر کران تا کران | |||||
پس از رفتنت نام تو زنده باد | تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد | |||||
بسی دفتر خسروان زین سخن | سیه گردد و هم نیاید به بن | |||||
به روز سدیگر برون رفت شاه | ابا لشکر و ساز نخچیرگاه | |||||
بزرگان ایران ز بهر شکار | به درگاه رفتند سیسد سوار | |||||
ابا هر سواری پرستنده سی | ز ترک و ز رومی و از پارسی | |||||
پرستنده سیسد ز ایوان شاه | برفتند با ساز نخچیرگاه | |||||
ز دیبا بیاراسته سد شتر | رکابش همه زر و پالانش در | |||||
ده اشتر نشستنگه شاه را | به دیبا بیاراسته گاه را | |||||
به پیش اندر آراسته هفت پیل | برو تخت پیروزه همرنگ نیل | |||||
همه پایهی تخت زر و بلور | نشستنگه شاه بهرام گور | |||||
ابا هر یکی تیغزن سد غلام | به زرین کمرها و زرین ستام | |||||
سد اشتر بد از بهر رامشگران | همه بر سران افسر از گوهران | |||||
ابا بازداران سد و شست باز | دو سد چرغ و شاهین گردنفراز | |||||
پساندر یکی مرغ بودی سیاه | گرامیتر آن بود بر چشم شاه | |||||
سیاهی به چنگ و به منقار زرد | چو زر درخشنده بر لاژورد | |||||
همی خواندش شاه طغری به نام | دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام | |||||
که خاقان چینش فرستاده بود | یکی تخت با تاج بیجاده بود | |||||
یکی طوق زرین زبرجد نگار | چهل یاره و سی و شش گوشوار | |||||
شتروار سیسد طرایف ز چین | فرستاد و یاقوت سیسد نگین | |||||
پس بازداران سد و شست یوز | ببردند با شاه گیتی فرزو | |||||
بیاراسته طوق یوز از گهر | بدو اندر افگنده زنجیر زر | |||||
بیامد شهنشاه زین سان به دشت | همی تاجش از مشتری برگذشت | |||||
هرانکس که بودند نخچیرجوی | سوی آب دریا نهادند روی | |||||
جهاندار بهرام هر هفت سال | بدان آب رفتی به فرخنده فال | |||||
چو لشکر به نزدیک دریا رسید | شهنشاه دریا پر از مرغ دید | |||||
بزد طبل و طغری شد اندر هوا | شکیبا نبد مرغ فرمانروا | |||||
زبون بود چنگال او را کلنگ | شکاری چو نخچیر بود او پلنگ | |||||
سرانجام گشت از جهان ناپدید | کلنگی به چنگ آمدش بردمید | |||||
بپرید بر سان تیر از کمان | یکی بازدار از پس اندر دمان | |||||
دل شاه گشت از پریدنش تنگ | همی تاخت از پس به آواز زنگ | |||||
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ | برآورده از گوشهی باغ کاخ | |||||
بشد تازیان با تنی چند شاه | همی بود لشکر به نخچیرگاه | |||||
چو بهرام گور اندر آمد به باغ | یکی جای دید از برش تند راغ | |||||
میان گلستان یکی آبگیر | بروبر نشسته یکی مرد پیر | |||||
زمینش به دیبا بیاراسته | همه باغ پر بنده و خواسته | |||||
سه دختر بر او نشسته چو عاج | نهاده به سربر ز پیروزه تاج | |||||
به رخ چون بهار و به بالا بلند | به ابرو کمان و به گیسو کمند | |||||
یکی جام بر دست هر یک بلور | بدیشان نگه کرد بهرام گور | |||||
ز دیدارشان چشم او خیره شد | ز باز و ز طغری دلش تیره شد | |||||
چو دهقان پرمایه او را بدید | رخ او شد از بیم چون شنبلید | |||||
خردمند پیری و برزین به نام | دل او شد از شاه ناشادکام | |||||
برفت از بر حوض برزین چو باد | بر شاه شد خاک را بوسه داد | |||||
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر | به کام تو گرداد گردان سپهر | |||||
نیارمت گفتن که ایدر بایست | بدین مرز من با سواری دویست | |||||
سر و نام برزین برآید به ماه | اگر شاد گردد بدین باغ شاه | |||||
به برزین چنین گفت شاه جهان | که امروز طغری شد از من نهان | |||||
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ | که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ | |||||
چنین پاسخ آورد به رزین به شاه | که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه | |||||
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر | همان چنگ و منقار او چون زریر | |||||
بیامد بران گوزبن بر نشست | بیاید هماکنون به بختت به دست | |||||
همانگه یکی بنده را گفت شاه | که رو گوزین کن سراسر نگاه | |||||
بشد بنده چون باد و آواز داد | که همواره شاه جهان باد شاد | |||||
که طغری به شاخی برآویختست | کنون بازدارش بگیرد به دست | |||||
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت | که ای بر زمین شاه بیبار و جفت | |||||
پی مرزبان بر تو فرخنده باد | همه تاجداران ترا بنده باد | |||||
بدین شادی اکنون یکی جام خواه | چو آرام دل یافتی کام خواه | |||||
شهنشاه گیتی بران آبگیر | فرود آمد و شادمان گشت پیر | |||||
بیامد همانگاه دستور اوی | همان گنج داران و گنجور اوی | |||||
بیاورد برزین می سرخ و جام | نخستین ز شاه جهان برد نام | |||||
بیاورد خوان و خورش ساختند | چو از خوردن نان بپرداختند | |||||
ازان پس بیاورد جامی بلور | نهادند بر دست بهرام گور | |||||
جهاندار بهرام بستد نبید | از اندازهی خط برتر کشید | |||||
چو برزین چنان دید برگشت شاد | بیامد به هر جای خمی نهاد | |||||
چو شد مست برزین بدان دختران | چنین گفت کای پرخرد مهتران | |||||
بدین باغ بهرامشاه آمدست | نه گردنکشی با سپاه آمدست | |||||
هلا چامه پیش آور ای چامهگوی | تو چنگ آور ای دختر ماهروی | |||||
برفتند هر سه به نزدیک شاه | نهادند بر سر ز گوهر کلاه | |||||
یکی پای کوب و دگر چنگزن | سه دیگر خوشآواز لشکر شکن | |||||
به آواز ایشان شهنشاه جام | ز باده تهی کرد و شد شادکام | |||||
بدو گفت کاین دختران کیند | که با تو بدین شادمانی زیند | |||||
چنین گفت برزین که ای شهریار | مبیناد بیتو کسی روزگار | |||||
چنان دان که این دلبران منند | پسندیده و دختران منند | |||||
یکی چامهگوی و یکی چنگزن | سیم پای کوبد شکن بر شکن | |||||
چهارم به کردار خرم بهار | بدین سان که بیند همی شهریار | |||||
بدان چامهزن گفت کای ماهروی | بپرداز دل چامهی شاه گوی | |||||
بتان چامه و چنگ برساختند | یکایک دل از غم بپرداختند | |||||
نخستین شهنشاه را چامهگوی | چنین گفت کای خسرو ماهروی | |||||
نمانی مگر بر فلک ماه را | به شادی همان خسرو گاه را | |||||
به دیدار ماهی و بالای ساج | بنازد بتو تخت شاهی و تاج | |||||
خنک آنک شبگیر بیندت روی | خنک آنک یابد ز موی تو بوی | |||||
میان تنگ چون شیر و بازو ستبر | همی فر تاجت برآید به ابر | |||||
به گلنار ماند همی چهر تو | به شادی بخندد دل از مهر تو | |||||
دلت همچو دریا و رایت چو ابر | شکارت نبینم همی جز هژبر | |||||
همی مو شکافی به پیکان تیر | همی آب گردد ز داد تو شیر | |||||
سپاهی که بیند کمند ترا | همان بازوی زورمند ترا | |||||
به درد دل و مغز جنگاوران | وگر چند باشد سپاهی گران | |||||
چو آن چامه بشنید بهرام گور | بخورد آن گران سنگ جام بلور | |||||
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد | چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد | |||||
نیابی تو داماد بهتر ز من | گو شهریاران سر انجمن | |||||
بمن ده تو این هر سه دخترت را | به کیوان برافرازم اخترت را | |||||
به دو گفت برزین که ای شهریار | بتو شاد بادا می و میگسار | |||||
که یارست گفت این خود اندر جهان | که دارد چنین زهره اندر نهان | |||||
مرا گر پذیری بسان رهی | که بپرستم این تخت شاهنشهی | |||||
پرستش کنم تاج و تخت ترا | همان فر و اورنگ و بخت ترا | |||||
همان این سه دختر پرستندهاند | به پیش تو بر پای چون بندهاند | |||||
پرستندگان را پسندید شاه | بدان سان که از دور دیدش سه ماه | |||||
به بالای ساجند و همرنگ عاج | سزاوار تختاند و زیبای تاج | |||||
پسانگاه گفتش به بهرام پیر | که ای شاه دشمنکش و شیرگیر | |||||
بگویم کنون هرچ هستم نهان | بد و نیک با شهریار جهان | |||||
ز پوشیدنی هم ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندگی | |||||
همانا شتربار باشد دویست | به ایوان من بندهگر بیش نیست | |||||
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت | کزان دختران را بود نیکبخت | |||||
ز برزین بخندید بهرام و گفت | که چیزی که داری تو اندر نهفت | |||||
بمان تا بباشد همانجا به جای | تو با جام می سوی رامش گرای | |||||
بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه | به راه گیومرت و هوشنگ شاه | |||||
ترا دادم و خاک پای تواند | همه هر سه زنده برای تواند | |||||
مهین دخترم نام ماهآفرید | فرانک دوم و سیوم شنبلید | |||||
پسندیدشان شاه چون دیدشان | ز بانو زنان نیز بگزیدشان | |||||
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه | پسندید چون دید بهرامشاه | |||||
بفرمود تا مهد زرین چهار | بیارد ز لشکر یکی نامدار | |||||
چو هر سه مه اندر عماری نشست | ز رومی همان خادم آورد شست | |||||
به مشکوی زرین شدند این سه ماه | همی بود تا مستتر گشت شاه | |||||
بدو گفت برزین که ای شهریار | جهاندار و دانا و نیزهگزار | |||||
یکی بندهام تا زیم شاه را | نیایش کنم خاک درگاه را | |||||
یکی بنده تازانهی شاه را | ببرد و بیاراست درگاه را | |||||
سپه را ز سالار گردنکشان | جز از تازیانه نبودی نشان | |||||
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز | دوان پیش رفتی و بردی نماز | |||||
همی بود بهرام تا گشت مست | چو خرم شد اندر عماری نشست | |||||
بیامد به مشکوی زرین خویش | سوی خانهی عنبر آگین خویش | |||||
چو آمد یکی هفته آنجا ببود | بسی خورد و بخشید و شادی نمود | |||||
به هشتم بیامد به دشت شکار | خود و روزبه با سواری هزار | |||||
همه دشت یکسر پر از گور دید | ز قربان کمان کیان برکشید | |||||
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد | ز یزدان پیروزگر کرد یاد | |||||
بهاران و گوران شده جفت جوی | ز کشتن به روی اندر آورده روی | |||||
همی پوست کند این ازآن آن ازین | ز خونشان شده لعل روی زمین | |||||
همی بود بهرام تا گور نر | به مستی جدا شد یک از یک دگر | |||||
چو پیروز شد نره گور دلیر | یکی ماده را اندر آورد زیر | |||||
به زه داشت بهرام جنگی کمان | بخندید چون گور شد شادمان | |||||
بزد تیر بر پشت آن گور نر | گذر کرد بر گور پیکان و پر | |||||
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت | دل لشکر از زخم او بر فروخت | |||||
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید | بران شهریار آفرین گسترید | |||||
که چشم بد از فر تو دور باد | همه روزگاران تو سور باد | |||||
به مردی تواندر زمانه نوی | که هم شاه و هم خسرو و هم گوی | |||||
وزانجا برانگیخت شبرنگ را | بدیدش یکی بیشه تنگ را | |||||
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید | کمان را به زه کرد و اندر کشید | |||||
بزد تیر بر سینهی شیر چاک | گذر کرد تا پر و پیکان به خاک | |||||
بر ماده شد تیز بگشاد دست | بر شیر با گردرانش ببست | |||||
چنین گفت کان تیر بیپر بود | نبد تیز پیکان او کر بود | |||||
سپاهی همی خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |||||
ندید و نبیند کسی در جهان | چو تو شاه بر تخت شاهنشهان | |||||
چو با تیر بیپر تو شیرافگنی | پی کوه خارا ز بن برکنی | |||||
بدان مرغزار اندرون راند شاه | ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه | |||||
یکی بیشه دیدند پر گوسفند | شبانان گریزان ز بیم گزند | |||||
یکی سرشبان دید بهرام را | بر او دوید از پی نام را | |||||
بدو گفت بهرام کاین گوسفند | که آرد بدین جای ناسودمند | |||||
بدو سرشبان گفت کای شهریار | ز گیتی من آیم بدین مرغزار | |||||
همین گوسفندان گوهرفروش | به دشت اندر آوردم از کوه دوش | |||||
توانگر خداوند این گوسفند | بپیچد همی از نهیب گزند | |||||
به خروار با نامور گوهرست | همان زر و سیمست و هم زیورست | |||||
ندارد جز از دختری چنگزن | سر جعد زلفش شکن بر شکن | |||||
نخواهد جز از دست دختر نبید | کسی مردم پیر ازین سان ندید | |||||
اگر نیستی داد بهرامشاه | مر او را کجا ماندی دستگاه | |||||
شهنشاه گیتی نکوشد به زر | همان موبدش نیست بیدادگر | |||||
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت | که او را خدای جهان باد پشت | |||||
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر | تبه شد به پیکان مرد دلیر | |||||
چو شیران جنگی بکشت او برفت | سواری سرافراز با یار هفت | |||||
کجا باشد ایوان گوهرفروش | پدیدار کن راه و بر ما مپوش | |||||
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو | دهی تازه پیش اندر آیدت نو | |||||
به شهر آید آواز زان جایگاه | به نزدیکی کاخ بهرامشاه | |||||
چو گردون بپوشد حریر سیاه | به جشن آید آن مرد با دستگاه | |||||
گر ایدونک باشدت لختی درنگ | به گوش آیدت نوش و آواز چنگ | |||||
چو بشنید بهرام بالای خواست | یکی جامهی خسرو آرای خواست | |||||
جدا شد ز دستور وز لشکرش | همانا پر از آرزو شد سرش | |||||
چنین گفت با موبدان روزبه | که اکنون شود شاه ایران به ده | |||||
نشنید بدان خان گوهر فروش | همه سوی گفتار دارید گوش | |||||
بخواهد همان دخترش از پدر | نهد بیگمان بر سرش تاج زر | |||||
نیابد همی سیری از خفت و خیز | شب تیره زو جفت گیرد گریز | |||||
شبستان مر او را فزون از سدست | شهنشاه زینسان که باشد به دست | |||||
کنون نه سد و سی زن از مهتران | همه بر سران افسر از گوهران | |||||
ابا یاره و تاج و با تخت زر | درفشان ز دیبای رومی گهر | |||||
شمردست خادم به مشکوی شاه | کزیشان یکی نیست بیدستگاه | |||||
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم | به سالی پریشان رود باژ روم | |||||
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه | دریغ آن رخ مجلس آرای شاه | |||||
نبیند چنو کس به بالای و زور | به یک تیر بر هم بدوزد دو گور | |||||
تبه گردد از خفت و خیز زنان | به زودی شود سست چون پرنیان | |||||
کند دیده تاریک و رخساره زرد | به تن سست گردد به لب لاژورد | |||||
ز بوی زنان موی گردد سپید | سپیدی کند در جهان ناامید | |||||
جوان را شود گوژ بالای راست | ز کار زنان چندگونه بلاست | |||||
به یک ماه یک بار آمیختن | گر افزون بود خون بود ریختن | |||||
همین بار از بهر فرزند را | بباید جوان خردمند را | |||||
چو افزون کنی کاهش افزون کند | ز سستی تن مرد بیخون کند | |||||
برفتند گویان به ایوان شاه | یکی گفت خورشید گم کرد راه | |||||
شب تیرهگون رفت بهرام گور | پرستنده یک تن ز بهر ستور | |||||
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش | بشد شاه تا خان گوهر فروش | |||||
همی تاخت باره به آواز چنگ | سوی خان بازارگان بیدرنگ | |||||
بزد حلقه را بر در و بار خواست | خداوند خورشید را یار خواست | |||||
پرستندهی مهربان گفت کیست | زدن در شب تیره از بهر چیست | |||||
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه | بیامد سوی دشت نخچیرگاه | |||||
بلنگید در زیر من بارگی | ازو بازگشتم به بیچارگی | |||||
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی | بدزدد کسی من شوم چارهجوی | |||||
بیامد کنیزک به دهقان بگفت | که مردی همی خواهد از ما نهفت | |||||
همی گوید اسپی به زرین ستام | بدزدند از ایدر شود کار خام | |||||
چنین داد پاسخ که بگشای در | به بهرام گفت اندر آی ای پسر | |||||
چو شاه اندر آمد چنان جای دید | پرستنده هر جای برپای دید | |||||
چنین گفت کای دادگر یک خدای | به خوبی توی بنده را رهنمای | |||||
مبادا جز از داد آیین من | مباد آز و گردنکشی دین من | |||||
همه کار و کردار من داد باد | دل زیردستان به ما شاد باد | |||||
گر افزون شود دانش و داد من | پس از مرگ روشن بود یاد من | |||||
همه زیردستان چو گوهرفروش | بمانند با نالهی چنگ و نوش | |||||
چو آمد به بالای ایوان رسید | ز در دختر میزبان را بدید | |||||
چو دهقان ورا دید بر پای خاست | بیامد خم آورد بالای راست | |||||
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد | همه بدسگالان ترا بنده باد | |||||
نهالی بیفگند و مسند نهاد | ز دیدار او میزبان گشت شاد | |||||
گرانمایه خوانی بیاورد زود | برو خوردنیها ازان سان که بود | |||||
بیامد یکی مرد مهترپرست | بفرمود تا اسپ او را ببست | |||||
پرستنده را نیز خوان خواستند | یکی جای دیگر بیاراستند | |||||
همان میزبان را یکی زیرگاه | نهادند و بنشست نزدیک شاه | |||||
به پوزش بیاراست پس میزبان | به بهرام گفت ای گو مرزبان | |||||
توی میهمان اندرین خان من | فدای تو بادا تن و جان من | |||||
بدو گفت بهرام تیره شبان | که یابد چنین تازهرو میزبان | |||||
چو نان خورده شد جام باید گرفت | به خواب خوش آرام باید گرفت | |||||
به یزدان نباید بود ناسپاس | دل ناسپاسان بود پرهراس | |||||
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت | ز دیدار مهمان همی خیره گشت | |||||
چو شد دست شسته می و جام خواست | به می رامش و نام و آرام خواست | |||||
کنیزک بیاورد جامی نبید | می سرخ و جام و گل و شنبلید | |||||
بیازید دهقان به جام از نخست | بخورد و به مشک و گلابش بشست | |||||
به بهرام داد آن دلارای جام | بدو گفت میخواره را چیست نام | |||||
هماکنون بدین با تو پیمان کنم | به بهرام شاهت گروگان کنم | |||||
فراوان بخندید زو شهریار | بدو گفت نامم گشسپ سوار | |||||
من ایدر به آواز چنگ آمدم | نه از بهر جای درنگ آمدم | |||||
بدو میزبان گفت کاین دخترم | همی به آسمان اندر آرد سرم | |||||
همو میگسارست و هم چنگزن | همان چامه گویست و لشکر شکن | |||||
دلارام را آرزو نام بود | همو میگسار و دلارام بود | |||||
به سرو سهی گفت بردار چنگ | به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ | |||||
بیامد بر پادشا چنگ زن | خرامان بسان بت برهمن | |||||
به بهرام گفت ای گزیده سوار | به هر چیز مانندهی شهریار | |||||
چنان دان که این خانه بر سور تست | پدر میزبانست و گنجور تست | |||||
شبان سیه بر تو فرخنده باد | سرت برتر از ابر بارنده باد | |||||
بدو گفت بنشین و بردار چنگ | یکی چامه باید مرا بیدرنگ | |||||
شود ماهیار ایدر امشب جوان | گروگان کند پیش مهمان روان | |||||
زن چنگزن چنگ در بر گرفت | نخستین خروش مغان درگرفت | |||||
دگر چامه را باب خود ماهیار | تو گفتی بنالد همی چنگ زار | |||||
چو رود بریشم سخنگوی گشت | همه خانهی وی سمن بوی گشت | |||||
پدر را چنین گفت کای ماهیار | چو سرو سهی بر لب جویبار | |||||
چو کافور کرده سر مشکبوی | زبان گرمگوی و دل آزرم جوی | |||||
همیشه بداندیشت آزرده باد | به دانش روان تو پرورده باد | |||||
توی چون فریدون آزاده خوی | منم چون پرستار نام آرزوی | |||||
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه | به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه | |||||
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت | ابا چامه و چنگ نالان گذشت | |||||
به مهمان چنین گفت کای شاهفش | بلنداختر و یکدل و کینهکش | |||||
کسی کو ندیدست بهرام را | خنیده سوار دلارام را | |||||
نگه کرد باید به روی تو بس | جز او را نمانی ز لشکر به کس | |||||
میانت چو غروست و بالا چو سرو | خرامان شده سرو همچون تذرو | |||||
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل | بناورد خشت افگنی بر دو میل | |||||
رخانت به گلنار ماند درست | تو گویی به می برگ گل را بشست | |||||
دو بازو به کردار ران هیون | به پای اندر آری که بیستون | |||||
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد | ندید و نبیند به روز نبرد | |||||
تن آرزو خاک پای تو باد | همهساله زنده برای تو باد | |||||
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی | ز دیدار و بالا و آهنگ اوی | |||||
بروبر ازان گونه شد مبتلا | که گفتی دلش گشت گنج بلا | |||||
چو در پیش او مست شد ماهیار | چنین گفت با میزبان شهریار | |||||
که دختر به من ده به آیین و دین | چو خواهی که یابی به داد آفرین | |||||
چنین گفت با آرزو ماهیار | کزین شیردل چند خواهی نثار | |||||
نگه کن بدو تا پسند آیدت | بر آسودگی سودمند آیدت | |||||
چنین گفت با ماهیار آرزوی | که ای باب آزاده و نیک خوی | |||||
مرا گر همی داد خواهی به کس | همالم گشسپ سوارست و بس | |||||
تو گویی به بهرام ماند همی | چو جانست و با او نشستن دمی | |||||
به گفتار دختر بسنده نکرد | به بهرام گفت ای سوار نبرد | |||||
به ژرفی نگه کن سراپای اوی | همان دانش و کوشش و رای اوی | |||||
نگه کن بدو تا پسند تو هست | ازو آگهی بهترست ار نشست | |||||
بدین نیکوی نیز درویش نیست | به گفتن مرا رای کمبیش نیست | |||||
اگر بشمری گوهر ماهیار | فزون آید از بدرهی شهریار | |||||
گر او را همی بایدت جامگیر | مکن سرسری امشب آرامگیر | |||||
به مستی بزرگان نبستند بند | به ویژه کسی کو بود ارجمند | |||||
بمان تا برآرد سپهر آفتاب | سر نامداران برآید ز خواب | |||||
بیاریم پیران داننده را | شکیبا دل و چیز خواننده را | |||||
شب تیره از رسم بیرون بود | نه آیین شاه آفریدون بود | |||||
نه فرخ بود مست زن خواستن | وگر نیز کاری نو آراستن | |||||
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست | زدن فال بد رای و راه به دست | |||||
پسند منست امشب این چنگزن | تو این فال بد تا توانی مزن | |||||
چنین گفت با دخترش آرزوی | پسندیدی او را به گفتار و خوی | |||||
بدو گفت آری پسندیدهام | به جان و به دل هست چون دیدهام | |||||
بکن کار زان پس به یزدان سپار | نه گردون به جنگست با ماهیار | |||||
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی | چنان دان که اندر نهفت ویی | |||||
بدو داد و بهرام گورش بخواست | چو شب روز شد کار او گشت راست | |||||
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی | سرایش همه خفته بد چار سوی | |||||
بیامد به جای دگر ماهیار | همی ساخت کار گشسپ سوار | |||||
پرستنده را گفت درها ببند | یکی را بتاز از پس گوسفند | |||||
نباید که آرند خوان بیبره | بره نیز پرورده باید سره | |||||
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر | همی باش پیش گشسپ سوار | |||||
یکی جام کافور بر با گلاب | چنان کن که بویا بود جای خواب | |||||
من از جام می همچنانم که دوش | نتابد می این پیر گوهر فروش | |||||
بگفت این و چادر به سر برکشید | تنآسانی و خواب در بر کشید | |||||
چو خورشید تابنده بفراخت تاج | زمین شد به کردار دریای عاج | |||||
پرستنده تازانه شهریار | بیاویخت از خانهی ماهیار | |||||
سپه را ز سالار گردنکشان | بجستند زان تازیانه نشان | |||||
سپاه انجمن شد به درگاه بر | کجا همچنان بر در شاهبر | |||||
هرانکس که تازانه دانست باز | برفتند و بردند پیشش نماز | |||||
چو دربان بدید آن سپاهگران | کمردار بسیار و ژوپین وران | |||||
بیامد بر خفته برسان گرد | سر پیر از خواب بیدار کرد | |||||
بدو گفت برخیز و بگشای دست | نه هنگام خوابست و جای نشست | |||||
که شاه جهانست مهمان تو | بدین بینوا خانه و مان تو | |||||
یکایک دل مرد گوهرفروش | ز گفتار دربان برآمد به جوش | |||||
بدو گفت کاین را چه گویی همی | پی شهریاران چه جویی همی | |||||
همان چو ز گوینده بشنید مست | خروشان ازانجای برپای جست | |||||
ز دربان برآشفت و گفت این سخن | نگوید خردمند مرد کهن | |||||
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد | ترا بر زمین شاه ایران که کرد | |||||
بیامد پرستنده هنگام روز | که پیدا نبد هور گیتی فروز | |||||
یکی تازیانه به زر تافته | به هرجای گوهر برو بافته | |||||
بیاویخت از پیش درگاه ما | بدان سو که باشد گذرگاه ما | |||||
ز دربان چو بشنید یکسر سخن | بپیچید بیدار مرد کهن | |||||
که من دوش پیش شهنشاه مست | چرا بودم و دخترم می پرست | |||||
بیامد سوی حجرهی آرزوی | بدو گفت کای ماه آزادهخوی | |||||
شهنشاه بهرام بود آنک دوش | بیامد سوی خان گوهرفروش | |||||
همی آمد از دشت نخچیرگاه | عنان تافتست از کهن دژ به راه | |||||
کنون خیز و دیبای چینی بپوش | بنه بر سر افسر چنان هم که دوش | |||||
نثارش کن از گوهر شاهوار | سه یاقوت سرخ از در شهریار | |||||
چو بینی رخ شاه خورشیدفش | دو تایی برو دست کرده بکش | |||||
مبین مر ورا چشم در پیش دار | ورا چون روان و تن خویش دار | |||||
چو پرسدت با او سخن نرمگوی | سخنهای با شرم و بازرم گوی | |||||
من اکنون نیایم اگر خواندم | به جای پرستنده بنشاندم | |||||
بسان همالان نشستم به خوان | که اندر تنم خرد با استخوان | |||||
که من نیز گستاخ گشتم به شاه | به پیر و جوان از می آید گناه | |||||
همانگه یکی بنده آمد دوان | که بیدار شد شاه روشنروان | |||||
چو بیدار شد ایمن و تندرست | به باغ اندر آمد سر و تن بشست | |||||
نیایش کنان پیش خورشید شد | ز یزدان دلی پر ز امید شد | |||||
وزانجا بیامد به جای نشست | یکی جام می خواست از می پرست | |||||
چو از کهتران آگهی یافت شاه | بفرمودشان بازگشتن به راه | |||||
بفرمود تا رفت پیش آرزوی | همی بودش از آرزوی آرزوی | |||||
برفت آرزو با می و با نثار | پرستنده با تاج و با گوشوار | |||||
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد | بخندید زو شاه و برگشت شاد | |||||
بدو گفت شاه این کجا داشتی | مرا مست کردی و بگذاشتی | |||||
همان چامه و چنگ ما را بس است | نثار زنان بهر دیگر کس است | |||||
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه | ز رزم و سر نیزه و زخم شاه | |||||
ازان پس بدو گفت گوهرفروش | کجا شد که ما مست گشتیم دوش | |||||
چو بشنید دختر پدر را بخواند | همی از دل شاه خیره بماند | |||||
بیامد پدر دست کرده به کش | به پیش شهنشاه خورشیدفش | |||||
بدو گفت شاها ردا بخردا | بزرگا سترگا گوا موبدا | |||||
کسی کو خرد دارد و باهشی | نباید گزیدن جز از خامشی | |||||
ز نادانی آمد گنهکاریم | گمانم که دیوانه پنداریم | |||||
سزد گر ببخشی گناه مرا | درفشان کنی روز و ماه مرا | |||||
منم بر درت بندهی بیخرد | شهنشاهم از بخردان نشمرد | |||||
چنین داد پاسخ که از مرد مست | خردمند چیزی نگیرد به دست | |||||
کسی را که می انده آرد به روی | نباید که یابد ز می رنگ و بوی | |||||
به مستی ندیدم ز تو بدخوی | همی ز آرزو این سخن بشنوی | |||||
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن | بگوید همان لاله اندر سمن | |||||
بگوید یکی تا بدان می خوریم | پی روز ناآمده نشمریم | |||||
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار | بیاورد خوان و برآراست کار | |||||
بزرگان که بودند بر در به پای | بیاوردشان مرد پاکیزهرای | |||||
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی | ز مهمان بیگانه پرچین به روی | |||||
همی بود تا چرخ پوشد سیاه | ستاره پدید آید از گرد ماه | |||||
چو نان خورده شد آرزو را بخواند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |||||
بفرمود تا چنگ برداشت ماه | بدان چامه کز پیش فرمود شاه | |||||
چنین گفت کای شهریار دلیر | که بگذارد از نام تو بیشه شیر | |||||
توی شاه پیروز و لشکرشکن | همان رویه چون لاله اندر چمن | |||||
به بالای تو بر زمین شاه نیست | به دیدار تو بر فلک ماه نیست | |||||
سپاهی که بیند سپاه ترا | به جنگ اندر آوردگاه ترا | |||||
بدرد دل و مغزشان از نهیب | بلندی ندانند باز از نشیب | |||||
همانگه چو از باده خرم شدند | ز خردک به جام دمادم شدند | |||||
بیامد بر پادشا روزبه | گزیدند جایی مر او را به ده | |||||
بفرمود بهرام خادم چهل | همه ماهچهر و همه دلگسل | |||||
رخ رومیان همچو دیبای روم | ازیشان همی تازه شد مرز و بوم | |||||
بشد آرزو تا به مشکوی شاه | نهاده به سر بر ز گوهر کلاه | |||||
بیامد شهنشاه با روزبه | گشادهدل و شاد از ایوان مه | |||||
همیراند گویان به مشکوی خویش | به سوی بتان سمنبوی خویش | |||||
بخفت آن شب و بامداد پگاه | بیامد سوی دشت نخچیرگاه | |||||
همه راه و بیراه لشکر گذشت | چنان شد که یک ماه ماند او به دشت | |||||
سراپرده و خیمهها ساختند | ز نخچیر دشتی بپرداختند | |||||
کسی را نیامد بران دشت خواب | می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب | |||||
بیابان همی آتش افروختند | تر و خشک هیزم بسی سوختند | |||||
برفتند بسیار مردم ز شهر | کسی کش ز دینار بایست بهر | |||||
همی بود چندی خرید و فروخت | بیابان ز لشکر همی برفروخت | |||||
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب | همی یافت خواهنده چندان کباب | |||||
که بردی به خروار تا خان خویش | بر کودک خرد و مهمان خویش | |||||
چو ماهی برآمد شتاب آمدش | همی با بتان رای خواب آمدش | |||||
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه | ز گرد سواران ندیدند راه | |||||
همی رفت لشکر به کردار گرد | چنین تا رخ روز شد لاژورد | |||||
یکی شارستان پیشش آمد به راه | پر از برزن و کوی و بازارگاه | |||||
بفرمود تا لشکرش با بنه | گذارند و ماند خود او یک تنه | |||||
بپرسید تا مهتر ده کجاست | سر اندر کشید و همی رفت راست | |||||
شکسته دری دید پهن و دراز | بیامد خداوند و بردش نماز | |||||
بپرسید کاین خانه ویران کراست | میان ده این جای ویران چراست | |||||
خداوند گفت این سرای منست | همین بخت بد رهنمای منست | |||||
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر | نه دانش نه مردی نه پای و نه پر | |||||
مرا دیدی اکنون سرایم ببین | بدین خانه نفرین به از آفرین | |||||
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای | جهاندار را سست شد دست و پای | |||||
همه خانه سرگین بد از گوسفند | یکی طاق بر پای و جای بلند | |||||
بدو گفت چیزی ز بهر نشست | فراز آور ای مرد مهمانپرست | |||||
چنین داد پاسخ که بر میزبان | به خیره چرا خندی ای مرزبان | |||||
گر افگندنی هیچ بودی مرا | مگر مرد مهمان ستودی مرا | |||||
نه افگندنی هست و نه خوردنی | نه پوشیدنی و نه گستردنی | |||||
به جای دگر خانه جویی رواست | که ایدر همه کارها بینواست | |||||
ورا گفت بالش نگه کن یکی | که تا برنشینم برو اندکی | |||||
بدو گفت ایدر نه جای نکوست | همانا ترا شیر مرغ آرزوست | |||||
پسانگاه گفتش که شیر آر گرم | چنان چون بیابی یکی نان نرم | |||||
چنین داد پاسخ که ایدو گمان | که خوردی و گشتی ازو شادمان | |||||
اگر نان بدی در تنم جان بدی | اگر چند جانم به از نان بدی | |||||
بدو گفت گر نیستت گوسفند | که آمد به خان تو سرگین فگند | |||||
چنین داد پاسخ که شب تیره شد | مرا سر ز گفتار تو خیره شد | |||||
یکی خانه بگزین که یابی پلاس | خداوند آن خانه دارد سپاس | |||||
چه باشی به نزدیکی شوربخت | که بستر کند شب ز برگ درخت | |||||
به زر تیغ داری به زربر رکیب | نباید که آید ز دزدت نهیب | |||||
ز یزدان بترس و ز من دور باش | به هر کار چون من تو رنجور باش | |||||
چو خانه برینگونه ویران بود | گذرگاه دزدان و شیران بود | |||||
بدو گفت اگر دزد شمشیر من | ببردی کنون نیستی زیر من | |||||
کدیور بدو گفت زین در مرنج | که در خان من کس نیابد سپنج | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند پیر | چه باشی به پیشم همی خیره خیر | |||||
چنانچون گمانم هم از آب سرد | ببخشای ای مرد آزادمرد | |||||
کدیور بدو گفت کان آبگیر | به پیش است کمتر ز پرتاب تیر | |||||
بخور چند خواهی و بردار نیز | چه جویی بدین بینوا خانه چیز | |||||
همانا بدیدی تو درویش مرد | ز پیری فرومانده از کارکرد | |||||
چنین داد پاسخ که گر مهتری | نداری مکن جنگ با لشکری | |||||
چه نامی بدو گفت فرشیدورد | نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد | |||||
بدو گفت بهرام با کام خویش | چرا نان نجویی بدین نام خویش | |||||
کدیور بدو گفت کز کردگار | سرآید مگر بر من این روزگار | |||||
نیایش کنم پیش یزدان خویش | ببینم مگر بیتو ویران خویش | |||||
چرا آمدی در سرای تهی | که هرگز نبینی مهی و بهی | |||||
بگفت این و بگریست چندان به زار | که بگریخت ز آواز او شهریار | |||||
بخندید زان پیر و آمد به راه | دمادم بیامد پس او سپاه | |||||
چو بیرون شد از نامور شارستان | به پیش اندر آمد یکی خارستان | |||||
تبر داشت مردی همی کند خار | ز لشکر بشد پیش او شهریار | |||||
بدو گفت مهتر بدین شارستان | کرا دانی ای دشمن خارستان | |||||
چنین داد پاسخ که فرشیدورد | بماند همه ساله بیخواب و خورد | |||||
مگر گوسفندش بود سدهزار | همان اسپ و استر بود زین شمار | |||||
زمین پر ز آگنده دینار اوست | که مه مغز بادش بتنبر مه پوست | |||||
شکم گرسنه مانده تن برهنه | نه فرزند و خویش نهبار و بنه | |||||
اگر کشتمندش فروشد به زر | یکی خانه بومش کند پر گهر | |||||
شبانش همی گوشت جوشد به شیر | خود او نان ارزن خورد با پنیر | |||||
دو جامه ندیدست هرگز به هم | ازویست هم بر تن او ستم | |||||
چنین گفت با خارزن شهریار | که گر گوسفندش ندانی شمار | |||||
بدانی همانا کجا دارد اوی | شمارش بتو گفت کی یارد اوی | |||||
چنین گفت کای رزم دیده سوار | ازان خواسته کس نداند شمار | |||||
بدان خارزن داد دینار چند | بدو گفت کاکنون شدی ارجمند | |||||
بفرمود تا از میان سپاه | بیاید یکی مرد دانا به راه | |||||
کجا نام آن مرد بهرام بود | سواری دلیر و دلارام بود | |||||
فرستاد با نامور سی سوار | گزین کرده شایسته مردان کار | |||||
دبیری گزین کرد پرهیزگار | بدانسان که دانست کردن شمار | |||||
بدان خارزن گفت ز ایدر برو | همی خارکندی کنون زر درو | |||||
ازان خواسته ده یکی مر تراست | بدین مردمان راه بنمای راست | |||||
دل افرزو بد نام آن خارزن | گرازنده مردی به نیروی تن | |||||
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت | که با باد باید که گردی تو جفت | |||||
دلافروز بد گیتی افروز شد | چو آمد به درگاه پیروز شد | |||||
بیاورد لشکر به کوه و به دشت | همی گوسفند از عدد برگذشت | |||||
شتر بود بر کوه ده کاروان | به هر کاروان بر یکی ساروان | |||||
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر | ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر | |||||
همه دشت و کوه و بیابان کنام | کس او را به گیتی ندانست نام | |||||
بیابان سراسر همه کنده سم | همان روغن گاو در سم به خم | |||||
ز شیراز وز ترف سیسدهراز | شتروار بد بر لب جویبار | |||||
یکی نامه بنوشت بهرام هور | به نزد شهنشاه بهرام گور | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | که اویست پیروز و پروردگار | |||||
دگر آفرین بر شهنشاه کرد | که کیش بدی (را) نگونسار کرد | |||||
چنین گفت کای شهریار جهان | ز تو شاد یکسر کهان و مهان | |||||
کز اندازه دادت همی بگذرد | ازین خامشی گنج کیفر برد | |||||
همه کار گیتی به اندازه به | دل شاه ز اندیشهها تازه به | |||||
یکی گم شده نام فرشیدورد | نه در بزمگاه و نه اندر نبرد | |||||
ندانست کس نام او در جهان | میان کهان و میان مهان | |||||
نه خسروپرست و نه یزدانشناس | ندانست کردن به چیزی سپاس | |||||
چنین خواسته گسترد در جهان | تهیدست و پر غم نشسته نهان | |||||
به بیداد ماند همی داد شاه | منه پند گفتار من بر گناه | |||||
پی افگن یکی گنج زین خواسته | سیوم سال را گردد آراسته | |||||
دبیران داننده را خواندم | برین کوه آباد بنشاندم | |||||
شمارش پدیدار نامد هنوز | نویسنده را پشت برگشت کوز | |||||
چنین گفت گوینده کاندر زمین | ورا زر و گوهر فزونست زین | |||||
برین کوهسارم دو دیده به راه | بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه | |||||
ز من باد بر شاه ایران درود | بمان زنده تا نام تارست و پود | |||||
هیونی برافگند پویان به راه | بدان تا برد نامه نزدیک شاه | |||||
چو آن نامه برخواند بهرامگور | به دلش اندر افتارد زان کار شور | |||||
دژم گشت و دیده پر از آب کرد | بروهای جنگی پر از تاب کرد | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست رومی و چینی حریر | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | خداوند پیروز و به روزگار | |||||
خداوند دانایی و فرهی | خداوند دیهیم شاهنشهی | |||||
نبشت آن که گر دادگر بودمی | همین مرد را رنج ننمودمی | |||||
نیاورد گرد این ز دزدی و خون | نبد هم کسی را به بد رهنمون | |||||
همی بد که این مرد بد ناسپاس | ز یزدان نبودش به دل در هراس | |||||
یکی پاسبان بد برین خواسته | دل و جان ز افزون شدن کاسته | |||||
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند | چو باشد به پیکار و ناسودمند | |||||
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ | کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ | |||||
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج | نبندیم دل در سرای سپنج | |||||
فریدون نه پیداست اندر جهان | همان ایرج و سلم و تور از مهان | |||||
همان جم و کاوس با کیقباد | جزین نامداران که داریم یاد | |||||
پدرم آنک زو دل پر از درد بود | نبد دادگر ناجوانمرد بود | |||||
کسی زین بزرگان پدیدار نیست | بدین با خداوند پیکار نیست | |||||
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست | ببخش و مبر زان به یک چیز دست | |||||
کسی را که پوشیده دارد نیاز | که از بد همی دیر یابد جواز | |||||
همان نیز پیری که بیکار گشت | به چشم گرانمایگان خوار گشت | |||||
دگر هرک چیزیش بود و بخورد | کنون ماند با درد و با بادسرد | |||||
کسی را که نامست و دینار نیست | به بازارگانی کسش یار نیست | |||||
دگر کودکانی که بینی یتیم | پدر مرده و مانده بی زر و سیم | |||||
زنانی که بیشوی و بیپوششاند | که کاری ندانند و بیکوششاند | |||||
بریشان ببخش این همه خواسته | برافروز جان و روان کاسته | |||||
تو با آنک رفتی سوی گنج باد | همه داد و پرهیزگاریت باد | |||||
نهان کرده دینار فرشیدورد | بدو مان همی تا نماند به درد | |||||
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک | چو بایست کردن همی در مغاک | |||||
سپهر گراینده یار تو باد | همان داد و پرهیز کار تو باد | |||||
نهادند بر نامهبر مهر شاه | فرستاد برگشت و آمد به راه | |||||
بفرمود تا تخت شاهنشهی | به باغ بهار اندر آرد رهی | |||||
به فرمان ببردند پیروزه تخت | نهادند زیر گلفشان درخت | |||||
می و جام بردند و رامشگران | به پالیز رفتند با مهتران | |||||
چنین گفت با رایزن شهریار | که خرم به مردم بود روزگار | |||||
به دخمه درون بس که تنهاشویم | اگر چند با برز و بالا شویم | |||||
همه بسترد مرگ دیوانها | به پای آورد کاخ و ایوانها | |||||
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد | ابا خویشتن نام نیکی ببرد | |||||
ز گیتی ستایش به مابر بس است | که گنج درم بهر دیگر کس است | |||||
بیآزاری و راستی بایدت | چو خواهی که این خورده نگزایدت | |||||
کنون سال من رفت بر سی و هشت | بسی روز بر شادمانی گذشت | |||||
چو سال جوان بر کشد بر چهل | غم روز مرگ اندرآید به دل | |||||
چو یک موی گردد به سر بر سپید | بباید گسستن ز شادی امید | |||||
چو کافور شد مشک معیوب گشت | به کافور بر تاج ناخوب گشت | |||||
همی بزم و بازی کنم تا دو سال | چو لختی شکست اندر آید به یال | |||||
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس | نباشم ز گفتار او ناسپاس | |||||
به شادی بسی روز بگذاشتم | ز بادی که بد بهره برداشتم | |||||
کنون بر گل و نار و سیب و بهی | ز می جام زرین ندارم تهی | |||||
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ | شود آسمان همچو پشت پلنگ | |||||
برومند و بویا بهاری بود | می سرخ چون غمگساری بود | |||||
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد | زمین سبزه و آبها لاژورد | |||||
چو با مهرگانی بپوشیم خز | به نخچیر باید شدن سوی جز | |||||
بدان دشت نخچیر کاری کنیم | که اندر جهان یادگاری کنیم | |||||
کنون گردن گور گردد سبتر | دل شیر نر گیرد و رنگ ببر | |||||
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز | نباید کشیدن به راه دراز | |||||
که آن جای گرزست و تیر و کمان | نباشیم بیتاختن یک زمان | |||||
بیابان که من دیدهام زیر جز | شده چون بن نیزه بالای گز | |||||
بران جایگه نیز یابیم شیر | شکاری بود گر بمانیم دیر | |||||
همی بود تا ابر شهریوری | برآمد جهان شد پر از لشکری | |||||
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی | سوی شاه ایران نهادند روی | |||||
ازیشان گزین کرد گردنکشان | کسی کو ز نخچیر دارد نشان | |||||
بیاورد لشکر به دشت شکار | سواران شمشیر زن ده هزار | |||||
ببردند خرگاه و پردهسرای | همان خیمه و آخر و چارپای | |||||
همه زیردستان به پیش سپاه | برفتند هرجای کندند چاه | |||||
بدان تا نهند از بر چاه چرخ | کنند از بر چرخ چینی سطرخ | |||||
پس لشکر اندر همی تاخت شاه | خود و ویژگان تا به نخچیرگاه | |||||
بیابان سراسر پر از گور دید | همه بیشه از شیر پرشور دید | |||||
چنین گفت کاینجا شکار منست | که از شیر بر خاک چندین تنست | |||||
بخسپید شاداندل و تندرست | که فردا بباید مرا شیر جست | |||||
کنون میگساریم تا چاک روز | چو رخشان شود هور گیتی فروز | |||||
نخستین به شمشیر شیر افگنیم | همان اژدهای دلیر افگنیم | |||||
چو این بیشه از شیر گردد تهی | خدنگ مرا گور گردد رهی | |||||
ببود آن شب و بامداد پگاه | سوی بیشه رفتند شاه و سپاه | |||||
همانگاه بیرون خرامید شیر | دلاور شده خورده از گور سیر | |||||
به یاران چنین گفت بهرام گرد | که تیر و کمان دارم و دست برد | |||||
ولیکن به شمشیر یازم به شیر | بدان تا نخواند مرا نادلیر | |||||
بپوشید تر کرده پشمین قبای | به اسپ نبرد اندر آورد پای | |||||
چو شیر اژدها دید بر پای خاست | ز بالا دو دست اندر آورد راست | |||||
همی خواست زد بر سر اسپ اوی | بزد پاشنه مرد نخچیر جوی | |||||
بزد بر سر شیر شمشیر تیز | سبک جفت او جست راه گریز | |||||
ز سر تا میانش بدونیم کرد | دل نره شیران پر از بیم کرد | |||||
بیامد دگر شیر غران دلیر | همی جفت او بچه پرورد زیر | |||||
بزد خنجری تیز بر گردنش | سر شیر نر کنده شد از تنش | |||||
یکی گفت کای شاه خورشید چهر | نداری همی بر تن خویش مهر | |||||
همه بیشه شیرند با بچگان | همه بچگان شیر مادر مکان | |||||
کنون باید آژیر بودن دلیر | که در مهرگان بچه دارد به زیر | |||||
سه فرسنگ بالای این بیشه است | به یک سال اگر شیرگیری به دست | |||||
جهان هم نگردد ز شیران تهی | تو چندین چرا رنج بر تن نهی | |||||
چو بنشست بر تخت شاه از نخست | به پیمان جز از چنگ شیران نجست | |||||
کنون شهریاری به ایران تراست | به گور آمدی جنگ شیران چراست | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند پیر | به شبگیر فردا من و گور و تیر | |||||
سواران گردنکش اندر زمان | نکردند نامی به تیر و کمان | |||||
اگر داد مردی بخواهیم داد | به گوپال و شمشیر گیریم یاد | |||||
بدو گفت موبد که مرد سوار | نبیند چو تو گرد در کارزار | |||||
که چشم بد از فر تو دور باد | نشست تو در گلشن و سور باد | |||||
به پردهسرای آمد از بیشه شاه | ابا موبد و پهلوان سپاه | |||||
همی خواند لشکر برو آفرین | که بیتو مبادا کلاه و نگین | |||||
به خرگاه شد چون سپه بازگشت | ز دادنش گیتی پرآواز گشت | |||||
یکی دانشی مرزبان پیشکار | به خرگاه نو بر پراگنده خار | |||||
نهادند کافور و مشک و گلاب | بگسترد مشک از بر جای خواب | |||||
همه خیمهها خوان زرین نهاد | برو کاسه آرایش چین نهاد | |||||
بیاراست سالار خوان از بره | همه خوردنیها که بد یکسره | |||||
چو نان خورده شد شاه بهرام گور | بفرمود جامی بزرگ از بلور | |||||
که آرد پریچهرهی میگسار | نهد بر کف دادگر شهریار | |||||
چنین گفت کان شهریار اردشیر | که برنا شد از بخت او مرد پیر | |||||
سر مایه او بود ما کهتریم | اگر کهتری را خود اندر خوریم | |||||
به رزم و به بزم و به رای و به خوان | جز او را جهاندار گیتی مخوان | |||||
بدانگه که اسکندر آمد ز روم | به ایران و ویران شد این مرز و بوم | |||||
کجا ناجوانمرد بود و درشت | چو سی و شش از شهریاران بکشت | |||||
لب خسروان پر ز نفرین اوست | همه روی گیتی پر از کین اوست | |||||
کجا بر فریدون کنند آفرین | برویست نفرین ز جویای کین | |||||
مبادا جز از نیکویی در جهان | ز من در میان کهان و مهان | |||||
بیارید گفتا منادیگری | خوش آواز و از نامداران سری | |||||
که گردد سراسر به گرد سپاه | همی برخروشد به بیراه و راه | |||||
بگوید که بر کوی بر شهر جز | گر از گوهر و زر و دیبا و خز | |||||
چنین تا به خاشاک ناچیز پست | بیازد کسی ناسزاوار دست | |||||
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی | ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی | |||||
دو پایش ببندند در زیر اسپ | فرستمش تا خان آذرگشسپ | |||||
نیایش کند پیش آتش به خاک | پرستش کند پیش یزدان پاک | |||||
بدان کس دهم چیز او را که چیز | ازو بستد و رنج او دید نیز | |||||
وگر اسپ در کشتزاری کند | ور آهنگ بر میوهداری کند | |||||
ز زندان نیابد به سالی رها | سوار سرافراز گر بیبها | |||||
همان رنج ما بس گزیدست بهر | بیاییم و آزرده گردند شهر | |||||
برفتند بازارگانان شهر | ز جز و ز برقوه مردم دو بهر | |||||
بیابان چو بازار چین شد ز بار | برانسو که بد لشکر شهریار | |||||
دگر روز چون تاج بفروخت هور | جهاندار شد سوی نخچیر گور | |||||
کمان را به زه بر نهاده سپاه | پس لشکر اندر همی رفت شاه | |||||
چنین گفت هرکو کمان را به دست | بمالد گشاید به اندازه شست | |||||
نباید زدن تیر جز بر سرون | که از سینه پیکانش آید برون | |||||
یکی پهلوان گفت کای شهریار | نگه کن بدین لشکر نامدار | |||||
که با کیست زینگونه تیر و کمان | بداندیش گر مرد نیکی گمان | |||||
مگر باشد این را گشاد برت | که جاوید بادا سر و افسرت | |||||
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز | ازان خسروی فر و بالای برز | |||||
همه لشکر از شاه دارند شرم | ز تیر و کمانشان شود دست نرم | |||||
چنین داد پاسخ که این ایزدیست | کزو بگذری زور بهرام چیست | |||||
برانگیخت شبدیز بهرام را | همی تیز کرد او دلارام را | |||||
چو آمدش هنگام بگشاد شست | بر گور را با سرونش ببست | |||||
همانگاه گور اندر آمد به سر | برفتند گردان زرین کمر | |||||
شگفت اندران زخم او ماندند | یکایک برو آفرین خواندند | |||||
که کس پر و پیکان تیرش ندید | به بالای آن گور شد ناپدید | |||||
سواران جنگی و مردان کین | سراسر برو خواندند آفرین | |||||
بدو پهلوان گفت کای شهریار | مبیناد چشمت بد روزگار | |||||
سواری تو و ما همه بر خریم | هم از خروران در هنر کمتریم | |||||
بدو گفت شاه این نه تیر منست | که پیروزگر دستگیر منست | |||||
کرا پشت و یاور جهاندار نیست | ازو خوارتر در جهان خوار نیست | |||||
برانگیخت آن بارکش را ز جای | تو گفتی شد آن باره پران همای | |||||
یکی گور پیش آمدش ماده بود | بچه پیش ازو رفته او مانده بود | |||||
یکی تیغ زد بر میانش سوار | بدونیم شد گور ناپایدار | |||||
رسیدند نزدیک او مهتران | سرافراز و شمشیر زن کهتران | |||||
چو آن زخم دیدند بر ماده گور | خردمند گفت اینت شمشیر و زور | |||||
مبیناد چشم بد این شاه را | نماند بجز بر فلک ماه را | |||||
سر مهتران جهان زیر اوست | فلک زیر پیکان و شمشیر اوست | |||||
سپاه از پساندر همی تاختند | بیابان ز گوران بپرداختند | |||||
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت | که یک تن مباد اندرین پهن دشت | |||||
که گوری فروشد به بازارگان | بدیشان دهند این همه رایگان | |||||
ز بر کوی با نامداران جز | ببردند بسیار دیبا و خز | |||||
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو | نخواهند اگر چندشان بود تاو | |||||
ازان شهرها هرک درویش بود | وگر نانش از کوشش خویش بود | |||||
ز بخشیدن او توانگر شدند | بسی نیز با تخت و افسر شدند | |||||
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه | بکی هفته بد شادمان با سپاه | |||||
برفتی خوشآواز گویندهیی | خردمند و درویش جویندهیی | |||||
بگفتی که ای دادخواهندگان | به یزدان پناهید از بندگان | |||||
کسی کو بخفتست با رنج ما | وگر نیستش بهره از گنج ما | |||||
به میدان خرامید تا شهریار | مگر بر شما نوکند روزگار | |||||
دگر هرک پیرست و بیکار و سست | همان کو جوانست و ناتن درست | |||||
وگر وام دارد کسی زین گروه | شدست از بد وام خواهان ستوه | |||||
وگر بیپدر کودکانند نیز | ازان کس که دارد بخواهند چیز | |||||
بود مام کودک نهفته نیاز | بدوبر گشایم در گنج باز | |||||
وگر مایهداری توانگر بمرد | بدین مرز ازو کودکان ماند خرد | |||||
گنه کار دارد بدان چیز رای | ندارد به دل شرم و بیم خدای | |||||
سخن زین نشان کس مدارید باز | که از رازداران منم بینیاز | |||||
توانگر کنم مرد درویش را | به دین آورم جان بدکیش را | |||||
بتوزیم فام کسی کش درم | نباشد دل خویش دارد به غم | |||||
دگر هرک دارد نهفته نیاز | همی دارد از تنگی خویش راز | |||||
مر او را ازان کار بیغم کنم | فزون شادی و اندهش کم کنم | |||||
گر از کارداران بود رنج نیز | که او از پدرمردهیی خواست چیز | |||||
کنم زنده بر دار بیداد را | که آزرد او مرد آزاد را | |||||
گشادند زان پس در گنج باز | توانگر شد آنکس که بودش نیاز | |||||
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت | خرد یافته با دلی شاد رفت | |||||
برفتند گردنکشان پیش اوی | ز بیگانه و آنک بد خویش اوی | |||||
بفرمود تا بازگردد سپاه | بیامد به کاخ دلارای شاه | |||||
شبستان زرین بیاراستند | پرستندگان رود و می خواستند | |||||
بتان چامه و چنگ برساختند | ز بیگانه ایوان بپرداختند | |||||
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود | هوا را همی داد گفتی درود | |||||
به هر شب ز هر حجره یک دستبند | ببردند تا دل ندارد نژند | |||||
دو هفته همی بود دل شادمان | در گنج بگشاد روز و شبان | |||||
درم داد و آمد به شهر صطخر | به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر | |||||
شبستاان خود را چو در باز کرد | بتان را ز گنج درم ساز کرد | |||||
به مشکوی زرین هرانکس که تاج | نبودش بزیر اندرون تخت عاج | |||||
ازان شاه ایران فراوان ژکید | برآشفت وز روزبه لب گزید | |||||
بدو گفت من باژ روم و خزر | بدیشان دهم چون بیاری بدر | |||||
هماکنون به خروار دینار خواه | ز گنج ری و اسپهان باژ خواه | |||||
شبستان برینگونه ویران بود | نه از اختر شاه ایران بود | |||||
ز هر کشوری باژ نو خواستند | زمین را به دیبا بیاراستند | |||||
برینگونه یک چند گیتی بخورد | به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد | |||||
دگر هفته تنها به نخچیر شد | دژم بود با ترکش و تیر شد | |||||
ز خورشید تابنده شد دشت گرم | سپهبد ز نخچیر برگشت نرم | |||||
سوی کاخ بازارگانی رسید | به هر سو نگه کرد و کس را ندید | |||||
ببازارگان گفت ما را سپنج | توان داد کز ما نبینی تو رنج | |||||
چو بازارگانش فرود آورید | مر او را یکی خوابگه برگزید | |||||
همی بود نالان ز درد شکم | به بازارگان داد لختی درم | |||||
بدو گفت لختی نبید کهن | ابا مغز بادام بریان بکن | |||||
اگر خانگی مرغ باشد رواست | کزین آرزوها دلم را هواست | |||||
نیاورد بازارگان آنچ گفت | نبد مغز بادامش اندر نهفت | |||||
چو تاریک شد میزبان رفت نرم | یکی مرغ بریان بیاورد گرم | |||||
بیاراست خوان پیش بهرام برد | به بازارگان گفت بهرام گرد | |||||
که از تو نبید کهن خواستم | زبان را به خواهش بیاراستم | |||||
نیاوردی و داده بودم درم | که نالنده بودم ز درد شکم | |||||
چنین داد پاسخ که ای بیخرد | نداری خرد کو روان پرورد | |||||
چو آوردم این مرغ بریان گرم | فزون خواستن نیست آیین و شرم | |||||
چو بشنید بهرام زو این سخن | بشد آرزوی نبید کهن | |||||
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد | برو نیز یاد گذشته نکرد | |||||
چو هنگامهی خوابش آمد بخفت | به بازارگان نیز چیزی نگفت | |||||
ز دریای جوشان چو خور بردمید | شد آن چادر قیرگون ناپدید | |||||
همی گفت پرمایه بازارگان | به شاگرد کای مرد ناکاردان | |||||
مران مرغ کارزش نبد یک درم | خریدی به افزون و کردی ستم | |||||
گر ارزان خریدی ابا این سوار | نبودی مرا تیره شب کارزار | |||||
خریدی مر او را به دانگی پنیر | بدی با من امروز چون آب و شیر | |||||
بدو گفت اگر این نه کار منست | چنان دان که مرغ از شمار منست | |||||
تو مهمان من باش با این سوار | بدین مرغ با من مکن کارزار | |||||
چو بهرام برخاست از خواب خوش | بشد نزد آن بارهی دستکش | |||||
که زین برنهد تا به ایوان شود | کلاهش ز ایوان به کیوان شود | |||||
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت | که امروز با من به بد باش جفت | |||||
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی | شگفتی فروماند از بخت اوی | |||||
جوان رفت و آورد خایه دویست | به استاد گفت ای گرامی مهایست | |||||
یکی مرغ بریان با نان گرم | نبید کهن آر و بادام نرم | |||||
بشد نزد بهرام گفت ای سوار | همی خایه کردی تو دی خواستار | |||||
کنون آرزوها بیاریم گرم | هم از چندگونه خورشهای نرم | |||||
بگفت این و زان پس به بازار شد | به ساز دگرگون خریدار شد | |||||
شکر جست و بادام و مرغ و بره | که آرایش خوان کند یکسره | |||||
می و زعفران برد و مشک و گلاب | سوی خانه شد با دلی پرشتاب | |||||
بیاورد خوان با خورشهای نغز | جوان بر منش بود و پاکیزهمغز | |||||
چو نان خورده شد جام پر میببرد | نخستنی به بهرام خسرو سپرد | |||||
بدینگونه تا شاد و خرم شدند | ز خردک به جام دمادم شدند | |||||
چنین گفت با میزبان شهریار | که بهرام ما را کند خواستار | |||||
شما می گسارید و مستان شوید | مجنبید تا می پرستان شوید | |||||
بمالید پس باره را زین نهاد | سوی گلشن آمد ز می گشته شاد | |||||
به بازارگان گفت چندین مکوش | از افزونی این مرد ارزان فروش | |||||
به دانگی مرا دوش بفروختی | همی چشم شاگرد را دوختی | |||||
که مرغی خریدی فزون از بها | نهادی مرا در دم اژدها | |||||
بگفت این به بازارگان و برفت | سوی گاه شاهی خرامید تفت | |||||
چو خورشید بر تخت بنمود تاج | جهانبان نشست از بر تخت عاج | |||||
بفرمود خسرو به سالار بار | که بازارگان را کند خواستار | |||||
بیارند شاگر با او بهم | یکی شاد ازیشان و دیگر دژم | |||||
چو شاگرد و استاد رفتند زود | به پیش شهنشاه ایران چو دود | |||||
چو شاگرد را دید بنواختش | بر مهتران شاد بنشاختش | |||||
یکی بدره بردند نزدیک اوی | که چون ماه شد جان تاریک اوی | |||||
به بازارگان گفت تا زندهای | چنان دان که شاگرد را بندهای | |||||
همان نیز هر ماهیانی دوبار | درم شست گنجی بروبر شمار | |||||
به چیز تو شاگرد مهمان کند | دل مرد آزاده خندان کند | |||||
به موبد چنین گفت زان پس که شاه | چو کار جهان را ندارد نگاه | |||||
چه داند که مردم کدامست به | چگونه شناسد کهان را ز مه | |||||
همی بود یک چند با مهتران | می روشن و جام و رامشگران | |||||
بهار آمد و شد جهان چون بهشت | به خاک سیه بر فلک لاله کشت | |||||
همه بومها پر ز نخجیر گشت | بجوی آبها چون می و شیر گشت | |||||
گرازیدن گور و آهو به شخ | کشیدند بر سبزه هر جای نخ | |||||
همه جویباران پر از مشک دم | بسان گل نارون می به خم | |||||
بگفتند با شاه بهرام گور | که شد دیر هنگام نخچیر گور | |||||
چنین داد پاسخ که مردی هزار | گزین کرد باید ز لشکر سوار | |||||
سوی تور شد شاه نخچیرجوی | جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی | |||||
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان | بپرداختند آن دلاور مهان | |||||
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج | زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج | |||||
به نخچیر شد شهریار دلیر | یکی اژدها دید چون نره شیر | |||||
به بالای او موی زیر سرش | دو پستان بسان زنان از برش | |||||
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ | بزد بر بر اژدها بیدرنگ | |||||
دگر تیز زد بر میان سرش | فروریخت چون آب خون از برش | |||||
فرود آمد و خنجری برکشید | سراسر بر اژدها بردرید | |||||
یکی مرد برنا فروبرده بود | به خون و به زهر اندر افسرده بود | |||||
بران مرد بسیار بگریست زار | وزان زهر شد چشم بهرام تار | |||||
وزانجا بیامد به پردهسرای | می آورد و خوبان بربط سرای | |||||
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت | شد از میوه پالیزها چون بهشت | |||||
چنان ساخت کاید به تور اندرون | پرستنده با او یکی رهنمون | |||||
به شبگیر هرمزد خرداد ماه | ازان دشت سوی دهی رفتشاه | |||||
ببیند که اندر جهان داد هست | بجوید دل مرد یزدانپرست | |||||
همی راند شبدیز را نرمنرم | برینگونه تا روز برگشت گرم | |||||
همیراند حیران و پیچان به راه | به خواب و به آب آرزومند شاه | |||||
چنین تا به آباد جایی رسید | به هامون به نزد سرایی رسید | |||||
زنی دید بر کتف او بر سبوی | ز بهرام خسرو بپوشید روی | |||||
بدو گفت بهرام کایدر سپنج | دهید ار نه باید گذشتن به رنج | |||||
چنین گفت زن کای نبرده سوار | تو این خانه چون خانهی خویش دار | |||||
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند | زن میزبان شوی را پیش خواند | |||||
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال | چو گاه جو آید بکن در جوال | |||||
خود آمد به جایی که بودش نهفت | ز پیش اندرون رفت و خانه برفت | |||||
حصیری بگسترد و بالش نهاد | به بهرام بر آفرین کرد یاد | |||||
سوی خانهی آب شد آب برد | همی در نهان شوی را برشمرد | |||||
که این پیر و ابله بماند به جای | هرانگه که بیند کس اندر سرای | |||||
نباشد چنین کار کار زنان | منم لشکریدار دندان کنان | |||||
بشد شاه بهرام و رخ را بشست | کزان اژدها بود ناتن درست | |||||
بیامد نشست از بر آن حصیر | بدر خانه بر پای بد مرد پیر | |||||
بیاورد خوانی و بنهاد راست | برو تره و سرکه و نان و ماست | |||||
بخورد اندکی نان و نالان بخفت | به دستار چینی رخ اندر نهفت | |||||
چو از خواب بیدار شد زن بشوی | همی گفت کای زشت ناشسته روی | |||||
بره کشت باید ترا کاین سوار | بزرگست و از تخمهی شهریار | |||||
که فر کیان دارد و نور ماه | نماند همی جز به بهرامشاه | |||||
چنین گفت با زن گرانمایه شوی | که چندین چرا بایدت گفتوگوی | |||||
نداری نمکسود و هیزم نه نان | چه سازی تو برگ چنین میهمان | |||||
برهکشتی و خورد و رفت این سوار | تو شو خر به انبوهی اندر گذار | |||||
زمستان و سرما و باد دمان | به پیش آیدت یک زمان بیگمان | |||||
همی گفت انباز و نشنید زن | که هم نیکپی بود و هم رایزن | |||||
به ره کشته شد هم به فرجام کار | به گفتار آن زن ز بهر سوار | |||||
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت | برند آتش از هیزم نیمسخت | |||||
بیاورد چیزی بر شهریار | برو خایه و تره جویبار | |||||
یکی پاره بریان ببرد از بره | همان پخته چیزی که بد یکسره | |||||
چو بهرام دست از خورشها بشست | همی بود بیخواب و ناتندرست | |||||
چو شب کرد با آفتاب انجمن | کدوی می و سنجد آورد زن | |||||
بدو گفت شاه ای زن کمسخن | یکی داستان گوی با من کهن | |||||
بدان تا به گفتار تو می خوریم | به می درد و اندوه را بشکریم | |||||
بتو داستان نیز کردم یله | ز بهرامت آزادیست ار گله | |||||
زن کمسخن گفت آری نکوست | هم آغاز هر کار و فرجام ازوست | |||||
بدو گفت بهرام کاین است و بس | ازو دادجویی نبینند کس | |||||
زن برمنش گفت کای پاکرای | برین ده فراوان کس است و سرای | |||||
همیشه گذار سواران بود | ز دیوان و از کارداران بود | |||||
یکی نام دزدی نهد بر کسی | که فرجام زان رنج یابد بسی | |||||
ز بهر درم گرددش کینهکش | که ناخوش کند بر دلش روز خوش | |||||
زن پاکتن را به آلودگی | برد نام و آرد به بیهودگی | |||||
زیانی بود کان نیابد به گنج | ز شاه جهاندار اینست رنج | |||||
پراندیشه شد زان سخن شهریار | که بد شد ورا نام زان مایهکار | |||||
چنین گفت پس شاه یزدانشناس | که از دادگر کس ندارد سپاس | |||||
درشتی کنم زین سخن ماه چند | که پیدا شود داد و مهر از گزند | |||||
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت | همه شب دلش با ستم بود جفت | |||||
بدانگه که شب چادر مشکبوی | بدرید و بر چرخ بنمود روی | |||||
بیامد زن از خانه با شوی گفت | که هر کاره و آتش آر از نهفت | |||||
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب | نباید که بیند ورا آفتاب | |||||
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر | تو این کار هر کاره، آسان مگیر | |||||
بیاورد گاو از چراگاه خویش | فراوان گیا برد و بنهاد پیش | |||||
به پستانش بر دست مالید و گفت | به نام خداوند بییار و جفت | |||||
تهی بود پستان گاوش ز شیر | دل میزبان جوان گشت پیر | |||||
چنین گفت با شوی کای کدخدای | دل شاه گیتی دگر شد بران | |||||
ستمکاره شد شهریار جهان | دلش دوش پیچان شد اندر نهان | |||||
بدو گفت شوی از چه گویی همی | به فال بد اندر چه جویی همی | |||||
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی | مرا بیهده نیست این گفتوگوی | |||||
چو بیدادگر شد جهاندار شاه | ز گردون نتابد ببایست ماه | |||||
به پستانها در شود شیرخشک | نبودی به نافه درون نیز مشک | |||||
زنا و ربا آشکارا شود | دل نرم چون سنگ خارا شود | |||||
به دشت اندرون گرگ مردم خورد | خردمند بگریزد از بیخرد | |||||
شود خایه در زیر مرغان تباه | هرانگه که بیدادگر گشت شاه | |||||
چراگاه این گاو کمتر نبود | هم آبشخورش نیز بتر نبود | |||||
به پستان چنین خشک شد شیراوی | دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی | |||||
چو بهرامشاه این سخنها شنود | پشیمانی آمدش ز اندیشه زود | |||||
به یزدان چنین گفت کای کردگار | توانا و دانندهی روزگار | |||||
اگر تاب گیرد دل من ز داد | ازین پس مرا تخت شاهی مباد | |||||
زن فرخ پاک یزدانپرست | دگر باره بر گاو مالید دست | |||||
به نام خداوند زردشت گفت | که بیرون گذاری نهان از نهفت | |||||
ز پستان گاوش ببارید شیر | زن میزبان گفت کای دستگیر | |||||
تو بیداد را کردهای دادگر | وگرنه نبودی ورا این هنر | |||||
ازان پس چنین گفت با کدخدای | که بیداد را داد شد باز جای | |||||
تو باخنده و رامشی باش زین | که بخشود بر ما جهانآفرین | |||||
به هرکاره چون شیربا پخته شد | زن و مرد زان کار پردخته شد | |||||
به نزدیک مهمان شد آن پاکرای | همی برد خوان از پسش کدخدای | |||||
نهاده بدو کاسهی شیربا | چه نیکو بدی گر بدی زیربا | |||||
ازان شیربا شاه لختی بخورد | چنین گفت پس با زن رادمرد | |||||
که این تازیانه به درگاه بر | بیاویز جایی که باشد گذر | |||||
نگه کن یکی شاخ بر در بلند | نباید که از باد یابد گزند | |||||
ازان پس ببین تا که آید ز راه | همی کن بدین تازیانه نگاه | |||||
خداوند خانه بپویید سخت | بیاویخت آن شیب شاه از درخت | |||||
همی داشت آن را زمانی نگاه | پدید آمد از راه بیمر سپاه | |||||
هرانکس که این تازیانه بدید | به بهرامشاه آفرین گسترید | |||||
پیاده همه پیش شیب دراز | برفتند و بردند یک یک نماز | |||||
زن و شوی گفت این بجز شاه نیست | چنین چهره جز درخور گاه نیست | |||||
پر از شرم رفتند هر دو ز راه | پیاده دوان تا به نزدیک شاه | |||||
که شاها بزرگا ردا بخردا | جهاندار و بر موبدان موبدا | |||||
بدین خانه درویش بد میزبان | زنی بینوا شوی پالیزبان | |||||
بران بندگی نیز پوزش نمود | همان شاه ما را پژوهش نمود | |||||
که چون تو بدین جای مهمان رسید | بدین بینوا خانه و مان رسید | |||||
بدو گفت بهرام کای روزبه | ترا دادم این مرز و این خوب ده | |||||
همیشه جز از میزبانی مکن | برین باش و پالیزبانی مکن | |||||
بگفت این و خندان بشد زان سرای | نشست از بر بارهی بادپای | |||||
بشد زان ده بینوا شهریار | بیامد به ایوان گوهرنگار | |||||
برینگونه یک چند گیتی بخورد | به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد | |||||
پس آگاهی آمد به هند و به روم | به ترک و به چین و به آباد بوم | |||||
که بهرام را دل به بازیست بس | کسی را ز گیتی ندارد به کس | |||||
طلایه نه و دیدهبان نیز نه | به مرز اندرون پهلوان نیز نه | |||||
به بازی همی بگذارند جهان | نداند همی آشکار و نهان | |||||
چو خاقان چین این سخنها شنید | ز چین و ختن لشکری برگزید | |||||
درم داد و سر سوی ایران نهاد | کسی را نیامد ز بهرام یاد | |||||
وزان سوی قیصر سپه برگرفت | همه کشور روم لشگر گرفت | |||||
به ایران چو آگاهی آمد ز روم | ز هند و ز چین و ز آباد بوم | |||||
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید | ز چین و ختن لشکر آمد پدید | |||||
به ایران هرانکس که بد پیشرو | ز پیران و از نامداران نو | |||||
همه پیش بهرام گور آمدند | پر از خشم و پیکار و شور آمدند | |||||
بگفتند با شاه چندی درشت | که بخت فروزانت بنمود پشت | |||||
سر رزمجویان به رزم اندرست | ترا دل به بازی و بزم اندرست | |||||
به چشم تو خوارست گنج و سپاه | همان تاج ایران و هم تخت و گاه | |||||
چنین داد پاسخ جهاندار شاه | بدان موبدان نماینده راه | |||||
که دادار گیهان مرا یاورست | که از دانش برتران برترست | |||||
به نیروی آن پادشاه بزرگ | که ایران نگه دارم از چنگ گرگ | |||||
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج | ز کشور بگردانم این درد و رنج | |||||
همی کرد بازی بدان همنشان | وزو پر ز خون دیدهی سرکشان | |||||
همی گفت هرکس کزین پادشا | بپیچد دل مردم پارسا | |||||
دل شاه بهرام بیدار بود | ازین آگهی پر ز تیمار بود | |||||
همی ساختی کار لشکر نهان | ندانست رازش کس اندر جهان | |||||
همه شهر ایران ز کارش به بیم | از اندیشگان دل شده به دو نیم | |||||
همه گشته نومید زان شهریار | تن و کدخدایی گرفتند خوار | |||||
پس آگاه آمد به بهرامشاه | که آمد ز چین اندر ایران سپاه | |||||
جهاندار گستهم را پیش خواند | ز خاقان چین چند با او براند | |||||
کجا پهلوان بود و دستور بود | چو رزم آمدی پیش رنجور بود | |||||
دگر مهرپیروز به زاد را | سوم مهربرزین خراد را | |||||
چو بهرام پیروز بهرامیان | خزروان رهام با اندیان | |||||
یکی شاه گیلان یکی شاه ری | که بودند در رای هشیار پی | |||||
دگر داد برزین رزمآزمای | کجا زاولستان بدو بد به پای | |||||
بیاورد چون قارن برزمهر | دگر دادبرزین آژنگ چهر | |||||
گزین کرد ز ایرانیان سیهزار | خردمند و شایستهی کارزار | |||||
برادرش را داد تخت و کلاه | که تا گنج و لشکر بدارد نگاه | |||||
خردمند نرسی آزاد چهر | همش فر و دین بود هم داد و مهر | |||||
وزان جایگه لشکر اندر کشید | سوی آذرآبادگان پرکشید | |||||
چو از پارس لشکر فراوان ببرد | چنین بود رای بزرگان و خرد | |||||
که از جنگ بگریخت بهرامشاه | وزان سوی آذر کشیدست راه | |||||
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد | رسولی ز قیصر بیامد چو باد | |||||
به کاخیش نرسی فرود آورید | گرانمایه جایی چنانچون سزید | |||||
نشستند با رایزن بخردان | به نزدیک نرسی همه موبدان | |||||
سراسر سخنشان بد از شهریار | که داد او به باد آن همه روزگار | |||||
سوی موبدان موبد آمد سپاه | به آگاه بودن ز بهرامشاه | |||||
که بر ما همی رنج بپراگند | چرا هم ز لشکر نه گنج آگند | |||||
به هرجای زر برفشاند همی | هم ارج جوانی نداند همی | |||||
پراگنده شد شهری و لشکری | همی جست هرکس ره مهتری | |||||
کنون زو نداریم ما آگهی | بما بازگردد بدی ار بهی | |||||
ازان پس چو گفتارها شد کهن | برین بر نهادند یکسر سخن | |||||
کز ایران یکی مرد با آفرین | فرستند نزدیک خاقان چین | |||||
که بنشین ازین غارت و تاختن | ز هرگونه باید برانداختن | |||||
مگر بوم ایران بماند به جای | چو از خانه آواره شد کدخدای | |||||
چنین گفت نرسی که این روی نیست | مر این آب را در جهان جوی نیست | |||||
سلیحست و گنجست و مردان مرد | کز آتش به خنجر برآرند گرد | |||||
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه | کجا رفت با خوارمایه سپاه | |||||
گر اندیشهی بد کنی بد رسد | چه باید به شاهان چنین گشت بد | |||||
شنیدند ایرانیان این سخن | یکی پاسخ کژ فگندند بن | |||||
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد | که ما را به غم دل بباید سپرد | |||||
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ | نماند برین بوم ما بوی و رنگ | |||||
سپاهی و نرسی نماند به جای | بکوبند بر خیره ما را به پای | |||||
یکی چاره سازیم تا جای ما | بماند ز تن نگسلد پای ما | |||||
یکی موبدی بود نامش همای | هنرمند و بادانش و پاکرای | |||||
ورا برگزیدند ایرانیان | که آن چاره را تنگ بندد میان | |||||
نوشتند پس نامهیی بندهوار | از ایران به نزدیک آن شهریار | |||||
سرنامه گفتند ما بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |||||
ز چیزی که باشد به ایران زمین | فرستیم نزدیک خاقان چین | |||||
همان نیز با هدیه و باژ و ساو | که با جنگ ترکان نداریم تاو | |||||
بیامد ز ایران خجسته همای | خود و نامداران پاکیزهرای | |||||
پیام بزرگان به خاقان بداد | دل شاه ترکان بدان گشت شاد | |||||
وزان جستن تیز بهرامشاه | گریزان بشد تازیان با سپاه | |||||
به پیش گرانمایه خاقان بگفت | دل و جان خاقان چو گل برشکفت | |||||
به ترکان چنین گفت خاقان چین | که ما برنهادیم بر چرخ زین | |||||
که آورد بیجنگ ایران به چنگ؟ | مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟ | |||||
فرستاده را چیز بسیار داد | درم داد چینی و دینار داد | |||||
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت | که با جان پاکان خرد باد جفت | |||||
بدان بازگشتیم همداستان | که گفت این فرستادهی راستان | |||||
چو من با سپاه اندرآیم به مرو | کنم روی کشور چو پر تذرو | |||||
به رای و به داد و به رنگ و به بوی | ابا آب شیر اندر آرم به جوی | |||||
بباشیم تا باژ ایران رسد | همان هدیه و ساو شیران رسد | |||||
به مرو آیم و زاستر نگذرم | نخواهم که رنج آید از لشکرم | |||||
فرستاده تازان به ایران رسید | ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید | |||||
به مرو اندر آورد خاقان سپاه | جهان شد ز گرد سواران سیاه | |||||
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد | کسی را نیامد ز بهرام یاد | |||||
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب | کسی را نبد جای آرام و خواب | |||||
سپاهش همه باره کرده یله | طلایه نه بردشت و نه راحله | |||||
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ | شب و روز ایمن نشسته ز جنگ | |||||
همی باژ ایرانیان چشم داشت | ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت | |||||
وزان روی بهرام بیدار بود | سپه را ز دشمن نگهدار بود | |||||
شب و روز کارآگهان داشتی | سپه را ز دشمن نهان داشتی | |||||
چو آگهی آمد به بهرامشاه | که خاقان به مروست و چندان سپاه | |||||
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ | همه بیبنه هر یکی با دو اسپ | |||||
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه | شب و روز چون باد تازان به راه | |||||
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل | به آمل گذشت از در اردبیل | |||||
ز آمل بیامد به گرگان کشید | همی درد و رنج بزرگان کشید | |||||
ز گرگان بیامد به شهر نسا | یکی رهنمون پیش پر کیمیا | |||||
به کوه و بیابان بیراه رفت | به روز و به شبگاه و بیگاه رفت | |||||
به روز اندرون دیدهبان داشتی | به تیره شبان پاسبان داشتی | |||||
بدینسان بیامد به نزدیک مرو | نپرد بدان گونه پران تذرو | |||||
نوندی بیامد ز کارآگهان | که خاقان شب و روز بیاندهان | |||||
به تدبیر نخچیر کشمیهن است | که دستورش از کهل اهریمنست | |||||
چو بهرام بشنید زان شاد شد | همه رنجها بر دلش باد شد | |||||
برآسود روزی بدان رزمگاه | چو آسودهتر گشت شاه و سپاه | |||||
به کشمیهن آمد به هنگام روز | که برزد سر از کوه گیتی فروز | |||||
همه گوش پرنالهی بوق شد | همه چشم پر رنگ منجوق شد | |||||
دهاده برآمد ز نخچیرگاه | پرآواز شد گوش شاه و سپاه | |||||
بدرید از آواز گوش هژبر | تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر | |||||
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد | به دست خزروان گرفتار شد | |||||
چنان شد ز خون خاک آوردگاه | که گفتی همی تیربارد ز ماه | |||||
چو سیسد تن از نامداران چین | گرفتند و بستند بر پشت زین | |||||
چو خاقان چینی گرفتار شد | ازان خواب آنگاه بیدار شد | |||||
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو | شد از تاختن چارپایان چو غرو | |||||
به مرو اندر از چینیان کس نماند | بکشتند وز جنگیان بس نماند | |||||
هرانکس کزیشان گریزان برفت | پساندر همی تاخت بهرام تفت | |||||
برینسان همیراند فرسنگ سی | پس پشت او قارن پارسی | |||||
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه | ببخشید چیز کسان بر سپاه | |||||
ز پیروزی چین چو سربر فراخت | همه کامگاری ز یزدان شناخت | |||||
کجا داد بر نیک و بد دستگاه | که دارندهی آفتابست و ماه | |||||
بیاسود در مرو بهرامگور | چو آسوده شد شاه و جنگی ستور | |||||
ز تیزی روانش مدارا گزید | دلش رای رزم بخارا گزید | |||||
به یک روز و یک شب به آموی شد | ز نخچیر و بازی جهانجوی شد | |||||
بیامد ز آموی یک پاس شب | گذر کرد بر آب و ریگ فرب | |||||
چو خورشید روی هوا کرد زرد | بینداخت پیراهن لاژورد | |||||
زمانه شد از گرد چون پر چرغ | جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ | |||||
همه لشکر ترک بر هم زدند | به بوم و به دشت آتش اندر زدند | |||||
ستاره همی دامن ماه جست | پدر بر پسر بر همی راه جست | |||||
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو | ز پیران و خنجرگزاران تو | |||||
همه پیش بهرام رفتند خوار | پیاده پر از خون دل خاکسار | |||||
که شاها ردا و بلند اخترا | بر آزادگان جهان مهترا | |||||
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت | ز عهد جهاندار بیزار گشت | |||||
به دستت گرفتار شد بیگمان | چو بشکست پیمان شاه جهان | |||||
تو خون سر بیگناهان مریز | نه خوب آید از نامداران ستیز | |||||
گر از ما همی باژ خواهی رواست | سر بیگناهان بریدن چراست | |||||
همه مرد و زن بندگان توایم | به رزم اندر افگندگان توایم | |||||
دل شاه بهرام زیشان بسوخت | به دست خرد چشم خشمش بدوخت | |||||
ز خون ریختن دست گردان ببست | پراندیشه شد شاه یزدانپرست | |||||
چو مهر جهاندار پیوسته شد | دل مرد آشفته آهسته شد | |||||
بر شاه شد مهتر مهتران | بپذرفت هر سال باژ گران | |||||
ازین کار چون کام او شد روا | ابا باژ بستد ز ترکان نوا | |||||
چو برگشت و آمد به شهر فرب | پر از رنگ رخسار و پرخنده لب | |||||
برآسود یک هفته لشکر نراند | ز چین مهتران را همه پیش خواند | |||||
برآورد میلی ز سنگ و ز گج | که کس را به ایران ز ترک و خلج | |||||
نباشد گذر جز به فرمان شاه | همان نیز جیحون میانجی به راه | |||||
به لشکر یکی مرد بد شمر نام | خردمند و با گوهر و رای و کام | |||||
مر او را به توران زمین شاه کرد | سر تخت او افسر ماه کرد | |||||
همان تاج زرینش بر سر نهاد | همه شهر توران بدو گشت شاد | |||||
چو شد کار توران زمین ساخته | دل شاه ز اندیشه پرداخته | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست با مشک و چینی حریر | |||||
به نرسی یکی نامه فرمود شاه | ز پیکار ترکان و کار سپاه | |||||
سر نامه کرد آفرین نهان | ازین بنده بر کردگار جهان | |||||
خداوند پیروزی و دستگاه | خداوند بهرام و کیوان و ماه | |||||
خداوند گردنده چرخ بلند | خداوند ارمنده خاک نژند | |||||
بزرگی و خردی به پیمان اوست | همه بودنی زیر فرمان اوست | |||||
نوشتم یکی نامه از مرز چین | به نزد برادر به ایران زمین | |||||
به نزد بزرگان ایرانیان | نوشتن همین نامه بر پرنیان | |||||
هرانکس که او رزم خاقان ندید | ازین جنگجویان بباید شنید | |||||
سپه بود چندانک گفتی سپهر | ز گردش به قیر اندر اندود چهر | |||||
همه مرز شد همچو دریای خون | سر بخت بیداد گشته نگون | |||||
به رزم اندرون او گرفتار شد | وزو چرخ گردنده بیزار شد | |||||
کنون بسته آوردمش بر هیون | جگر خسته و دیدگان پر ز خون | |||||
همه گردن سرکشان گشت نرم | زبان چرب و دلها پر از خون گرم | |||||
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود | به راه آمدند آنک بیراه بود | |||||
کنون از پس نامه من با سپاه | بیایم به کام دل نیکخواه | |||||
هیونان کفکافگن بادپای | برفتند چون ابر غران ز جای | |||||
چو نامه به نزدیک نرسی رسید | ز شادی دل پادشا بردمید | |||||
بشد موبد موبدان پیش اوی | هرانکس که بود از یلان جنگ جوی | |||||
به شادی برآمد ز ایران خروش | نهادند هر یک به آواز گوش | |||||
دل نامداران ز تشویر شاه | همی بود پیچان ز بهر گناه | |||||
به پوزش به نزدیک موبد شدند | همه دلهراسان ز هر بد شدند | |||||
کز اندیشه کژ و فرمان دیو | ببرد دل از راه گیهان خدیو | |||||
بدان مایه لشکر که برد این گمان | که یزدان گشاید در آسمان | |||||
شگفتیست این کز گمان بگذرد | هم از رای داننده مرد خرد | |||||
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت | همین پوزش ما بباید نوشت | |||||
که گر چند رفت از برزگان گناه | ببخشد مگر نامبردار شاه | |||||
بپذرفت نرسی که ایدون کنم | که کین از دل شاه بیرون کنم | |||||
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت | پدیدار کرد اندرو خوب و زشت | |||||
که ایرانیان از پی درد و رنج | همان از پی بوم و فرزند و گنج | |||||
گرفتند خاقان چین را پناه | به نومیدی از نامبردار شاه | |||||
نه از دشمنی بد نه از درد و کین | نه بر شاه بودست کس را گزین | |||||
یکی مهتری نام او برزمهر | بدان رفتن راه بگشاد چهر | |||||
بیامد به نزدیک شاه جهان | همه رازها برگشاد از نهان | |||||
ز گفتار او شاه خشنود گشت | چنین آتش تیز بیدود گشت | |||||
چغانی و چگلی و بلخی ردان | بخاری و از غرجگان موبدان | |||||
برفتند با باژ و برسم به دست | نیایش کنان پیش آتشپرست | |||||
که ما شاه را یکسره بندهایم | همان باژ را گردن افگندهایم | |||||
همان نیز هر سال با باژ و ساو | به درگه شدی هرک بودیش تاو | |||||
چو شد ساخته کار آتشکده | همان جای نوروز و جشن سده | |||||
بیامد سوی آذرآبادگان | خود و نامداران و آزادگان | |||||
پرستندگان پیش آذر شدند | همه موبدان دست بر سر شدند | |||||
پرستندگان را ببخشید چیز | وز آتشکده روی بنهاد تیز | |||||
خرامان بیامد به شهر صطخر | که شاهنشهان را بدان بود فخر | |||||
پراگنده از چرم گاوان میش | که بر پشت پیلان همی راند پیش | |||||
هزار و سد و شست قنطار بود | درم بو ازو نیز و دینار بود | |||||
که بر پهلوی موبد پارسی | همی نام بردیش پیداوسی | |||||
بیاورد پس مشکهای ادیم | بگسترد و شادان برو ریخت سیم | |||||
به ره بر هران پل که ویران بدید | رباطی که از کاروانان شنید | |||||
ز گیتی دگر هرکه درویش بود | وگر نانش از کوشش خویش بود | |||||
سدگیر به کپان بسختید سیم | زن بیوه و کودکان یتیم | |||||
چهارم هران پیر کز کارکرد | فروماند وزو روز ننگ و نبرد | |||||
به پنجم هرانکس که بد با نژاد | توانگر نکردی ازو هیچ یاد | |||||
ششم هرکه آمد ز راه دراز | همی داشت درویشی خویش راز | |||||
بدیشان ببخشید چندین درم | نبد شاه روزی ز بخشش دژم | |||||
غنیمت همه بهر لشکر نهاد | نیامدش از آگندن گنج باد | |||||
بفرمود پس تاج خاقان چین | که پیش آورد مردم پاکدین | |||||
گهرها که بود اندرو آژده | بکندند و دیوار آتشکده | |||||
به زر و به گوهر بیاراستند | سر تخت آذر بپیراستند | |||||
وزان جایگه شد سوی طیسفون | که نرسی بد و موبد رهنمون | |||||
پذیره شدندش همه مهتران | بزرگان ایران و کنداوران | |||||
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه | درفش دلفروز و چندان سپاه | |||||
پیاده شد و برد پیشش نماز | بزرگان و هم موبد سرفراز | |||||
بفرمود بهرام تا برنشست | گرفت آن زمان دست او را به دست | |||||
بیامد نشست از بر تخت زر | بزرگان به پیش اندرون با کمر | |||||
ببخشید گنجی به مرد نیاز | در تنگ زندان گشادند باز | |||||
زمانه پر از رامش و داد شد | دل غمگنان از غم آزاد شد | |||||
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد | ز بهر بزرگان یکی سور کرد | |||||
بدان سور هرکس که بشتافتی | همه خلعت مهتری یافتی | |||||
سیوم روز بزم ردان ساختند | نویسنده را پیش بنشاختند | |||||
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر | یکی نامه بنوشت شادان به مهر | |||||
سر نامه کرد آفرین از نخست | بران کو روان را به شادی بشست | |||||
خرد بر دل خویش پیرایه کرد | به رنج تن از مردمی مایه کرد | |||||
همه نیکویها ز یزدان شناخت | خرد جست و با مرد دانا بساخت | |||||
بدانید کز داد جز نیکویی | نیاید نکوبد در بدخویی | |||||
هرانکس که از کارداران ما | سرافراز و جنگی سواران ما | |||||
بنالد نه بیند بجز چاه و دار | وگر کشته بر خاک افگنده خوار | |||||
بکوشید تا رنجها کم کنید | دل غمگنان شاد و بیغم کنید | |||||
که گیتی فراوان نماند به کس | بیآزاری و داد جویید و بس | |||||
بدین گیتی اندر نشانه منم | سر راستی را بهانه منم | |||||
که چندان سپه کرد آهنگ من | هم آهنگ این نامدار انجمن | |||||
از ایدر برفتم به اندک سپاه | شدند آنک بدخواه بد نیک خواه | |||||
یکی نامداری چو خاقان چین | جهاندار با تاج و تخت و نگین | |||||
به دست مناندر گرفتار شد | سر بخت ترکان نگونسار شد | |||||
مرا کرد پیروز یزدان پاک | سر دشمنان رفت در زیر خاک | |||||
جز از بندگی پیشهی من مباد | جز از راست اندیشهی من مباد | |||||
نخواهم خراج از جهان هفت سال | اگر زیردستی بود گر همال | |||||
به هر کارداری و خودکامهیی | نوشتند بر پهلوی نامهیی | |||||
که از زیردستان جز از رسم و داد | نرانید و از بد نگیرید یاد | |||||
هرانکس که درویش باشد به شهر | که از روز شادی نیابند بهر | |||||
فرستید نزدیک ما نامشان | برآریم زان آرزو کامشان | |||||
دگر هرک هستند پهلونژاد | که گیرند از رفتن رنج یاد | |||||
هم از گنج ما بینیازی دهید | خردمند را سرفرازی دهید | |||||
کسی را که فامست و دستش تهیست | به هر کار بیارج و بی فرهیست | |||||
هم از گنجماشان بتوزید فام | به دیوانهایشان نویسید نام | |||||
ز یزدان بخواهید تا هم چنین | دل ما بدارد به آیین و دین | |||||
بدین مهر ما شادمانی کنید | بران مهتران مهربانی کنید | |||||
همان بندگان را مدارید خوار | که هستند هم بندهی کردگار | |||||
کسی کش بود پایهی سنگیان | دهد کودکان را به فرهنگیان | |||||
به دانش روان را توانگر کنید | خرد را ز تن بر سر افسر کنید | |||||
ز چیز کسان دور دارید دست | بیآزار باشید و یزدانپرست | |||||
بکوشید و پیمان ما مشکنید | پی و بیخ و پیوند بد برکنید | |||||
به یزدان پناهید و فرمان کنید | روان را به مهرش گروگان کنید | |||||
مجویید آزار همسایگان | هم آن بزرگان و پرمایگان | |||||
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت | وز اندازهی کهتری برگذشت | |||||
بزرگش مخوانید کان برتری | سبک بازگردد سوی کهتری | |||||
ز درویش چیزی مدارید باز | هرانکس که هست از شما بینیاز | |||||
به پاکان گرایید و نیکی کنید | دل و پشت خواهندگان مشکنید | |||||
هران چیز کان دور گشت از پسند | بدان چیز نزدیک باشد گزند | |||||
ز دارنده بر جان آنکس درود | که از مردمی باشدش تار و پود | |||||
چو اندر نوشتند چینی حریر | سر خامه را کرد مشکین دبیر | |||||
به عنوان برش شاه گیتی نوشت | دل داد و دانندهی خوب و زشت | |||||
خداوند بخشایش و فر و زور | شهنشاه بخشنده بهرام گور | |||||
سوی مرزبانان فرمانبران | خردمند و دانا و جنگی سران | |||||
به هر سو نوند و سوار و هیون | همی رفت با نامهی رهنمون | |||||
چو آن نامه آمد به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |||||
همی گفت هرکس که یزدان سپاس | که هست این جهاندار یزدان شناس | |||||
زن و مرد و کودک به هامون شدند | به هر کشور از خانه بیرون شدند | |||||
همی خواندند آفرین نهان | بران دادگر شهریار جهان | |||||
ازان پس به خوردن بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
یکی نیمه از روز خوردن بدی | دگر نیمه زو کارکردن بدی | |||||
همی نو به هر بامدادی پگاه | خروشی بدی پیش درگاه شاه | |||||
که هرکس که دارد خورید و دهید | سپاسی ز خوردن به خود برنهید | |||||
کسی کش نیازست آید به گنج | ستاند ز گنج درم سخته پنج | |||||
سه من تافته بادهی سالخورده | به رنگ گل نار و با رنگ زرد | |||||
هانی به رامش نهادند روی | پرآواز میخواره شد شهر و کوی | |||||
چنان بد که از بید و گل افسری | ز دیدار او خواستندی کری | |||||
یکی شاخ نرگس به تای درم | خریدی کسی زان نگشتی دژم | |||||
ز شادی جوان شد دل مرد پیر | به چشمه درون آبها گشت شیر | |||||
جهانجوی کرد از جهاندار یاد | که یکسر جهان دید زانگونه شاد | |||||
به نرسی چنین گفت یک روز شاه | کز ایدر برو با نگین و کلاه | |||||
خراسان ترا دادم آباد کن | دل زیردستان به ما شاد کن | |||||
نگر تا نباشی بجز دادگر | میاویز چنگ اندرین رهگذر | |||||
پدر کرد بیداد و پیچد ازان | چو مردی برهنه ز باد خزان | |||||
بفرمود تا خلعتش ساختند | گرانمایه گنجی بپرداختند | |||||
بدو گفت یزدان پناه تو باد | سر تخت خورشید گاه تو باد | |||||
به رفتن دو هفته درنگ آمدش | تنآسان خراسان به چنگ آمدش | |||||
چو نرسی بشد هفتهیی برگذشت | دل شاه ز اندیشه پردخته گشت | |||||
بفرمود تا موبد موبدان | برفت و بیاورد چندی ردان | |||||
بدو گفت شد کار قیصر دراز | رسولش همی دیر یابد جواز | |||||
چه مردست و اندر خرد تا کجاست | که دارد روان از خرد پشت راست | |||||
بدو گفت موبد انوشه بدی | جهاندار و با فره ایزدی | |||||
یکی مرد پیرست با رای و شرم | سخن گفتنش چرب و آواز نرم | |||||
کسی کش فلاطون به دست اوستاد | خردمند و بادانش و بانژاد | |||||
یکی برمنش بود کامد ز روم | کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم | |||||
بپژمرد چون لاله در ماه دی | تنش خشک و رخساره همرنگ نی | |||||
همه کهترانش به کردار میش | که روز شکارش سگ آید به پیش | |||||
به کندی و تندی بما ننگرید | وزین مرز کس را به کس نشمرید | |||||
به موبد چنین گفت بهرام گور | که یزدان دهد فر و دیهیم و زور | |||||
مرا گر جهاندار پیروز کرد | شب تیره بر بخت من روز کرد | |||||
یکی قیصر روم و قیصر نژاد | فریدون ورا تاج بر سر نهاد | |||||
بزرگست وز سلم دارد نژاد | ز شاهان فزونتر به رسم و به داد | |||||
کنون مردمی کرد و فرزانگی | چو خاقان نیامد به دیوانگی | |||||
ورا پیش خوانیم هنگام بار | سخن تا چه گوید که آید به کار | |||||
وزان پس به خوبی فرستمش باز | ز مردم نیم در جهان بینیاز | |||||
یکی رزم جوید سپاه آورد | دگر بزم و زرین کلاه آورد | |||||
مرا ارج ایشان بباید شناخت | بزرگ آنک با نامداران بساخت | |||||
برو آفرین کرد موبد به مهر | که شادان بدی تا بگردد سپهر | |||||
سپهبد فرستاده را پیش خواند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |||||
چو بشنید بیدار شاه جهان | فرستاده را خواند پیش مهان | |||||
بیامد جهاندیده دانای پیر | سخنگوی و بادانش و یادگیر | |||||
به کش کرده دست و سرافگنده پست | بر تخت شاهی به زانو نشست | |||||
بپرسید بهرام و بنواختش | بر تخت پیروزه بنشاختش | |||||
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر | ز دیدار این مرز ناگشته سیر | |||||
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت | به گیتی مرا همچو انباز داشت | |||||
کنون روزگار توام تازه شد | ترا بودن ایدر بیاندازه شد | |||||
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم | وز آواز تو روز فرخ نهیم | |||||
فرستادهی پیر کرد آفرین | که بیتو مبادا زمان و زمین | |||||
هران پادشاهی که دارد خرد | ز گفت خردمند رامش برد | |||||
به یزدان خردمند نزدیکتر | بداندیش را روز تاریکتر | |||||
تو بر مهتران جهان مهتری | که هم مهتر و شاه و هم بهتری | |||||
ترا دانش و هوش و دادست و فر | بر آیین شاهان پیروزگر | |||||
همانت خرد هست و پاکیزه رای | بر هوشمندان توی کدخدای | |||||
که جاوید بادی تن و جان درست | مبیناد گردون میان تو سست | |||||
زبانت ترازوست و گفتن گهر | گهر سخته هرگز که بیند به زر | |||||
اگر چه فرستادهی قیصرم | همان چاکر شاه را چاکرم | |||||
درودی رسانم ز قیصر به شاه | که جاوید باد این سر و تاج و گاه | |||||
و دیگر که فرمود تا هفت چیز | بپرسم ز دانندگان تو نیز | |||||
بدو گفت شاه این سخنها بگوی | سخنگوی را بیشتر آبروی | |||||
بفرمود تا موبد موبدان | بشد پیش با مهتران و ردان | |||||
بشد موبد و هرکه دانا بدند | به هر دانشیبر توانا بدند | |||||
سخنگوی بگشاد راز از نهفت | سخنهای قیصر به موبد بگفت | |||||
به موبد چنین گفت کای رهنمون | چه چیز آنک خوانی همی اندرون | |||||
دگر آنک بیرونش خوانی همی | جزین نیز نامش ندانی همی | |||||
زبر چیست ای مهتر و زبر چیست | همان بیکرانه چه و خوار کیست | |||||
چه چیز آنک نامش فراوان بود | مر او را به هر جای فرمان بود | |||||
چنین گفت موبد به فرزانه مرد | که مشتاب وز راه دانش مگرد | |||||
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست | سخن در درون و برون اندکیست | |||||
برون آسمان و درونش هواست | زبر فر یزدان فرمانرواست | |||||
همان بیکران در جهان ایزدست | اگر تاب گیری به دانش به دست | |||||
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر | بد آن را که باشد به یزدان دلیر | |||||
دگر آنک بسیار نامش بود | رونده به هر جای کامش بود | |||||
خرد دارد ای پیر بسیار نام | رساند خرد پادشا را به کام | |||||
یکی مهر خوانند و دیگر وفا | خرد دور شد درد ماند و جفا | |||||
زبانآوری راستی خواندش | بلنداختری زیرکی داندش | |||||
گهی بردبار و گهی رازدار | که باشد سخن نزد او پایدار | |||||
پراگنده اینست نام خرد | از اندازهها نام او بگذرد | |||||
تو چیزی مدان کز خرد برترست | خرد بر همه نیکویها سرست | |||||
خرد جوید آگنده راز جهان | که چشم سر ما نبیند نهان | |||||
دگر آنک دارد جهاندار خوار | به هر دانش از کردهی کردگار | |||||
ستارهست رخشان ز چرخ بلند | که بینا شمارش بداند که چند | |||||
بلند آسمان را که فرسنگ نیست | کسی را بدو راه و آهنگ نیست | |||||
همی خوار گیری شمار ورا | همان گردش روزگار ورا | |||||
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر | بماند شگفت اندرو تیز ویر | |||||
ستاره همی بشمرد ز آسمان | ازین خوارتر چیست ای شادمان | |||||
من این دانم ار هست پاسخ جزین | فراخست رای جهانآفرین | |||||
سخندان قیصر چو پاسخ شنید | زمین را ببوسید و فرمان گزید | |||||
به بهرام گفت ای جهاندار شاه | ز یزدان برینبر فزونی مخواه | |||||
که گیتی سراسر به فرمان تست | سر سرکشان زیر پیمان تست | |||||
پسند بزرگان فرخنژاد | ندارد جهان چون تو شاهی به یاد | |||||
همان نیز دستورت از موبدان | به دانش فزونست از بخردان | |||||
همه فیلسوفان ورا بندهاند | به دانایی او سرافگندهاند | |||||
چو بهرام بشنید شادی نمود | به دلش اندرون روشنایی فزود | |||||
به موبدم درم داد ده بدره نیز | همان جامه و اسپ و بسیار چیز | |||||
وزانجا خرامان بیامد بدر | خرد یافته موبد پرهنر | |||||
فرستادهی قیصر نامدار | سوی خانه رفت از بر شهریار | |||||
چو خورشید بر چرخ بنمود دست | شهنشاه بر تخت زرین نشست | |||||
فرستادهی قیصر آمد به در | خرد یافته موبد پرگهر | |||||
به پیش شهنشاه رفتند شاد | سخنها ز هرگونه کردند یاد | |||||
فرستاده را موبد شاه گفت | که ای مرد هشیار بییار و جفت | |||||
ز گیتی زیانکارتر کار چیست | که بر کردهی او بباید گریست | |||||
چه دانی تو اندر جهان سودمند | که از کردنش مرد گردد بلند | |||||
فرستاده گفت آنک دانا بود | همیشه بزرگ و توانا بود | |||||
تن مرد نادان ز گل خوارتر | به هر نیکی ناسزاوارتر | |||||
ز نادان و دانا زدی داستان | شنیدی مگر پاسخ راستان | |||||
بدو گفت موبد که نیکو نگر | بیندیش و ماهی به خشکی مبر | |||||
فرستاده گفت ای پسندیده مرد | سخنها ز دانش توان یاد کرد | |||||
تو این گر دگرگونه دانی بگوی | که از دانش افزون شود آبروی | |||||
بدو گفت موبد که اندیشه کن | کز اندیشه بازیب گردد سخن | |||||
ز گیتی هرانکو بیآزارتر | چنان دان که مرگش زیانکارتر | |||||
به مرگ بدان شاد باشی رواست | چو زاید بد و نیک تن مرگ راست | |||||
ازین سودمندی بود زان زیان | خرد را میانجی کن اندر میان | |||||
چو بشنید رومی پسند آمدش | سخنهای او سودمند آمدش | |||||
بخندید و بر شاه کرد آفرین | بدو گفت فرخنده ایران زمین | |||||
که تخت شهنشاه بیند همی | چو موبد بروبر نشیند همی | |||||
به دانش جهان را بلند افسری | به موبد ز هر مهتری برتری | |||||
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست | ک دستور تو بر جهان پادشاست | |||||
ز گفتار او شاد شد شهریار | دلش تازه شد چو گل اندر بهار | |||||
برون شد فرستاده از پیش شاه | شب آمد برآمد درفش سیاه | |||||
پدید آمد آن چادر مشکبوی | به عنبر بیالود خورشید روی | |||||
شکیبا نبد گنبد تیزگرد | سر خفته از خواب بیدار کرد | |||||
درفشی بزد چشمهی آفتاب | سر شاه گیتی سبک شد ز خواب | |||||
در بار بگشاد سالار بار | نشست از بر تخت خود شهریار | |||||
بفرمود تا خلعت آراستند | فرستاده را پیش او خواستند | |||||
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام | ز دینار گیتی که بردند نام | |||||
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر | فزون گشت از اندیشهی تیزویر | |||||
چو از کار رومی بپردخت شاه | دلش گشت پیچان ز کار سپاه | |||||
بفرمود تا موبد رایزن | بشد با یکی نامدار انجمن | |||||
ببخشید روی زمین سربسر | ابر پهلوانان پرخاشخر | |||||
درم داد و اسپ و نگین و کلاه | گرانمایه را کشور و تاج و گاه | |||||
پر از راستی کرد یکسر جهان | وزو شادمانه کهان و مهان | |||||
هرانکس که بیداد بد دور کرد | به نادادن چیز و گفتار سرد | |||||
وزان پس چنین گفت با موبدان | که ای پرهنر پاکدل بخردان | |||||
جهان را ز هرگونه دارید یاد | ز کردار شاهان بیداد و داد | |||||
بسی دست شاهان ز بیداد و آز | تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز | |||||
جهان از بداندیش در بیم بود | دل نیکمردان به دو نیم بود | |||||
همه دست کرده به کار بدی | کسی را نبد کوشش ایزدی | |||||
نبد بر زن و زاده کس پادشا | پر از غم دل مردم پارسا | |||||
به هر جای گستردن دست دیو | بریده دل از بیم گیهان خدیو | |||||
سر نیکویها و دست بدیست | در دانش و کوشش بخردیست | |||||
همه پاک در گردن پادشاست | که پیدا شود زو همه کژ و راست | |||||
پدر گر به بیداد یازید دست | نبد پاک و دانا و یزدانپرست | |||||
مدارید کردار او بس شگفت | که روشن دلش رنگ آتش گرفت | |||||
ببینید تا جم و کاوس شاه | چه کردند کز دیو جستند راه | |||||
پدر همچنان راه ایشان بجست | به آب خرد جان تیره نشست | |||||
همه زیردستانش پیچان شدند | فراوان ز تندیش بیجان شدند | |||||
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس | همی آفرین او نیابد ز کس | |||||
ز ما باد بر جان او آفرین | مبادا که پیچد روانش ز کین | |||||
کنون بر نشستم بر گاه اوی | به مینو کشد بیگمان راه اوی | |||||
همی خواهم از کردگار جهان | که نیرو دهد آشکار و نهان | |||||
که با زیردستان مدارا کنیم | ز خاک سیه مشک سارا کنیم | |||||
که با خاک چون جفت گردد تنم | نگیرد ستمدیدهای دامنم | |||||
شما همچنین چادر راستی | بپوشید شسته دل از کاستی | |||||
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | ز دهقان و تازی و رومی نژاد | |||||
به کردار شیرست آهنگ اوی | نپیچد کسی گردن از چنگ اوی | |||||
همان شیر درنده را بشکرد | به خواری تن اژدها بسپرد | |||||
کجا آن سر و تاج شاهنشهان | کجا آن بزرگان و فرخ مهان | |||||
کجا آن سواران گردنکشان | کزیشان نبینم به گیتی نشان | |||||
کجا ان پری چهرگان جهان | کزیشان بدی شاد جان مهان | |||||
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت | چنان دان که گشتست با خاک جفت | |||||
همه دست پاکی و نیکی بریم | جهان را به کردار بد نشمریم | |||||
به یزدان دارنده کو داد فر | به تاج و به تخت و نژاد و گهر | |||||
که گر کارداری به یک مشک خاک | زبان جوید اندر بلند و مغاک | |||||
همانجا بسوزم به آتش تنش | کنم بر سر دار پیراهنش | |||||
وگر در گذشته ز شب چند پاس | بدزدد ز درویش دزدی پلاس | |||||
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج | بشویم دل غمگنان را ز رنج | |||||
وگر گوسفندی برند از رمه | به تیره شب و روزگار دمه | |||||
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم | مبادا که بر وی سپاسی نهم | |||||
چو با دشمنم کارزاری بود | وزان جنگ خسته سواری بود | |||||
فرستمش یکساله زر و درم | نداریم فرزند او را دژم | |||||
ز دادار دارنده یکسر سپاس | که اویست جاوید نیکیشناس | |||||
به آب و به آتش میازید دست | مگر هیربد مرد آتشپرست | |||||
مریزید هم خون گاوان ورز | که ننگست در گاو کشتن به مرز | |||||
ز پیری مگر گاو بیکار شد | به چشم خداوند خود خوار شد | |||||
نباید ز بن کشت گاو زهی | که از مرز بیرون شود فرهی | |||||
همه رای با مرد دانا زنید | دل کودک بیپدر مشکنید | |||||
از اندیشهی دیو باشید دور | گه جنگ دشمن مجویید سور | |||||
اگر خواهم از زیردستان خراج | ز دارنده بیزارم و تخت عاج | |||||
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد | به پاداش آن داد کردیم گرد | |||||
همه دل ز کردار او خوش کنید | به آزادی آهنگ آتش کنید | |||||
ببخشد مگر کردگارش گناه | ز دوزخ به مینو نمایدش راه | |||||
کسی کو جوانست شادی کنید | دل مردمان جوان مشکنید | |||||
به پیری به مستی میازید دست | که همواره رسوا بود پیر مست | |||||
گنهکار یزدان مباشید هیچ | به پیری به آید به رفتن بسیچ | |||||
چو خشنود گردد ز ما کردگار | به هستی غم روز فردا مدار | |||||
دل زیردستان به ما شاد باد | سر سرکشان از غم آزاد باد | |||||
همه نامداران چو گفتار شاه | شنیدند و کردند نیکو نگاه | |||||
همه دیده کردند پیشش پر آب | ازان شاه پردانش و زودیاب | |||||
خروشان برو آفرین خواندند | ورا پادشا زمین خواندند | |||||
وزیر خردمند بر پای خاست | چنین گفت کی خسرو داد و راست | |||||
جهان از بداندیش بی بیم گشت | وزین مرزها رنج و سختی گذشت | |||||
مگر نامور شنگل از هندوان | که از داد پیچیده دارد روان | |||||
ز هندوستان تا در مرز چین | ز دزدان پرآشوب دارد زمین | |||||
به ایران همی دست یازد به بد | بدین داستان کارسازی سزد | |||||
تو شاهی و شنگل نگهبان هند | چرا باژ خواهد ز چین و ز سند | |||||
براندیش و تدبیر آن بازجوی | نباید که ناخوبی آید بروی | |||||
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد | جهان پیش او چون یکی بیشه شد | |||||
چنین گفت کاین کار من در نهان | بسازم نگویم به کس در جهان | |||||
به تنها ببینم سپاه ورا | همان رسم شاهی و گاه ورا | |||||
شوم پیش او چون فرستادگان | نگویم به ایران به آزادگان | |||||
بشد پاک دستور او با دبیر | جزو هرکسی آنک بد ناگزیر | |||||
بگفتند هرگونه از بیش و کم | ببردند قرطاس و مشک و قلم | |||||
یکی نامه بنوشت پر پند و رای | پر از دانش و آفرین خدای | |||||
سر نامه کرد از نخست آفرین | ز یزدان برآنکس که جست آفرین | |||||
خداوند هست و خداوند نیست | همه چیز جفتست و ایزد یکیست | |||||
ز چیزی کجا او دهد بنده را | پرستنده و تاج دارنده را | |||||
فزون از خرد نیست اندر جهان | فروزنده کهتران و مهان | |||||
هرانکس که او شاد شد از خرد | جهان را به کردار بد نسپرد | |||||
پشیمان نشد هر که نیکی گزید | که بد آب دانش نیارد مزید | |||||
رهاند خرد مرد را از بلا | مبادا کسی در بلا مبتلا | |||||
نخستین نشان خرد آن بود | که از بد همهساله ترسان بود | |||||
بداند تن خویش را در نهان | به چشم خرد جست راز جهان | |||||
خرد افسر شهریاران بود | همان زیور نامداران بود | |||||
بداند بد و نیک مرد خرد | بکوشد به داد و بپیچد ز بد | |||||
تو اندازهی خود ندانی همی | روان را به خون در نشانی همی | |||||
اگر تاجدار زمانه منم | به خوبی و زشتی بهانه منم | |||||
تو شاهی کنی کی بود راستی | پدید آید از هر سوی کاستی | |||||
نه آیین شاهان بود تاختن | چنین با بداندیشگان ساختن | |||||
نیای تو ما را پرستنده بود | پدر پیش شاهان ما بنده بود | |||||
کس از ما نبودند همداستان | که دیر آمدی باژ هندوستان | |||||
نگه کن کنون روز خاقان چین | که از چین بیامد به ایران زمین | |||||
به تاراج داد آنک آورده بود | بپیچید زان بد که خود کرده بود | |||||
چنین هم همی بینم آیین تو | همان بخشش و فره دین تو | |||||
مرا ساز جنگست و هم خواسته | همان لشکر یکدل آراسته | |||||
ترا با دلیران من پای نیست | به هند اندرون لشکر آرای نیست | |||||
تو اندر گمانی ز نیروی خویش | همی پیش دریا بری جوی خویش | |||||
فرستادم اینک فرستادهیی | سخنگوی با دانش آزادهیی | |||||
اگر باژ بفرست اگر جنگ را | به بیدانشی سخت کن تنگ را | |||||
ز ما باد بر جان آنکس درود | که داد و خرد باشدش تار و پود | |||||
چو خط از نسیم هوا گشت خشک | نوشتند و بر وی پراگند مشک | |||||
به عنوانش بر نام بهرام کرد | که دادش سر هر بدی رام کرد | |||||
که تاج کیان یافت از یزدگرد | به خرداد ماه اندرون روز ارد | |||||
سپهدار مرز و نگهدار بوم | ستانندهی باژ سقلاب و روم | |||||
به نزدیک شنگل نگهبان هند | ز دریای قنوج تا مرز سند | |||||
چو بنهاد بر نامهبر مهر شاه | برآراست بر ساز نخچیرگاه | |||||
به لشکر ز کارش کس آگه نبود | جز از نامدارانش همره نبود | |||||
بیامد بدینسان به هندوستان | گذشت از بر آب جادوستان | |||||
چو نزدیک ایوان شنگل رسید | در پرده و بارگاهش بدید | |||||
برآوردهیی بود سر در هوا | بدربر فراوان سلیح و نوا | |||||
سواران و پیلان بدربر به پای | خروشیدن زنگ با کرنای | |||||
شگفتی بان بارگه بر بماند | دلش را به اندیشه اندر نشاند | |||||
چنین گفت با پردهداران اوی | پرستنده و پایکاران اوی | |||||
که از نزد پیروز بهرامشاه | فرستاده آمد بدین بارگاه | |||||
هم اندر زمان رفت سالار بار | ز پرده درون تا بر شهریار | |||||
بفرمود تا پرده برداشتند | به ارجش ز درگاه بگذاشتند | |||||
خرامان همی رفت بهرام گور | یکی خانه دید آسمانش بلور | |||||
ازارش همه سیم و پیکرش زر | نشانده به هر جای چندی گهر | |||||
نشسته به نزدیک او رهنمای | پس پشت او ایستاده به پای | |||||
برادرش را دید بر زیرگاه | نهاده به سر بر ز گوهر کلاه | |||||
چو آمد به نزدیک شنگل فراز | ورا دید با تاج بر تخت ناز | |||||
همه پایهی تخت زر و بلور | نشسته برو شاه با فر و زور | |||||
بر تخت شد شاه و بردش نماز | همی بود پیشش زمانی دراز | |||||
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست | جهاندار بهرام یزدانپرست | |||||
یکی نامه دارم بر شاه هند | نوشته خطی پهلوی بر پند | |||||
چو آواز بهرام بشنید شاه | بفرمود زرین یکی زیرگاه | |||||
بران کرسی زرش بنشاندند | ز درگاه یارانش را خواندند | |||||
چو بنشست بگشاد لب را ز بند | چنین گفت کای شهریار بلند | |||||
زبان برگشایم چو فرمان دهی | که بیتو مبادا بهی و مهی | |||||
بدو گفت شنگل که بر گوی هین | که گوینده یابد ز چرخ آفرین | |||||
چنین گفت کز شاه خسرونژاد | که چون او به گیتی ز مادر نزاد | |||||
مهست آن سرافراز بر روی دهر | که با داد او زهر شد پای زهر | |||||
بزرگان همه باژ دار ویاند | به نخچیر شیران شکار ویاند | |||||
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون | بیابان شود همچو دریای خون | |||||
به بخشش چو ابری بود دربار | بود پیش او گنج دینار خوار | |||||
پیامی رسانم سوی شاه هند | همان پهلوی نامهیی برپرند | |||||
چو بشنید شد نامه را خواستار | شگفتی بماند اندران نامدار | |||||
چو آن نامه برخواند مرد دبیر | رخ تاجور گشت همچون زریر | |||||
بدو گفت کای مرد چیرهسخن | به گفتار مشتاب و تندی مکن | |||||
بزرگی نماید همی شاه تو | چنان هم نماید همی راه تو | |||||
کسی باژ خواهد ز هندوستان | نباشم ز گوینده همداستان | |||||
به لشکر همی گوید این گر به گنج | وگر شهر و کشور سپردن به رنج | |||||
کلنگاند شاهان و من چون عقاب | وگر خاک و من همچو دریای آب | |||||
کسی با ستاره نکوشد به جنگ | نه با آسمان جست کس نام و ننگ | |||||
هنر بهتر از گفتن نابکار | که گیرد ترا مرد داننده خوار | |||||
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر | ز شاهی شما را زبانست بهر | |||||
نهفته همه بوم گنج منست | نیاکان بدو هیچ نابرده دست | |||||
دگر گنج برگستوان و زره | چو گنجور ما برگشاید گره | |||||
به پیلانش باید کشیدن کلید | وگر ژنده پیلش تواند کشید | |||||
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار | ستاره شود پیش چشم تو خوار | |||||
زمین بر نتابد سپاه مرا | همان ژنده پیلان و گاه مرا | |||||
هزار ار به هندی زنی در هزار | بود کس که خواند مرا شهریار | |||||
همان کوه و دریای گوهر مراست | به من دارد اکنون جهان پشت راست | |||||
همان چشمهی عنبر و عود و مشک | دگر گنج کافور ناگشته خشک | |||||
دگر داروی مردم دردمند | به روی زمین هرک گردد نژند | |||||
همه بوم ما را بدینسان برست | اگر زر و سیمست و گر گوهرست | |||||
چو هشتاد شاهند با تاج زر | به فرمان من تنگ بسته کمر | |||||
همه بوم را گرد دریاست راه | نیاید بدین خاکبر دیو گاه | |||||
ز قنوج تا مرز دریای چین | ز سقلاب تا پیش ایران زمین | |||||
بزرگان همه زیردست منند | به بیچارگی در پرست منند | |||||
به هند و به چین و ختن پاسبان | نرانند جز نام من بر زبان | |||||
همه تاج ما را ستایندهاند | پرستندگی را فزایندهاند | |||||
به مشکوی من دخت فغفور چین | مرا خواند اندر جهانآفرین | |||||
پسر دارم از وی یکی شیردل | که بستاند از که به شمشیر دل | |||||
ز هنگام کاوس تا کیقباد | ازین بوم و برکس نکردست یاد | |||||
همان نامبردار سیسد هزار | ز لشکر که خواند مرا شهریار | |||||
ز پیوستگانم هزار و دویست | کزیشان کسی را به من راه نیست | |||||
همه زاد بر زاد خویش منند | که در هند بر پای پیش منند | |||||
که در بیشه شیران به هنگام جنگ | ز آورد ایشان بخاید دو چنگ | |||||
گر آیین بدی هیچ آزاده را | که کشتی به تندی فرستاده را | |||||
سرت را جدا کردمی از تنت | شدی مویهگر بر تو پیراهنت | |||||
بدو گفت بهرام کای نامدار | اگر مهتری کام کژی مخار | |||||
مرا شاه من گفت کو را بگوی | که گر بخردی راه کژی مجوی | |||||
ز درگه دو دانا پدیدار کن | زبانآور و کامران بر سخن | |||||
گر ایدونک زیشان به رای و خرد | یکی بر یکی زان ما بگذرد | |||||
مرا نیز با مرز تو کار نیست | که نزدیک بخرد سخن خوار نیست | |||||
وگرنه ز مردان جنگاوران | کسی کو گراید به گرز گران | |||||
گزین کن ز هندوستان سد سوار | که با یک تن از ما کند کارزار | |||||
نخواهیم ما باژ از مرز تو | چو پیدا شدی مردی و ارز تو | |||||
چو بشنید شنگل به بهرام گفت | که رای تو با مردمی نیست جفت | |||||
زمانی فرودآی و بگشای بند | چه گویی سخنهای ناسودمند | |||||
یکی خرم ایوان بپرداختند | همه هرچ بایست برساختند | |||||
بیاسود بهرام تا نیمروز | چو بر اوج شد تاج گیتی فروز | |||||
چو در پیش شنگل نهادند خوان | یکی را بفرمود کو را بخوان | |||||
کز ایران فرستادهی خسروپرست | سخنگوی و هم کامگار نوست | |||||
کسی را که با اوست هم زیننشان | بیاور به خوان رسولان نشان | |||||
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست | بنان دست بگشاد و لب را ببست | |||||
چو نان خورده شد مجلس آراستند | نوازندهی رود و می خواستند | |||||
همی بوی مشک آمد از خوردنی | همان زیر زربفت گستردنی | |||||
بزرگان چو از باده خرم شدند | ز تیمار نابوده بیغم شدند | |||||
دو تن را بفرمود زورآزمای | به کشتی که دارند با دیو پای | |||||
برفتند شایسته مردان کار | ببستندشان بر میانها ازار | |||||
همی کرد زور ان برین این بران | گرازان و پیچان دو مرد گران | |||||
چو برداشت بهرام جام بلور | به مغزش نبید اندرافگند شور | |||||
بشنگل چنین گفت کای شهریار | بفرمای تا من ببندم ازار | |||||
چو با زورمندان به کشتی شوم | نه اندر خرابی و مستی شوم | |||||
بخندید شنگل بدو گفت خیز | چو زیر آوری خون ایشان بریز | |||||
چو بشنید بهرام بر پای خاست | به مردی خم آورد بالای راست | |||||
کسی را که بگرفت زیشان میان | چو شیری که یازد به گور ژیان | |||||
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش | شکست و بپالود رنگ رخانش | |||||
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت | ازان برز بالا و آن زور و کفت | |||||
به هندی همی نام یزدان بخواند | ورا از چهل مرد برتر نشاند | |||||
چو گشتند مست از می خوشگوار | برفتند ز ایوان گوهرنگار | |||||
چو گردون بپوشید چینی حریر | ز خوردن برآسود برنا و پیر | |||||
چو زرین شد آن چادر مشکبوی | فروزنده بر چرخ بنمود روی | |||||
شه هندوان باره را برنشست | به میدان خرامید چوگان به دست | |||||
ببردند با شاه تیر و کمان | همی تاخت بر آرزو یک زمان | |||||
به بهرام فرمود تا بر نشست | کمان کیانی گرفته به دست | |||||
به شنگل چنین گفت کای شهریار | چنان دان که هستند با من سوار | |||||
همی تیر و چوگان کنند آرزوی | چو فرمان دهد شاه آزادهخوی | |||||
چنین گفت شنگل که تیر و کمان | ستون سواران بود بیگمان | |||||
تو با شاخ و یالی بیفراز دست | به زه کن کمان را و بگشای شست | |||||
کمان را به زه کرد بهرام گرد | عنان را به اسپ تگاور سپرد | |||||
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست | نشانه به یک چوبه بر هم شکست | |||||
گرفتند یکسر برو آفرین | سواران میدان و مردان کین | |||||
ز بهرام شنگل شد اندرگمان | که این فر و این برز و تیر و کمان | |||||
نماند همی این فرستاده را | نه هندی نه ترکی نه آزاده را | |||||
اگر خویش شاهست گر مهترست | برادرش خوانم هم اندر خورست | |||||
بخندید و بهرام را گفت شاه | که ای پرهنر با گهر پیشگاه | |||||
برادر توی شاه را بیگمان | بدین بخشش و زور و تیر و کمان | |||||
که فر کیان داری و زور شیر | نباشی مگر نامداری دلیر | |||||
بدو گفت بهرام کای شاه هند | فرستادگان را مکن ناپسند | |||||
نه از تخمهی یزدگردم نه شاه | برادرش خوانیم باشد گناه | |||||
از ایران یکی مرد بیگانهام | نه دانش پژوهم نه فرزانهام | |||||
مرا بازگردان که دورست راه | نباید که یابد مرا خشم شاه | |||||
بدو گفت شنگل که تندی مکن | که با تو هنوزست ما را سخن | |||||
نبایدت کردن به رفتن شتاب | که رفتن به زودی نباشد صواب | |||||
بر ما بباش و دل آرام گیر | چو پخته نخواهی می خام گیر | |||||
پسانگاه دستور را پیش خواند | ز بهرام با او سخن چند راند | |||||
گر این مرد بهرام را خویش نیست | گر از پهلوان نام او بیش نیست | |||||
چو گویی دهد او تناندر فریب | گر از گفت من در دل آرد نهیب | |||||
تو گویی مر او را نکوتر بود | تو آن گوی با وی که در خور بود | |||||
بگویش بران رو که باشد صواب | که پیش شه هند بفزودی آب | |||||
کنون گر بباشی به نزدیک اوی | نگهداری آن رای باریک اوی | |||||
هرانجا که خوشتر ولایت تراست | سپهداری و باژ و ملکت تراست | |||||
به جایی که باشد همیشه بهار | نسیم بهار آید از جویبار | |||||
گهر هست و دینار و گنج درم | چو باشد درم دل نباشد به غم | |||||
نوازنده شاهی که از مهر تو | بخندد چو بیند همی چهر تو | |||||
به سالی دو بارست بار درخت | ز قنوج برنگذرد نیکبخت | |||||
چو این گفته باشی به پرسش ز نام | که از نام گردد دلم شادکام | |||||
مگر رام گردد بدین مرز ما | فزون گردد از فر او ارز ما | |||||
ورا زود سالار لشکر کنیم | بدین مرز با ارز ما سر کنیم | |||||
بیامد جهاندیده دستور شاه | بگفت این به بهرام و بنمود راه | |||||
ز بهرام زان پس بپرسید نام | که بینام پاسخ نبودی تمام | |||||
چو بشنید بهرام رنگ رخش | دگر شد که تا چون دهد پاسخش | |||||
به فرجام گفت ای سخنگوی مرد | مرا در دو کشور مکن روی زرد | |||||
من از شاه ایران نپیجم به گنج | گر از نیستی چند باشم به رنج | |||||
جزین باشد آرایش دین ما | همان گردش راه و آیین ما | |||||
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش | به برخاستن گم کند راه خویش | |||||
فزونی نجست آنک بودش خرد | بد و نیک بر ما همی بگذرد | |||||
خداوند گیتی فریدون کجاست | که پشت زمانه بدو بود راست | |||||
کجا آن بزرگان خسرونژاد | جهاندار کیخسرو و کیقباد | |||||
دگر آنک دانی تو بهرام را | جهاندار پیروز خودکام را | |||||
اگر من ز فرمان او بگذرم | به مردی سرآرد جهان بر سرم | |||||
نماند بر و بوم هندوستان | به ایران کشد خاک جادوستان | |||||
همان به که من باز گردم بدر | ببیند مرا شاه پیروزگر | |||||
گر از نام پرسیم برزوی نام | چنین خواندم شاه و هم باب و مام | |||||
همه پاسخ من بشنگل رسان | که من دیر ماندم به شهر کسان | |||||
چو دستور بشنید پاسخ ببرد | شنیده سخن پیش او برشمرد | |||||
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه | چنین گفت اگر دور ماند ز راه | |||||
یکی چاره سازم کنون من که روز | سرآید بدین مرد لشکر فروز | |||||
یکی کرگ بود اندران شهر شاه | ز بالای او بسته بر باد راه | |||||
ازان بیشه بگریختی شیر نر | هم از آسمان کرگس تیرپر | |||||
یکایک همه هند زو پر خروش | از آواز او کر شدی تیز گوش | |||||
به بهرام گفت ای پسندیده مرد | برآید به دست تو این کارکرد | |||||
به نزدیک آن کرگ باید شدن | همه چرم او را به تیر آژدن | |||||
اگر زو تهی گردد این بوم و بر | به فر تو این مرد پیروزگر | |||||
یکی دست باشدت نزدیک من | چه نزدیک این نامدار انجمن | |||||
که جاوید در کشور هندوان | بود زنده نام تو تا جاودان | |||||
بدو گفت بهرام پاکیزهرای | که با من بباید یکی رهنمای | |||||
چو بینم به نیروی یزدان تنش | ببینی به خون غرقه پیراهنش | |||||
بدو داد شنگل یکی رهنمای | که او را نشیمن بدانست و جای | |||||
همی رفت با نیکدل رهنمون | بدان بیشهی کرگ ریزنده خون | |||||
همی گفت چندی ز آرام اوی | ز بالا و پهنا و اندام اوی | |||||
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت | خرامان بدان بیشهی کرگ تفت | |||||
پس پشت او چند ایرانیان | به پیکار آن کرگ بسته میان | |||||
چو از دور دیدند خرطوم اوی | ز هنگش همی پست شد بوم اوی | |||||
بدو هرکسی گفت شاها مکن | ز مردی همی بگذرد این سخن | |||||
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ | وگر چه دلیرست خسرو به چنگ | |||||
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست | بدین جنگ دستوری شاه نیست | |||||
چنین داد پاسخ که یزدان پاک | مرا گر به هندوستان داد خاک | |||||
به جای دگر مرگ من چون بود | که اندیشه ز اندازه بیرون بود | |||||
کمان را به زه کرد مرد جوان | تو گفتی همی خوار گیرد روان | |||||
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ | پر از خشم سر دل نهاده به مرگ | |||||
کمان کیانی گرفته به چنگ | ز ترکش برآورد تیر خدنگ | |||||
همی تیر بارید همچون تگرگ | برین همنشان تا غمین گشت کرگ | |||||
چو دانست کو را سرآمد زمان | برآهیخت خنجر به جای کمان | |||||
سر کرگ را راست ببرید و گفت | به نام خداوند بییار و جفت | |||||
که او داد چندین مرا فر و زور | به فرمان او تابد از چرخ هور | |||||
بفرمود تا گاو و گردون برند | سر کرگ زان بیشه بیرون برند | |||||
ببردند چون دید شنگل ز دور | به دیبا بیاراست ایوان سور | |||||
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه | نشاندند بهرام را پیش گاه | |||||
همی کرد هر کس برو آفرین | بزرگان هند و سواران چنین | |||||
برفتند هر مهتری با نثار | به بهرام گفتند کای نامدار | |||||
کسی را سزای تو کردار نیست | به کردار تو راه دیدار نیست | |||||
ازو شادمان شنگل و دل به غم | گهی تازهروی و زمانی دژم | |||||
یکی اژدها بود بر خشک و آب | به دریا بدی گاه بر آفتاب | |||||
همی درکشیدی به دم ژنده پیل | وزو خاستی موج دریای نیل | |||||
چنین گفت شنگل به یاران خویش | بدان تیزهش رازداران خویش | |||||
که من زین فرستادهی شیرمرد | گهی شادمانم گهی پر ز درد | |||||
مرا پشت بودی گر ایدر بدی | به قنوج بر کشوری سر بدی | |||||
گر از نزد ما سوی ایران شود | ز بهرام قنوج ویران شود | |||||
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی | نماند برین بوم ما رنگ و بوی | |||||
همه شب همی کار او ساختم | یکی چارهی دیگر انداختم | |||||
فرستمش فردا بر اژدها | کزو بیگمانی نیابد رها | |||||
نباشم نکوهیدهی کار اوی | چو با اژدها خود شود جنگجوی | |||||
بگفت این و بهرام را پیش خواند | بسی داستان دلیران براند | |||||
بدو گفت یزدان پاکآفرین | ترا ایدر آورد ز ایران زمین | |||||
که هندوستان را بشویی ز بد | چنان کز ره نامداران سزد | |||||
یکی کار پیش است با درد و رنج | به آغاز رنج و به فرجام گنج | |||||
چو این کرده باشی زمانی مپای | به خشنودی من برو باز جای | |||||
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه | ک از رای تو بگذرم نیست راه | |||||
ز فرمان تو نگذرم یک زمان | مگر بد بود گردش آسمان | |||||
بدو گفت شنگل که چندین بلاست | بدین بوم ما در یکی اژدهاست | |||||
به خشکی و دریا همی بگذرد | نهنگ دم آهنگ را بشمرد | |||||
توانی مگر چارهیی ساختن | ازو کشور هند پرداختن | |||||
به ایران بری باژ هندوستان | همه مرز باشند همداستان | |||||
همان هدیهی هند با باژ نیز | ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز | |||||
بدو گفت بهرام کای پادشا | بهند اندرون شاه و فرمانروا | |||||
به فرمان دارنده یزدان پاک | پی اژدها را ببرم ز خاک | |||||
ندانم که او را نشیمن کجاست | بباید نمودن به من راه راست | |||||
فرستاد شنگل یکی راهجوی | که آن اژدها را نماید بدوی | |||||
همی رفت با نامور سی سوار | از ایران سواران خنجرگزار | |||||
همی تاخت تا پیش دریا رسید | به تاریکی آن اژدها را بدید | |||||
بزرگان ایران خروشان شدند | وزان اژدها نیز جوشان شدند | |||||
به بهرام گفتند کای شهریار | تو این را چو آن کرگ پیشین مدار | |||||
به ایرانیان گفت بهرام گرد | که این را به دادار باید سپرد | |||||
مرا گر زمانه بدین اژدهاست | به مردی فزونی نگیرد نه کاست | |||||
کمان را به زه کرد و بگزید تیر | که پیکانش را داده بد زهر و شیر | |||||
بران اژدها تیرباران گرفت | چپ و راست جنگ سواران گرفت | |||||
به پولاد پیکان دهانش بدوخت | همی خار زان زهر او برفروخت | |||||
دگر چار چوبه بزد بر سرش | فرو ریخت با زهر خون از برش | |||||
تن اژدها گشت زان تیر سست | همی خاک را خون زهرش بشست | |||||
یکی تیغ زهرآبگون برکشید | به تندی دل اژدها بردرید | |||||
به تیغ و تبرزین بزد گردنش | به خاک اندر افگند بیجان تنش | |||||
به گردون سرش سوی شنگل کشید | چو شاه آن سر اژدها را بدید | |||||
برآمد ز هندوستان آفرین | ز دادار بر بوم ایرانزمین | |||||
که زاید برآن خاک چونین سوار | که با اژدها سازد او کارزار | |||||
برین برز بالا و این شاخ و یال | نباشد جز از شهریارش همال | |||||
همان شاه شنگل دلی پر ز درد | همی داشت از کار او روی زرد | |||||
شب آمد بیاورد فرزانه را | همان مردم خویش و بیگانه را | |||||
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه | بدین زور و این شاخ و این دستگاه | |||||
نباشد همی ایدر از هیچ روی | ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی | |||||
گر از نزد ما او به ایران شود | به نزدیک شاه دلیران شود | |||||
سپاه مرا سست خواند به کار | به هندوستان نیست گوید سوار | |||||
سرافراز گردد مگر دشمنم | فرستاده را سر ز تن برکنم | |||||
نهانش همی کرد خواهم تباه | چه بینید این را چه دانید راه | |||||
بدو گفت فرزانه کای شهریار | دلت را بدینگونه رنجه مدار | |||||
فرستادهی شهریاران کشی | به غمری برد راه و بیدانشی | |||||
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد | به راه چنین رای هرگز مگرد | |||||
بر مهتران زشتنامی بود | سپهبد به مردم گرامی بود | |||||
پسانگه بیاید از ایران سپاه | یکی تاجداری چو بهرامشاه | |||||
نماند ز ما کس بدینجا درست | ز نیکی نباید ترا دست شست | |||||
رهانیدهی ماست از اژدها | نه کشتن بود رنج او را بها | |||||
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ | به تن زندگانی فزایش نه مرگ | |||||
چو بشنید شنگل سخن تیره شد | ز گفتار فرزانگان خیره شد | |||||
ببود آن شب و بامداد پگاه | فرستاد کس نزد بهرامشاه | |||||
به تنها تن خویش بیانجمن | نه دستور بد پیش و نه رای زن | |||||
به بهرام گفت ای دلارای مرد | توانگر شدی گرد بیشی مگرد | |||||
بتو داد خواهم همی دخترم | ز گفتار و کردار باشد برم | |||||
چو این کرده باشم بر من بایست | کز ایدر گذشتن ترا روی نیست | |||||
ترا بر سپه کامگاری دهم | به هندوستان شهریاری دهم | |||||
فروماند بهرام وا ندیشه کرد | ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد | |||||
ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست | ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست | |||||
و دیگر که جان بر سر آرم بدین | ببینم مگر خاک ایران زمین | |||||
که ایدر بدینسان بماندیم دیر | برآویخت با دام روباه شیر | |||||
چنین داد پاسخ که فرمان کنم | ز گفتارت آرایش جان کنم | |||||
تو از هر سه دختر یکی برگزین | که چون بینمش خوانمش آفرین | |||||
ز گفتار او شاد شد شاه هند | بیاراست ایوان به چینی پرند | |||||
سه دختر بیامد چو خرم بهار | به آرایش و بوی و رنگ و نگار | |||||
به بهرام گور آن زمان گفت رو | بیارای دل را به دیدار نو | |||||
بشد تیز بهرام و او را بدید | ازان ماهرویان یکی برگزید | |||||
چو خرم بهاری سپینود نام | همه شرم و ناز و همه رای و کام | |||||
بدو داد شنگل سپینود را | چو سرو سهی شمع بیدود را | |||||
یکی گنج پرمایهتر برگزید | بدان ماهرخ داد شنگل کلید | |||||
بیاورد یاران بهرام را | سواران بازیب و با نام را | |||||
درم داد ودینار و هرگونه چیز | همان عنبر و عود و کافورنیز | |||||
بیاراست ایوان گوهرنگار | ز قنوج هرکس که بد نامدار | |||||
خرامان بران بزمگاه آمدند | به شادی همه نزد شاه آمدند | |||||
ببودند یک هفته با می به دست | همه شاد و خرم به جای نشست | |||||
سپینود با شاه بهرام گور | چو می بود روشن به جام بلور | |||||
چو زین آگهی شد به فغفور چین | که با فر مردی ز ایران زمین | |||||
به نزدیک شنگل فرستاده بود | همانا ز ایران تهمزاده بود | |||||
بدو داد شنگل یکی دخترش | که بر ماه ساید همی افسرش | |||||
یکی نامه نزدیک بهرامشاه | نوشت آن جهاندار با دستگاه | |||||
به عنوان بر از شهریار جهان | سر نامداران و شاه مهان | |||||
به نزد فرستادهی پارسی | که آمد به قنوج با یار سی | |||||
دگر گفت کامد بما آگهی | ز تو نامور مرد با فرهی | |||||
خردمندی و مردی و رای تو | فشرده به هرجای بر پای تو | |||||
کجا کرگ و آن نامور اژدها | ز شمشیر تیزت نیامد رها | |||||
بتو داد دختر که پیوند ماست | که هندوستان خاک او را بهاست | |||||
سر خویش را بردی اندر هوا | به پیوند این شاه فرمانروا | |||||
به ایران بزرگیست این شاه را | کجا کهترش افسر ماه را | |||||
به دستوری شاه در بر گرفت | به قنوج شد یار دیگر گرفت | |||||
کنون رنج بردار و ایدر بیای | بدین مرز چندانک باید به پای | |||||
به دیدار تو چشم روشن کنیم | روان را ز رای تو جوشن کنیم | |||||
چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای | زمانی نگویم بر من بپای | |||||
برو شاد با خلعت و خواسته | خود و نامداران آراسته | |||||
ترا آمدن پیش من ننگ نیست | چو با شاه ایران مرا جنگ نیست | |||||
مکن سستی از آمدن هیچ رای | چو خواهی که برگردی ایدر مپای | |||||
چو نامه بیامد به بهرام گور | به دلش اندر افتاد زان نامه شور | |||||
نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت | به پالیز کین بر درختی بکشت | |||||
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید | دو چشم تو جز کشور چین ندید | |||||
به عنوان بر از پادشاه جهان | نوشتی سرافراز و تاج مهان | |||||
جز آن بد که گفتی سراسر سخن | بزرگی نو را نخواهم کهن | |||||
شهنشاه بهرام گورست و بس | چنو در زمانه ندانیم کس | |||||
به مردی و دانش به فر و نژاد | چنو پادشا کس ندارد به یاد | |||||
جهاندار پیروزگر خواندش | ز شاهان سرافرازتر خواندش | |||||
دگر آنک گفتی که من کردهام | به هندوستان رنجها بردهام | |||||
همان اختر شاه بهرام بود | که با فر و اورند و بانام بود | |||||
هنر نیز ز ایرانیانست و بس | ندارند کرگ ژیان را به کس | |||||
همه یکدلانند و یزدانشناس | به نیکی ندارند ز اختر سپاس | |||||
دگر آنک دختر به من داد شاه | به مردی گرفتم چنین پیشگاه | |||||
یکی پادشا بود شنگل بزرگ | به مردی همی راند از میش گرگ | |||||
چو با من سزا دید پیوند خویش | به من داد شایسته فرزند خویش | |||||
دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی | به نیکی بباشم ترا رهنمای | |||||
مرا شاه ایران فرستد به هند | به چین آیم از بهر چینی پرند | |||||
نباشد ز من بنده همداستان | که رانم بدین گونهبر داستان | |||||
دگر آنک گفتی که با خواسته | به ایران فرستمت آراسته | |||||
مرا کرد یزدان ازان بینیاز | به چیز کسان دست کردن دراز | |||||
ز بهرام دارم به بخشش سپاس | نیایش کنم روز و شب در سه پاس | |||||
چهارم سخن گر ستودی مرا | هنر ز آنچ برتر فزودی مرا | |||||
پذیرفتم این از تو ای شاه چین | بگوییم با شاه ایران زمین | |||||
ز یزدان ترا باد چندان درود | که آن را نداند فلک تار و پود | |||||
بران نامه بنهاد مهر نگین | فرستاد پاسخ سوی شاه چین | |||||
چو بهرام با دخت شنگل بساخت | زن او همی شاه گیتی شناخت | |||||
شب و روز گریان بد از مهر اوی | نهاده دو چشم اندران چهر اوی | |||||
چو از مهرشان شنگل آگاه شد | ز بدها گمانیش کوتاه شد | |||||
نشستند یک روز شادان بهم | همی رفت هرگونه از بیش و کم | |||||
سپینود را گفت بهرامشاه | که دانم که هستی مرا نیکخواه | |||||
یکی راز خواهم همی با تو گفت | چنان کن که ماند سخن در نهفت | |||||
همی رفت خواهم ز هندوستان | تو باشی بدین کار همداستان | |||||
به تنها بگویم ترا یک سخن | نباید که داند کس از انجمن | |||||
به ایران مرا کار زین بهترست | همم کردگار جهان یاورست | |||||
به رفتن گر ایدونک رای آیدت | به خوبی خرد رهنمای آیدت | |||||
به هر جای نام تو بانو بود | پدر پیش تختت به زانو بود | |||||
سپینود گفت ای سرافراز مرد | تو بر خیره از راه دانش مگرد | |||||
بهین زنان جهان آن بود | کزو شوی همواره خندان بود | |||||
اگر پاک جانم ز پیمان تو | بپیچد به بیزارم از جان تو | |||||
بدو گفت بهرام پس چاره کن | وزین راز مگشای بر کس سخن | |||||
سپینود گفت ای سزاوار تخت | بسازم اگر باشدم یار بخت | |||||
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور | که سازد پدرم اندران بیشه سور | |||||
که دارند فرخ مران جای را | ستایند جای بتآرای را | |||||
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست | که پیش بت اندر بباید گریست | |||||
بدان جای نخچیر گوران بود | به قنوج در عود سوزان بود | |||||
شود شاه و لشکر بدان جایگاه | که بیره نماید بران بیشه راه | |||||
اگر رفت خواهی بدانجای رو | همیشه کهن باش و سال تو نو | |||||
ز امروز بشکیب تا نیم روز | چو پیدا شود تاج گیتی فروز | |||||
چو از شهر بیرون رود شهریار | به رفتن بیارای و بر ساز کار | |||||
ز گفتار او گشت بهرام شاد | نخفت اندر اندیشه تا بامداد | |||||
چو بنمود خورشید بر چرخ دست | شب تیره بار غریبان ببست | |||||
نشست از بر باره بهرام گور | همی راند با ساز نخچیر گور | |||||
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی | نهادیم هر دو سوی راه روی | |||||
هرانکس که بودند ایرانیان | به رفتن ببستند با او میان | |||||
بیامد چو نزدیک دریا رسید | به ره بار بازارگانان بدید | |||||
که بازارگانان ایران بدند | به آب و به خشکی دلیران بدند | |||||
چو بازارگان روی بهرام دید | شهنشاه لب را به دندان گزید | |||||
نفرمود بردن به پیشش نماز | ز نادان سخن را همی داشت راز | |||||
به بازارگان گفت لب را ببند | کزین سودمندی و هم با گزند | |||||
گرین راز در هند پیدا شود | ز خون خاک ایران چو دریا شود | |||||
گشاده بران کار کو لب ببست | زبان بسته باید گشاده دو دست | |||||
زبان شما را به سوگند سخت | ببندیم تا بازیابیم بخت | |||||
بگویید کز پاک یزدان خدای | بریدیم و بستیم با دیو رای | |||||
اگر هرگز از رای بهرامشاه | بپیچیم و داریم بد را نگاه | |||||
چو سوگند شد خورده و ساخته | دل شاه زان رنج پرداخته | |||||
بدیشان چنین گفت پس شهریار | که نزد شما از من این زنهار | |||||
بدارید و با جان برابر کنید | چو خواهید کز پندم افسر کنید | |||||
گر از من شود تخت پرداخته | سپاه آید از هر سوی ساخته | |||||
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه | نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه | |||||
چو زانگونه دیدند گفتار اوی | برفتند یکسر پر از آب روی | |||||
که جان بزرگان فدای تو باد | جوانی و شاهی روای تو باد | |||||
اگر هیچ راز تو پیدا شود | ز خون کشور ما چو دریا شود | |||||
که یارد بدین گونه اندیشه کرد | مگر بخت را گوید از ره بگرد | |||||
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین | بران نامداران با فر و دین | |||||
همی رفت پیچان به ایوان خویش | به یزدان سپرده تن و جان خویش | |||||
بدانگه که بهرام شد سوی راه | چنین گفت با زن که ای نیکخواه | |||||
ابا مادر خویشتن چاره ساز | چنان کو درستی نداندت راز | |||||
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه | شود خواستار آید از نزد شاه | |||||
بگوید که برزوی شد دردمند | پذیردش پوزش شه هوشمند | |||||
زن این بند بنهاد با مادرش | چو بشنید پس مادر از دخترش | |||||
همی بود تا تازه شد جشنگاه | گرانمایگان برگرفتند راه | |||||
چو برساخت شنگل که آید به دشت | زنش گفت برزوی بیمار گشت | |||||
به پوزش همی گوید ای شهریار | تو دل را بمن هیچ رنجه مدار | |||||
چو ناتندرستی بود جشنگاه | دژم باشد و داند این مایه شاه | |||||
به زن گفت شنگل که این خود مباد | که بیمار باشد کند جشن یاد | |||||
ز قنوج شبگیر شنگل برفت | ابا هندوان روی بنهاد تفت | |||||
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت | که آمد گه رفتن ای نیک جفت | |||||
بیامد سپینود را برنشاند | همی پهلوی نام یزدان بخواند | |||||
بپوشید خفتان و خود برنشست | کمندی به فتراک و گرزی به دست | |||||
همی راند تا پیش دریا رسید | چو ایرانیان را همه خفته دید | |||||
برانگیخت کشتی و زورق بساخت | به زورق سپینود را در نشاخت | |||||
به خشکی رسیدند چون روز گشت | جهان پهلوان گیتی افروز گشت | |||||
سواری ز قنوج تازان برفت | به آگاهی رفتن شاه تفت | |||||
که برزوی و ایرانیان رفتهاند | همان دختر شاه را بردهاند | |||||
شنید این سخن شنگل از نیکخواه | چو آتش بیامد ز نخچیرگاه | |||||
همه لشکر خویش را برنشاند | پس شاه بهرام لشکر براند | |||||
بدینگونه تا پیش دریا رسید | سپینود و بهرام یل را بدید | |||||
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم | ازان سوی دریا چو بر کرد چشم | |||||
بدیدش سپینود و بهرام را | مران مرد بیباک خودکام را | |||||
به دختر چنین گفت کای بدنژاد | که چون تو ز تخم بزرگان مباد | |||||
تو با این فریبنده مرد دلیر | ز دریا گذشتی به کردار شیر | |||||
که بیآگهی من به ایران شوی | ز مینوی خرم به ویران شوی | |||||
ببینی کنون زخم ژوپین من | چو ناگاه رفتی ز بالین من | |||||
بدو گفت بهرام کای بدنشان | چرا تاختی باره چون بیهشان | |||||
مرا آزمودی گه کارزار | چنانم که با باده و میگسار | |||||
تو دانی که از هندوان سدهزار | بود پیش من کمتر از یک سوار | |||||
چو من باشم و نامور یار سی | زرهدار با خنجر پارسی | |||||
پر از خون کنم کشور هندوان | نمانم که باشد کسی با روان | |||||
بدانست شنگل که او راست گفت | دلیری و گردی نشاید نهفت | |||||
بدو گفت شنگل که فرزند را | بیفگندم و خویش و پیوند را | |||||
ز دیده گرامیترت داشتم | به سر بر همی افسرت داشتم | |||||
ترا دادم آن را که خود خواستی | مرا راستی بد ترا کاستی | |||||
جفا برگزیدی به جای وفا | وفا را جفا کی پسندی سزا | |||||
چه گویم تراکانک فرزند بود | به اندیشهی من خردمند بود | |||||
کنون چون دلاور سواری شدست | گمانم که او شهریاری شدست | |||||
دل پارسی باوفا کی بود | چو آری کند رای او نی بود | |||||
چنان بچهی شیر بودی درست | که از خون دل دایگانش بشست | |||||
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ | به پروردگار آمدش رای جنگ | |||||
بدو گفت بهرام چون دانیم | بداندیش و بدساز چون خوانیم | |||||
به رفتن نباشد مرا سرزنش | نخواهی مرا بددل و بدکنش | |||||
شهنشاه ایران و توران منم | سپهدار و پشت دلیران منم | |||||
ازین پس سزای تو نیکی کنم | سر بدسگالت ز تن برکنم | |||||
به ایران به جای پدر دارمت | هم از باژ کشور نیازارمت | |||||
همان دخترت شمع خاور بود | سر بانوان را چو افسر بود | |||||
ز گفتار او ماند شنگل شگفت | ز سر شارهی هندوی برگرفت | |||||
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه | بیامد به پوزش به نزدیک شاه | |||||
شهنشاه را شاد در بر گرفت | وزان گفتها پوزش اندر گرفت | |||||
به دیدار بهرام شد شادکام | بیاراست خوان و بیاورد جام | |||||
برآورد بهرام راز از نهفت | سخنهای ایرانیان باز گفت | |||||
که کردار چون بود و اندیشه چون | که بودم بدین داستان رهنمون | |||||
می چند خوردند و برخاستند | زبان را به پوزش بیاراستند | |||||
دو شاه دلارای یزدانپرست | وفا را بسودند بر دست دست | |||||
کزین پس دل از راستی نشکنیم | همی بیخ کژی ز بن برکنیم | |||||
وفادار باشیم تا جاودان | سخن بشنویم از لب بخردان | |||||
سپینود را نیز پدرود کرد | بر خویش تار و برش پود کرد | |||||
سبک پشت بر یکدگر گاشتند | دل کینه بر جای بگذاشتند | |||||
یکی سوی خشک و یکی سوی آب | برفتند شاداندل و پرشتاب | |||||
چو آگاهی آمد به ایران که شاه | بیامد ز قنوج خود با سپاه | |||||
ببستند آذین به راه و به شهر | همی هرکس از کار برداشت بهر | |||||
درم ریختند از کران تا کران | هم از مشک و دینار و هم زعفران | |||||
چو آگاه شد پور او یزدگرد | سپاه پراگنده را کرد گرد | |||||
چو نرسی و چون موبد موبدان | پذیره شدندش همه بخردان | |||||
چو بهرام را دید فرزند اوی | بیامد بمالید بر خاک روی | |||||
برادرش نرسی و موبد همان | پر از گرد رخسار و دل شادمان | |||||
چنان هم بیامد به ایوان خویش | به یزدان سپرده تن و جان خویش | |||||
بیاسود چون گشت گیتی سیاه | به کردار سیمین سپر گشت ماه | |||||
چو پیراهن شب بدرید روز | پدید آمد آن شمع گیتی فروز | |||||
شهنشاه بر تخت زرین نشست | در بار بگشاد و لب را ببست | |||||
برفتند هر کس که بد مهتری | خردمند و در پادشاهی سری | |||||
جهاندار بر تخت بر پای خاست | بیاراست پاکیزه گفتار راست | |||||
نخست از جهانآفرین یاد کرد | ز وام خرد گردن آزاد کرد | |||||
چنین گفت کز کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |||||
بترسید و او را ستایش کنید | شب تیره پیشش نیایش کنید | |||||
که او داد پیروزی و دستگاه | خداوند تابنده خورشید و ماه | |||||
هرانکس که خواهد که یابد بهشت | نگردد به گرد بد و کار زشت | |||||
چو داد و دهش باشد و راستی | بپیچد دل از کژی و کاستی | |||||
ز ما کس مباشید زین پس به بیم | اگر کوه زر دارد و گنج سیم | |||||
ز دلها همه بیم بیرون کنید | نیایش به دارای بیچون کنید | |||||
کشاورز گر مرد دهقاننژاد | بکوشید با ما به هنگام داد | |||||
هران را که ما تاج دادیم و تخت | ز یزدان شناسید وز داد و بخت | |||||
نکوشم به آگندن گنج من | نخواهم پراگنده کرد انجمن | |||||
یکی گنج خواهم نهادن ز داد | که باشد روانم پس از مرگ شاد | |||||
برین نیز گر خواست یزدان بود | دل روشن از بخت خندان بود | |||||
برین نیکویها فزایش کنیم | سوی نیکبختی نمایش کنیم | |||||
گر از لشکر و کارداران من | ز خویشان و جنگی سواران من | |||||
کسی رنج بگزید و با من نگفت | همی دارد آن کژی اندر نهفت | |||||
ورا از تن خویش باشد بزه | بزه کی گزیند کسی بیمزه(؟) | |||||
منم پیش یزدان ازو دادخواه | که در چادر ابر بنهفت ماه | |||||
شما را مگر دیگرست آرزوی | که هرکس دگرگونه باشد به خوی | |||||
بگویید گستاخ با من سخن | مگر نو کنم آرزوی کهن | |||||
همه گوش دارید و فرمان کنید | ازین پند آرایش جان کنید | |||||
بگفت این و بنشست بر تخت داد | کلاه کیانی به سر بر نهاد | |||||
بزرگان برو خواندند آفرین | که بیتو مبادا کلاه و نگین | |||||
چو دانا بود شاه پیروز بخت | بنازد بدو کشور و تاج و تخت | |||||
ترا مردی و دانش و فرهی | فزون آمد از تخت شاهنشهی | |||||
بزرگی و هم دانش و هم نژاد | چو تو شاه گیتی ندارد به یاد | |||||
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر | ز ما هر که هستیم برنا و پیر | |||||
هم آزادی تو به یزدان کنیم | دگر پیش آزادمردان کنیم | |||||
برین تخت ارزانیانست شاه | به داد و به پیروزی و دستگاه | |||||
همه مردگان را برآری ز خاک | به داد و به بخشش به گفتار پاک | |||||
خداوند دارنده یار تو باد | سر اختر اندر کنار تو باد | |||||
برفتند با رامش از پیش تخت | بزرگان و فرزانهی نیکبخت | |||||
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ | بیامد سوی خان آذر گشسپ | |||||
بسی زر و گوهر به درویش داد | نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد | |||||
پرستندهی آتش زردهشت | همی رفت با باژ و برسم به مشت | |||||
سپینود را پیش او برد شاه | بیاموختش دین و آیین و راه | |||||
بشستش به دین به و آب پاک | ازو دور شد گرد و زنگار و خاک | |||||
در تنگ زندانها باز کرد | به هرسو درم دادن آغاز کرد | |||||
پس آگاه شد شنگل از کار شاه | ز دختر که شد شاه را پیشگاه | |||||
به دیدار ایران بدش آرزوی | بر دختر شاه آزادهخوی | |||||
فرستاد هندی فرستادهیی | سخنگوی مردی و آزادهیی | |||||
یکی عهد نو خواست از شهریار | که دارد به خان اندرون یادگار | |||||
به نوی جهاندار عهدی نوشت | چو خورشید تابان به باغ بهشت | |||||
یکی پهلوی نامه از خط شاه | فرستاده آورد و بنمود راه | |||||
فرستاده چون نزد شنگل رسید | سپهدار قنوج خطش بدید | |||||
ز هندوستان ساز رفتن گرفت | ز خویشان چینی نهفتن گرفت | |||||
بیامد به درگاه او هفت شاه | که آیند با رای شنگل به راه | |||||
یکی شاه کابل دگر هند شاه | دگر شاه سندل بشد با سپاه | |||||
دگر شاه مندل که بد نامدار | همان نیز جندل که بد کامگار | |||||
ابا ژنده پیلان و زنگ و درای | یکی چتر هندی به سر بر به پای | |||||
همه نامجوی و همه نامدار | همه پاک با طوق و با گوشوار | |||||
همه ویژه با گوهر و سیم و زر | یکی چتر هندی ز طاوس نر | |||||
به دیبا بیاراسته پشت پیل | همی تافت آن لشکر از چند میل | |||||
ابا هدیهی شاه و چندان نثار | که دینار شد خوار بر شهریار | |||||
همی راند منزل به منزل سپاه | چو زان آگهی یافت بهرامشاه | |||||
بزرگان ز هر شهر برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |||||
بیامد شهنشاه تا نهروان | خردمند و بیدار و روشنروان | |||||
دو شاه گرانمایه و نیکساز | رسیدند پس یک به دیگر فراز | |||||
به نزدیک اندر فرود آمدند | که با پوزش و با درود آمدند | |||||
گرفتند مر یکدگر را به بر | دو شاه سرافراز با تاج و فر | |||||
پیاده شده لشکر از هر دو روی | جهانی سراسر پر از گفتوگوی | |||||
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم | همی رفت هرگونه از بیش و کم | |||||
به زین بر نشستند هر دو سوار | همان پرهنر لشکر نامدار | |||||
به ایوانها تخت زرین نهاد | برو جامهی خسرو آیین نهاد | |||||
به ره بر بره مرغ بریان نهاد | به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد | |||||
می آورد و برخواند رامشگران | همه جام پر از کران تا کران | |||||
چو نان خورده شد مجلس شاهوار | بیاراست پر بوی و رنگ و نگار | |||||
پرستندگان ایستاده به پای | بهشتی شده کاخ و گاه و سرای | |||||
همه آلت می سراسر بلور | طبقهای زرین ز مشک و بخور | |||||
ز زر افسری بر سر میگسار | به پای اندرون کفش گوهرنگار | |||||
فروماند زان کاخ شنگل شگفت | به می خوردن اندیشه اندر گرفت | |||||
که تا این بهشتست یا بوستان | همی بوی مشک آید از دوستان | |||||
چنین گفت با شاه ایران به راز | که با دخترم راه دیدار ساز | |||||
بفرمود تا خادمان سپاه | پدر را گذراند نزدیک ماه | |||||
همی رفت با خادمان نامدار | سرای دگر دید چون نوبهار | |||||
چو دخترش را دید بر تخت عاج | نشسته به آرام با فر و تاج | |||||
بیامد پدر بر سرش بوسه داد | رخان را به رخسار او برنهاد | |||||
پدر زار بگریست از مهر اوی | همان بر پدر دختر ماهروی | |||||
همی دست بر سود شنگل به دست | ازان کاخ و ایوان و جای نشست | |||||
سپینود را گفت اینت بهشت | برستی ز کاخ بتآرای زشت | |||||
همان هدیهها را که آورده بود | اگر بدره و تاج و گر برده بود | |||||
بدو داد با هدیهی شهریار | شد آن خرم ایوان چو باغ بهار | |||||
وزان جایگه شد به نزدیک شاه | همی کرد مرد اندر ایوان نگاه | |||||
بزرگان چو خرم شدند از نبید | پرستار او خوابگاهی گزید | |||||
سوی خوابگه رفتن آراستند | ز هرگونهیی جامهها خواستند | |||||
چو پیدا شد این چادر مشکرنگ | ستاره بروبر چو پشت پلنگ | |||||
بکردند میخوارگان خواب خوش | همه ناز را دست کرده بکش | |||||
چنین تا پدید آمد آن زرد جام | که خورشید خوانی مر او را به نام | |||||
بینداخت آن چادر لاژورد | بگسترد بر دشت یاقوت زرد | |||||
به نخچیر شد شاه بهرام گرد | شهنشاه هندوستان را ببرد | |||||
چو از دشت نخچیر باز آمدند | خجسته پی و بزمساز آمدند | |||||
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور | زمانی نبودی ز بهرام دور | |||||
بیامد ز میدان چو تیر از کمان | بر دختر خویش رفت آن زمان | |||||
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست | ز مشک سیه سوده انقاس خواست | |||||
سر عهد کرد آفرین از نخست | بران کو جهان از نژندی بشست | |||||
بگسترد هم پاکی و راستی | سوی دیو شد کژی و کاستی | |||||
سپینود را جفت بهرامشاه | سپردم بدین نامور پیشگاه | |||||
شهنشاه تا جاودان زنده باد | بزرگان همه پیش او بنده باد | |||||
چو من بگذرم زین سپنجی سرای | به قنوج بهرامشاهست رای | |||||
ز فرمان این تاجور مگذرید | تن مرده را سوی آتش برید | |||||
سپارید گنجم به بهرامشاه | همان کشور و تاج و گاه و سپاه | |||||
سپینود را داد منشور هند | نوشته خطی هندوی بر پرند | |||||
به ایران همی بود شنگل دو ماه | فرستاد پس مهتری نزد شاه | |||||
به دستوری بازگشتن به جای | خود و نامداران فرخندهرای | |||||
بدان شد شهنشاه همداستان | که او بازگردد به هندوستان | |||||
ز چیزی که باشد به ایران زمین | بفرمود تا کرد موبد گزین | |||||
ز دینار و ز گوهر شاهوار | ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار | |||||
ز دیبا و از جامهی نابسود | که آن را شمار و کرانه نبود | |||||
به اندازه یارانش را هم چنین | بیاراست اسپان به دیبای چین | |||||
گسی کردشان شاد و خشنود شاه | سه منزل همی راند با او به راه | |||||
نبد هم بدین هدیه همداستان | علف داد تا مرز هندوستان | |||||
چو باز آمد از راه بهرامشاه | به آرام بنشست بر پیشگاه | |||||
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد | دلش گشت پر درد و رخساره زرد | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | سرافراز موبد که بودش وزیر | |||||
همی خواست تا گنجها بنگرد | زر و گوهر و جامهها بشمرد | |||||
که بااو ستارهشمر گفته بود | ز گفتار ایشان برآشفته بود | |||||
که باشد ترا زندگانی سه بیست | چهارم به مرگت بباید گریست | |||||
همی گفت شادی کنم بیست سال | که دارم به رفتن به گیتی همال | |||||
دگر بیست از داد و بخشش جهان | کنم راست با آشکار و نهان | |||||
نمانم که ویران شود گوشهیی | بیابد ز من هرکسی توشهیی | |||||
سوم بیست بر پیش یزدان به پای | بباشم مگر باشدم رهنمای | |||||
ستارهشمر شست و سه سال گفت | شمار سه سالش بد اندر نهفت | |||||
ز گفت ستارهشمر جست گنج | وگرنه نبودش خود از گنج رنج | |||||
خنک مرد بیرنج و پرهیزگار | به ویژه کسی کو بود شهریار | |||||
چو گنجور بشنید شد پیش گنج | به کار شمردن همی برد رنج | |||||
به سختی چنان روزگاری ببرد | همه پیش دستور او برشمرد | |||||
چو دستور او برگرفت آن شمار | پراندیشه آمد بر شهریار | |||||
بدو گفت تا بیست و سه سال نیز | همانا نیازت نیاید به چیز | |||||
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار | درمهای این لشکر نامدار | |||||
فرستادهیی نیز کاید برت | ز شاهان وز نامور کشورت | |||||
بدین سال گنج تو آراستست | که پر زر و سیمست و پر خواستست | |||||
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد | ز دانش غم نارسیده نخورد | |||||
بدو گفت کوتاه شد داوری | که گیتی سه روزست چون بنگری | |||||
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز | نباشم ز اندیشه امروز کوز | |||||
چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت | نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت | |||||
بفرمود پس تا خراج جهان | نخواهند نیز از کهان و مهان | |||||
به هر شهر مردی پدیدار کرد | سر خفته از خواب بیدار کرد | |||||
بدان تا نجویند پیکار نیز | نیاید ز پیکار افگار نیز | |||||
ز گنج آنچ بایستشان خوردنی | ز پوشیدنی گر ز گستردنی | |||||
بدین پرخرد موبدان داد و گفت | که نیک و بد از من نباید نهفت | |||||
میان سخنها میانجی بوید | نخواهند چیزی کرانجی بوید | |||||
مرا از به و بتر آگه کنید | ز بدها گمانیم کوته کنید | |||||
پراگنده شد موبد اندر جهان | نماند ایچ نیک و بد اندر نهان | |||||
بران پر خرد کارها بسته شد | ز هر کشوری نامه پیوسته شد | |||||
که از داد و پیکاری و خواسته | خرد شد به مغز اندرون کاسته | |||||
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان | جوانان ندانند ارج مهان | |||||
دل آگنده گردد جوان را به چیز | نبیند هم از شاه و موبد به نیز | |||||
برینگونه چون نامه پیوسته شد | ز خون ریختن شاه دل خسته شد | |||||
به هر کشوری کارداری گزید | پر از داد و دانش چنانچون سزید | |||||
هم از گنج بد پوشش و خوردشان | ز پوشیدن و باز گستردشان | |||||
که شش ماه دیوان بیاراستی | وزان زیردستان درم خواستی | |||||
نهادی بران سیم نام خراج | به دیوان ستاننده با فر و تاج | |||||
به شش ماه بستد به شش باز داد | نبودی ستاننده زان سیم شاد | |||||
بدان چاره تا مرد پیکار خون | نریزد نباشد به بد رهنمون | |||||
وزان پس نوشتند کارآگهان | که از داد وز ایمنی در جهان | |||||
که هر کش درم بد خراجش نبود | به سرش اندرون داوریها فزود | |||||
ز پری به کژی نهادند روی | پر از رنج گشتند و پرخاشجوی | |||||
چو آن نامه بر خواند بهرام گور | به دلش اندر افتاد زان کار شور | |||||
ز هر کشوری مرزبانی گزید | پر از داد دلشان چنانچون سزید | |||||
به درگاه یکساله روزی بداد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
بفرمود کان را که ریزند خون | گر آرند کژی به کار اندرون | |||||
برانند فرمان یزدان بروی | بدان تا شود هرکسی چارهجوی | |||||
برآمد برین بر بسی روزگار | بکی نامه فرمود پس شهریار | |||||
سوی راستگویان و کارآگهان | کجا او پراگنده بد در جهان | |||||
که اندر جهان چیست ناسودمند | که آرد برین پادشاهی گزند | |||||
نوشتند پاسخ که از داد شاه | نگردد کسی گرد آیین و راه | |||||
بشد رای و اندیشهی کشت و ورز | به هر کشوری راست بیکار مرز | |||||
پراگنده بینیم گاوان کار | گیا رست از دشت وز کشتزار | |||||
چنین داد پاسخ که تا نیمروز | که بالا کند تاج گیتی فروز | |||||
نباید کس آسود از کشت و ورز | ز بیارز مردم مجویید ارز | |||||
که بیکار مردم ز بیدانشیست | به بی دانشان بر بباید گریست | |||||
ورا داد باید دو و چار دانگ | چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ | |||||
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو | تو با او به تندی و زفتی مکاو | |||||
به خوبی نوا کن مر او را به گنج | کس از نیستی تا نیاید به رنج | |||||
گر ایدونک باشد زیان از هوا | نباشد کسی بر هوا پادشا | |||||
چو جایی بپوشد زمین را ملخ | برد سبزی کشتمندان به شخ | |||||
تو از گنج تاوان او بازده | به کشور ز فرموده آواز ده | |||||
وگر بر زمین گورگاهی بود | وگر نابرومند راهی بود | |||||
که ناکشته باشد به گرد جهان | زمین فرومایگان و مهان | |||||
کسی کو بدین پایکار منست | وگر ویژه پروردگار منست | |||||
کنم زنده در گور جایی که هست | مبادش نشیمن مبادش نشست | |||||
نهادند بر نامه بر مهر شاه | هیونی برافگند هر سو به راه | |||||
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد | به جایی که درویش بد جامه کرد | |||||
بپرسید هرجا که بیرنج کیست | به هرجای درویش و بیگنج کیست | |||||
ز کار جهان یکسر آگه کنید | دلم را سوی روشنی ره کنید | |||||
بیامدش پاسخ ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |||||
که آباد بینیم روی زمین | به هرجای پیوسته شد آفرین | |||||
مگر مرد درویش کز شهریار | بنالد همی از بد روزگار | |||||
که چون می گسارد توانگر همی | به سر بر ز گل دارد افسر همی | |||||
به آواز رامشگران می خورند | چو ما مردمان را به کس نشمرند | |||||
تهی دست بیرود و گل می خورد | توانگر همانا ندارد خرد | |||||
بخندید زان نامه بیدار شاه | هیونی برافگند پویان به راه | |||||
به نزدیک شنگل فرستاد کس | چنین گفت کای شاه فریادرس | |||||
ازان لوریان برگزین ده هزار | نر و ماده بر زخم بربط سوار | |||||
به ایران فرستش که رامشگری | کند پیش هر کهتری بهتری | |||||
چو برخواند آن نامه شنگل تمام | گزین کرد زان لوریان به نام | |||||
به ایران فرستاد نزدیک شاه | چنان کان بود در خور نیکخواه | |||||
چو لوری بیامد به درگاه شاه | بفرمود تا برگشادند راه | |||||
به هریک یکی گاو داد و خری | ز لوری همی ساخت برزیگری | |||||
همان نیز خروار گندم هزار | بدیشان سپرد آنک بد پایدار | |||||
بدان تا بورزد به گاو و به خر | ز گندم کند تخم و آرد به بر | |||||
کند پیش درویش رامشگری | چو آزادگان را کند کهتری | |||||
بشد لوری و گاو و گندم بخورد | بیامد سر سال رخساره زرد | |||||
بدو گفت شاه این نه کار تو بود | پراگندن تخم و کشت و درود | |||||
خری ماند اکنون بنه برنهید | بسازید رود و بریشم دهید | |||||
کنون لوری از پاک گفتار اوی | همی گردد اندر جهان چارهجوی | |||||
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه | شب و روز پویان به دزدی به راه | |||||
برین سان همی خورد شست و سه سال | کس اندر زمانه نبودش همال | |||||
سر سال در پیش او شد دبیر | خردمند موبد که بودش وزیر | |||||
که شد گنج شاه بزرگان تهی | کنون آمدم تا چه فرمان دهی | |||||
هرانکس که دارد روانش خرد | به مال کسان از بنه ننگرد | |||||
چنین پاسخ آورد این خود مساز | که هستیم زین ساختن بینیاز | |||||
جهان را بدان باز هل کافرید | سر گردش آفرینش بدید | |||||
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای | به نیکی ترا و مرا رهنمای | |||||
بخفت آن شب و بامداد پگاه | بیامد به درگاه بیمر سپاه | |||||
گروهی که بایست کردند گرد | بر شاه شد پور او یزدگرد | |||||
به پیش بزرگان بدو داد تاج | همان طوق با افسر و تخت عاج | |||||
پرستیدن ایزد آمدش رای | بینداخت تاج و بپردخت جای | |||||
گرفتش ز کردار گیتی شتاب | چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب | |||||
چو بنمود دست آفتاب از نشیب | دل موبد شاه شد پر نهیب | |||||
که شاه جهان برنخیرد همی | مگر از کرانی گریزد همی | |||||
بیامد به نزد پدر یزدگرد | چو دیدش کف اندر دهانش فسرد | |||||
ورا دید پژمرده رنگ رخان | به دیبای زربفت بر داده جان | |||||
چنین بود تا بود و این بود روز | تو دل را به آز و فزونی مسوز | |||||
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ | هم ایدر ترا ساختن نیست برگ | |||||
بیآزاری و مردمی بایدت | گذشته چو خواهی که نگزایدت | |||||
همی نو کنم بخشش و داد اوی | مبادا که گیرد به بد یاد اوی | |||||
ورا دخمهیی ساختند شاهوار | ابا مرگ او خلق شد سوکوار | |||||
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد | بگویم جهان جستن یزدگرد |