شاهنامه/نامه رستم فرخزاد به برادرش
ظاهر
< شاهنامه
یکی نامه سوی برادر به درد | نبشت و سخنها همه یاد کرد | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | کزو دید نیک و بد روزگار | |||||
دگر گفت کز گردش آسمان | پژوهنده مردم شود بدگمان | |||||
گنهکارتر در زمانه منم | از ایرا گرفتار آهرمنم | |||||
که این خانه از پادشاهی تهیست | نه هنگام فیروزی و فرهیست | |||||
ز چارم همی بنگرد آفتاب | کزین جنگ ما را بد آید شتاب | |||||
ز بهرام و زهره است ما را گزند | نشاید گذشتن ز چرخ بلند | |||||
همان تیر و کیوان برابر شدست | عطارد به برج دوپیکر شدست | |||||
چنین است و کاری بزرگ است پیش | همی سیر گردد دل از جان خویش | |||||
همه بودنیها ببینم همی | وز او خامشی برگزینم همی | |||||
بر ایرانیان زار و گریان شدم | ز ساسانیان نیز بریان شدم | |||||
دریغ آن سر و تاج و آن تخت و داد | دریغ آن بزرگی و فر و نژاد | |||||
که زین پس شکست آید از تازیان | ستاره نگردد مگر بر زیان | |||||
برین سال چارصد بگذرد | کزین تخم گیتی کسی نسپرد | |||||
از ایشان فرستاده آمد بمن | سخن رفت هرگونه بر انجمن | |||||
که از قادسی تا لب رودبار | زمین را ببخشیم با شهریار | |||||
و از آنسو یکی برگشایند راه | به شهری کجا هست بازارگاه | |||||
بدان تا خریم و فروشیم چیز | از آن پس فزونی بجوئیم نیز | |||||
پذیریم ما ساو و باژ گران | نجوئیم دیهیم کندآوران | |||||
شهنشاه را نیز فرمان بریم | گر از ما بخواهد گروگان بریم | |||||
چنین است گفتار کردار نیست | جز از گردش کژ پرگار نیست | |||||
برین نیز جنگی بود هر زمان | که کشته شود صد هژبر دمان | |||||
بزرگان که با من بجنگ اندراند | به گفتار ایشان همی ننگرند | |||||
چو میروی طبری و چون ارمنی | بجنگ اند با کیش اهریمنی | |||||
چو کلبوی سوری و این مهتران | که گوپال دارند و گرز گران | |||||
همی سرفرازند که ایشان که اند | به ایران و مازندران بر چه اند | |||||
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد | بگرز و شمشیر باید ستد | |||||
بکوشیم و مردی بکار آوریم | بر ایشان جهان تنگوتار آوریم | |||||
نداند کسی راز گردان سپهر | که جزگونه گشتست بر ما بمهر | |||||
چو نامه بخوانی خرد را مران | بپرداز و برساز با مهتران | |||||
همه گردکن خواسته هر چه هست | پرستنده و جامهای نشست | |||||
همی تاز تا آذرآبادگان | به جای بزرگان و آزادگان | |||||
همیدون گَله هر چه داری ز اسپ | ببر سوی گنجور آذرگشسب | |||||
ز زابلستان هم ز ایران سپاه | هر آنکس که آیند زنهار خواه | |||||
بدار و بپوش و بیارای مهر | نگه کن بدین گرد گردان سپهر | |||||
کز و شادمانیم و زو با نهیب | زمانی فراز و زمانی نشیب | |||||
سخن هر چه گفتم به مادر بگوی | نبیند همانا مرا نیز روی | |||||
درودش ده از ما و بسیار پند | بده تا نباشد بگیتی نژند | |||||
ور از من بدآگاهی آرد کسی | مباش اندر این کار غمگین بسی | |||||
چنان دان که اندر سرای سپنج | کسی که نهد گنج با دست و رنج | |||||
همیشه به یزدان پرستی گرای | بپرداز دل زین سپنجی سرای | |||||
که آمد به تنگ اندرون روزگار | نبیند مرا زین سپس شهریار | |||||
تو با هرکه از دوده ما بود | اگر پیر اگر مرد برنا بود | |||||
همه پیش یزدان نیایش کنید | شب تیره او را ستایش کنید | |||||
بکوشید و بخشنده باشید نیز | ز خوردن به فردا ممانید چیز | |||||
که من با سپاهی به سختی درم | به رنج و غم و شور بختی درم | |||||
رهایی نیابم سرانجام از این | خوشا باد نوشین ایران زمین | |||||
چو گیتی بود تنگ بر شهریار | تو گنج و تن و جان گرامی مدار | |||||
کزین تخمه نامدار ارجمند | نماند جز شهریار بلند | |||||
بکوشش مکن هیچ سستی بکار | به گیتی جز او نیست پروردگار | |||||
ز ساسانیان یادگار او است و بس | کزین پس نبیند از این تخمه کس | |||||
دریغ این سر تاج و این مهر و داد | که خواهد شدن تخم شاهی به باد | |||||
تو پیروز باش و جهاندار باش | ز بهر تن شه بتیمار باش | |||||
گر او را بد آید تو شو پیش اوی | به شمشیر بسپار پرخاشجوی | |||||
چو با تخت منبر برابر شود | همه نام بوبکر و عمر شود | |||||
تبه گردد این رنجهای دراز | شود ناسزا شاه گردن فراز | |||||
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر | ز اختر همه تازیان راست بهر | |||||
چو روز اندر آید بروز دراز | نشیب درازاست پیش فراز | |||||
بپوشند از ایشان گروهی سپاه | ز دیبا نهند از بر سر کلاه | |||||
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش | نه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش | |||||
برنجد یکی دیگری بر خورد | بداد و ببخشش کسی ننگرد | |||||
شب آید یکی چشم رخشان کند | نهفته کسی را خروشان کند | |||||
ستاننده روز و شب دیگریست | کمر بر میان و کله بر سرست | |||||
ز پیمان بگردند و از راستی | گرامی شود کژی و کاستی | |||||
پیاده شود مردم جنگجوی | سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی | |||||
کشاورز جنگی شود بی هنر | نژاد و گهر کمتر آید ببر | |||||
رباید همی این از آن و آن از این | ز نفرین ندانند باز آفرین | |||||
نهان بهتر از آشکار شود | دل شاه شان سنگ خارا شود | |||||
بد اندیش گردد پسر بر پدر | پدر همچنین بر پسر چاره گر | |||||
شود بنده بی هنر شهریار | نژاد و بزرگی نیاید بکار | |||||
بگیتی کسی را نماند وفا | روان و زبانها شود پر جفا | |||||
ز ایران و از ترک و ز تازیان | نژادی پدید آید اندر میان | |||||
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود | سخنها به کردار بازی بود | |||||
همه گنجها زیر دامن نهند | بمیرند و کوشش به دشمن دهند | |||||
بود دانشومند و زاهد بنام | بکوشد از این تا که آید بدام | |||||
چنان فاش گردد غم و رنج و شور | که شادی به هنگام بهرام گور | |||||
نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام | همه چاره و تنبل و ساز دام | |||||
پدر با پسر کین سیم آورد | خورش کشک و پوشش کلیم آورد | |||||
زیان کسان از پی سود خویش | بجویند و دین اندر آرند پیش | |||||
نباشد بهار از زمستان پدید | نیارند هنگام رامش نبید | |||||
چو بسیار از این داستان بگذرد | کسی سوی آزادگان ننگرد | |||||
بریزند خون از پی خواسته | شود روزگار مهان کاسته | |||||
دل من پر از خون شد و روی زرد | دهان خشک و لبها شده لاژورد | |||||
که تا من شدم پهلوان از میان | چنین تیره شد بخت ساسانیان | |||||
چنین بی وفا گشت گردان سپهر | دژم گشت و از ما ببرید مهر | |||||
مرا تیر و پیکان آهن گذار | همی بر برهنه نیاید بکار | |||||
همان تیغ کز گردن پیل و شیر | نگشتی بزخم اندر آورد سیر | |||||
نبرد همی پوست بر تازیان | ز دانش زیان آمدم بر زیان | |||||
مرا کاشکی این خرد نیستی | گر اندیشه نیک و بد نیستی | |||||
بزرگان که در قادسی با منند | درشتند و بر تازیان دشمنند | |||||
گمانند کین بیش بیرون شود | ز دشمن زمین رود جیحون شود | |||||
ز راز سپهر کس آگاه نیست | ندانند کین رنج کوتاه نیست | |||||
چو برتخمه بگذرد روزگار | چو سود آید از رنج و از کارزار | |||||
تو را ای برادر تن آباد باد | دل شاه ایران بتو شاد باد | |||||
که این قادسی گورگاه من است | کفن جوشن و خون کلاه من است | |||||
چنین است راز سپهر بلند | تو دل را بدرد برادر مبند | |||||
دودیده ز شاه جهان بر مدار | فدا کن تن خویش در کارزار | |||||
که زود آید این روز اهریمنی | چو گردون گردان کند دشمنی | |||||
چو نامه به مهر اندر آورد گفت | که پیونده را آفرین باد جفت | |||||
که این نامه نزد برادر برد | بگوید جزین هرچه اندر خورد |
***