سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/اعتقاد محمد بهروز

از ویکی‌نبشته
  اعتقاد محمد بهروز کرد روزیش از آن جهان آگاه  
  چون به از زر به عمر هیچ ندید زر به درویش داد و عمر به شاه  
  گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه  
  بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه  
  ای فلک شمس شرف جاه تو باد بر افزون چو مه یکشبه  
  بر تنم از سرما آمد فراز پوست بر آن سان که بر آتش دبه  
  شد کتفم رقص کنان می‌زنم سنج به دندان و به لب دبدبه  
  نزد تو زان آمدم ایرا که هست دیدن خورشید غم بی‌جبه  
  بخور من بود دود درمنه چنین باشد کسی را کو درم نه  
  چو بی سیمم ولی دایم به شکرم تقاضا گر ملازم بر درم نه  
  اگر گردون به کام من نگردد چه گویی برده‌ی خود بر درم نه  
  ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده واقف شده بر معرفت خرقه و خورده  
  بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم در باطن خود حرف حقیقت بسترده  
  با هستی خود نرد فنا باخته بسیار صد دست فزون مانده و یک دست نبرده  
  در آرزوی کوی خرابات همه سال اول قدم از راه خرابی بسپرده  
  ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز در بی‌خردی کیسه به طرار سپرده  
  ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده  
  زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش تا مرده‌ی زنده شوی ای زنده‌ی مرده  
  ای زده بر فلک سراپرده رخت بر تخت عیسی آورده  
  ای که از رشک نردبان فلک با خود از خاک بر فلک برده  
  گر کسان گرسنه گرد تو در همه با گوشت مرغ خو کرده  
  پس اگر بر پریده او سوی تو نپریده ازو بیازرده  
  نیک زشتست با چو تو عمری ظلم را پر و بال گسترده  
  داده همنام خود به ده مطلب یاری از هندوان نو برده  
  کی تواند سپیدچرده شده آنکه کرد ایزدش سیه‌چرده  
  ای درون هزار پرده شده لن ترانی نبشته بر پرده  
  گر که مستوجبست حد ترا این سنایی شراب ناخورده  
  هم وبالی نباشدت گر ازو در گذاری گناه ناکرده  
  بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده  
  این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه  
  طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه  
  در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر بر بساط صایبی خفتند طراران همه  
  در لحد خفتند بیداران دین مصطفا بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه  
  حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه  
  غارتی را عادتی کردند بزازان ما در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه  
  بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه  
  ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه  
  آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه  
  و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه  
  مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه  
  شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی  
  از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی  
  در میان دوکدان لاف هر تردامنی نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی  
  دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر در خرابه‌ی بام گلخن طبل عطاری مجوی  
  خلعت بوذر نداری گام دینداری منه قوت حیدر نداری نام کراری مجوی  
  خار پای راه درویشان آن درگاه را در کف دست عروس مهد عماری مجوی  
  هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی  
  گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی  
  بر سر طور هوا طنبور شهوت می‌زنی عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی  
  ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی  
  تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی بر در میدان این درگاه طنازی کنی  
  کوزه و ابریق برداری و راه کج روی جامه‌ی صدیق در پوشی و غمازی کنی  
  ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق از سر انگشت دف زن ناوک‌اندازی کنی  
  نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی  
  چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث از گل و گرمابه و از شانه‌ی رازی کنی  
  رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی  
  تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل در کف محنت چو گوی پهنه‌ی غازی کنی  
  نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق با خس و خاشاک می‌خواهی که بزازی کنی  
  وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی  
  مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی